(:

بر روی فرش قرمز خون می رقصند"ق39"

  • ۰۲:۴۹


این بار دنیا با حس ترحمش در کنار مرد مغموم گام بر می داشت  هر دو حرف ها برای گفتن داشتند اما بغضی سیب گلو انها را می فشرد ای کاش دستگاهی بود که پشت ان اگر ابر بهار هم گریه می کردی و با او حرف می زدی او نمی فهمید به هر حال همچین دستگاه مفیدی وجود ندارد وگرنه دنیا به ان سر عمارت می رفت دیوید در همین نقطه می ماند و حرف های نا گفته گفته می شدند حال چه اهمیتی داشت حرف های نا گفته شنیده شوند دیوید انها را می خواند وچندان  از احساس درونی دنیا با خبر نمی شد


دنیا باید حرف می زد چون بعد از تمام شدن یک روز کسالت بار گزارش  جیک تو جیکی ها   باید بر روی میز مامان گلی قرار می گرفت منتهی دنیا دست و پاچه بود نمی دانست بحث را چگونه شروع کند به نظرش باید بیشتر در مورد خودشان حرف بزنند همین کار دشوار بود فاش کردن خود برای ادمی که تمام عمر گاهی سعی کرده خودش نباشد و موفق هم شده دنیا در همین مدت کوتاه فهمیده بود که دیوید دروغ سنج فوق العاده حساسی دارد دو راه حاکم است یا ساکت باشد یا صادق


بوی بهار هر دوی انها را از خود بی خود کرده بود صاحب عمارت به درخت ها و گل هایش بها می داد همین هم باعث شد که یکی از با صفا ترین عمارت در بین  عیان نشینان باشد صدای اب می امد دنیا حق داشت هر گوشه عمارت اکتشافی شگفت در خود نهفته بود حوضی زیبا که با معماری ماهرانه اش بیشتر زلالی اب را به رخ بینده اش کشید


هر دو ترجیح دادند با فاصله کمی از حوض بر روی زمین بشینند حال دور از همه در گوشه یی از  در انبو هی از بو های متبوع سعی می کردند بهم نگاه کنند و حرف بزنند


دنیا:چه قدر راه رفتیم چه قدر دور شدیم به نظر خیلی ساده می اید شاید رسیدن به اخر دنیا به همین شکل باشد ناگهانی و کمی با گذشت زمان

دیوید:تو واقعا فکر می کنی اخر دنیا وجود دارد یا یک مهمل فلسفی ایست

دنیا:فکر نکنم مهمل گویان از اعماق وجود به اخر دنیا کافر باشند انها کمی اعتقاد دارند که یک جغرافیای معنایی و ساختاری به این نام هست

دیوید:اصلا باشد اخر تو کجاست

دنیا:راستش اخر منی که دنیا باشم در جایی ایست که بدانم همه ی راه زندگی ام به بن بست رسیده در این حین دیگر من صاحب هیچ تپشی نیستم کسی مرا دوست ندارد

دیوید:اوهوم تو از تنهایی می ترسی اخر من جایی ایست که بدانم باوری که یک عمر حتی حاضرم بودم برایش بمیرم اشتباه بوده درست مانند یک دروغ

دنیا:فکر کنم شما به اخر دنیا رسیده باشید

دیوید:نه تا وقتی که با دنیایی اشنا شدم که مرا دوباره شروع کرد

دنیا:و اگر این شروع دوباره پایان بدی داشته باشد ببخشید منظوری نداشتم فقط می خواستم بگویم زیاد هم نباید امیدوار بود

دیوید:به طرز اسرار امیزی لج باز و یک دنده یی ان هم در بد بینی ما در هجوم این مشک باران ها و مرگ هنوز زنده مانده ایم

دنیا:برای من جای سوال است شما که سال ها در المان زندگی کرده اید چرا در بحوبحه جنگ در ایران به سر می برید و ان روز مادرم را وسوسه کردید که المان کشوری امن و امان است اصلا ملکه موت به یک قدمی ان نرسیده

دیوید:پس از زبان بازی های ان روز سخت دلخوری

دنیا:این که این جا ان جا می کنید بله مرا کفری می کند ایران این و المان ان به نظرم مهم دل است نه تیرک و تخته و سیمان در جه اعلا بعد ملکه موت نگاه به امنیت و اسایش تابعیتت می کند به هر حال وظیفه اش گرفتن جان است که می گیرد

دیوید: همین دل بی نوا در قفسه پیر پدرم حکم می کند که  نوه اش در خاک ایران به دنیا بیاید همین امروز و فرداست که نوه ی ارشد یک شو ر و شعفی به خاندان ما ببخشد

دنیا:خواهرتان با این موضوع مخالفتی نداشت

دیوید:نه نداشت

دنیا:سفر به ایران ایا دلیل دیگری هم می تواند داشته باشد اخر به طور غریبی هر دو برادر در شرف ازدواج هستید

دیوید:خوب یکی از دستورات دل بی نوای پدرم داشتن یک زن ایرانی ایست به دنیا امدن نوه عزیز درددانه را بهانه کردند تا ما هم همراه انها به ایران بیاییم 

دنیا:انتخاب همسر ان هم تنها د ر این مدت کم مگر ان جا دختر ایرانی وجود نداشت 

دیوید:  ما غیر قابل پیش بینی بودیم   پدر و مادر در ایران   گزینه هایی برای انتخاب پیش روی ما می گذاشتند که تقریبا مثل کف دست انها را می شناختیم

دنیا:در مقایسه با شما  باید به خواهرتان افرین گفت در اطاعت از پدر و مادر محترم

دیوید:چرا چون هر دو دست روی از زمین تا اسمان ها گذاشتیم  

دنیا:خواهرتان حتما باید زیاد اذیت شده باشند از صدای مشک و مرگ و اژِیر  قرمز

دیوید:فرق خواهر من با ان زن جنوبی که اواره شهر هاست و از قضا باردار است چیست رگ و ریشه ی هر دو انها یکی ایست تازه در این فضای ملتهب خواهر من هنوز بالشت پر  قو را دارد اما او خانه اش ویران شده به سختی یک سرپناه برای خواب دارد


دنیا:خوب بگذریم چرا به المان مهاجرت کردید

دیوید:شاید چون دیگر ایران را نمی فهمیدیم ایران هنجار های جدید بهم زده بود که ما نمی توانستیم به ان چشم بگوییم

دنیا: خوب من از عمد از شما این سوال را پرسیدم تا به این نتیجه برسم شما قادر به درک هنجار های من نیز نخواهید بود تازه اختلاف های طبقاتی که بین دو خانواده وجود دارد اضافه کنیم

دیوید:چرا شما از رسیدن به خانه ی اول خسته نمی شوید یک بار هم شده به جنبه های مثبت این ازدواج فکر کنید

دنیا:فکر کنم من منطقی تر از شما به این قضیه می پردازم  پرداخت شما تا حدودی خودخواهانه است چون من دختر یک خانواده از قشر متوسط هستم حتما باید دو سه روز برای فکر کردن فرصت داشته باشم بعد هم باید جواب مثبت باشد به خوبی از پس قانع کردن همه حتی مادرم بر امدید اما من هنوز نتوانسته ام این مخمصه از پیش تعیین شده را هضم کنم

دیوید:همش دوست داری عقل کل باشی این یک سری معادله ریاضی نیست تازه  اگر جواب اشتباه شد اتفاق خاصی نمی افتد

دنیا:خواهش می کنم در اوقات خلوتتان کمی فکر کنید خوب اگر عقل کل نباشم چه باشم ای کاش   حل یک معادله بود که جوابش زیاد مهم نباشد اما همین معادله هم جوابش مهم است می تواند نیمه نمره سرنوشت ساز برای تجدید نشدن یک دانش اموز باشد می تواند یک جواب حیاتی برای گرداندن چرخ یک دستگاه باشد

دیوید:من به پای همه ی تاوان هایش مرد مردانه ایستاده ام بار ها به ان خانه امدم و اجازه ندادند با تو حرف بزنم ولی نا امید نشدم گاهی خانواده ام همراهم نمی امدند تنها دو و سه بار که سومین دفعه  همین   بار اخر بود خوشبختانه موفق به دیدنت شدم من سر سخت ترین مخالف را قانع کردم با من از عقب کشیدن و نخواستن حرف نزن


دنیا:از بن اول این اشنایی تا ثریا کج رفت شما در حال تمیز کردن ماشین بر روی دختری یک سطل اب کف خالی می کنید او ناگهان وارد زندگی شما می شود یک داستان تخیلی ایست همه ی دلایل شما تخیل است شاید یک بار دیگر بهتر است شما را به یاد سنتان بیندازم 38

دیوید:احساس کردم همانی که در تمام سال ها منتظرش بودم پیدا شده و به هیچ قیمتی نباید او را از دست بدهم

دنیا:باید از این احساس ها که هیچ ریشه یی ندارند ترسید امیدوارم دلایل بیشتری برای دوست داشتن پیدا کنید دلایلی که دوام دارند ادمی یک لحظه سردش هم ولحظه دیگر شاید در همان دما گرما را احساس کند


دیوید:باید بدویم با تمام قوا  نگرانمان می شوند خیلی دیر شده

د نیا:شاید الان سفره را پهن کرده باشند از ناهار جا بمانیم

 دنیا و دیوید هر دو با شکمی گرسنه و با رقمی که در جان نبود می دویدند در حین سولماز انها را غافلگیر کرد دیر رسیده بودند همگی ناهار را به دستور عمو صرف کرده و برای دو کبوتر عاشق هم اب و دانی کنار گذاشتند سولماز به همراه داردسته جوان ها مشغول تفریح مفرح خود بودند همگی چند جوجه پنبه یی را دوره کرده بودند سهیل بزرگ ترین پسر دایی مثل جلاد ها در برابر چشمان پرهیجان جوان تر ها گردن نحیف جوجه ها را در دست می گرفت و ان قدر فشار می داد که دو چشم ان جوجه بی نوا از حدقه در می امد تماشای این صجنه برای دنیا و دیوید که گرسنه هم بودند حال بهم زن و تهوع اور بود دیوید با ان که از بیرحمی حضار چه انها که چشمانشان را گرفته بودند چه انها که گریه می کردند چه انها که می خندیدند به تنگ امد اما سکوت کرد اراده اش بر بی توجهی بود اما دنیا که تمامی رگ های گردنش متورم شده بود به صبری دیوید نبود اعتراض کرد و سخت به همه ی ان ها توپید

دنیا:حداقل این قدر بی رحمانه زندگی را از اخرین جوجه نگیر او را به ترسش ببخش ببین چگونه می لرزد

سهیل:مادر ترزا فامیل باز تشریف اوردند

دنیا:خدا را شکر مادر ترزا هستم نه مثل تو هیتلر

سهیل:ترزا ی اعظم خوب تماشا کن چنان این جوجه اخر را خفه کنم که در تاریخ ندیده باشی

دنیا:اصلا من اگر به خاطر لقب هیتلر از تو معذرت بخواهم از خیر این جوجه می گذری

سهیل:می گذاری تفریحمان را کنیم یا مثل گذشته با تقدس بازی می خواهی این اوقات را کفتمان کنی

دنیا:نه خیر تو همیشه باید ازار برسانی اصلا روی سخن من با بقیه سه تا جوجه را به طرز وحشیانه یی خفه کرده اما شما سکوت کردید حداقل سر این اخری یک کم به خودتان بجنبید

سهیل:خانم می خواهند بگویند همه ی شما صدامید و حال که من به جبهه رفته ام و مرگ را دیده ام موجود بزدلی مثل جوجه حقش این است چشم و چالش یک جا دربیاید

الی:بی خیال این اخرین جوجه بشو اصلا تو شر ط را بردی همگی پشتت هستیم تو کلید تالار رقص را از عمو بگیر

سوزی:سهیل من از اول پشتت بودم تازه گفتم موسیقی و نور با من

سولماز:به چهره گل مگی دنیای عصبانی نگاه کنی می فهمی به نفعت هست که از خیر اخرین جوجه بگذری

مت(برادردیوید ):اصلا هیتلر گاهی گذشته داشته راستی تو می خواهی چگونه از پس خشم اژدها بردارت بربیایی حداقل این جوجه را برایش بگذار

و دو برادر سهیل عقیده مت را داشتند نبایدبیش از این با برادر ته تغاری شان در بیفتند سهیل وقتی در عرصه خودش را تنها دید از خیر جوجه پنبه یی گذاشت دست وبال جوجه را باز کرد به شنبه پیش کار دم دستی اش دستور داد که بقیه جوجه ها را سر به نیست کند جوجه پنبه یی رها شده به سان شتر مرغی می دوید هیچ کس از جیک جیک های عم زده اش سر در نمی اورد قثط می دانستنداو با چشمان خود مرگ چند هم نوع را دیده


دیوید به شدت مات شده بود اصلا فکرش را هم نمی کرد دنیا همچین رویی داشته باشد هر چند که از قبل حدس زده بود دنیا سر باورهایش بی  مهبا و گستاخ است بعد از چند دقیه ملامت بار صلاح دیدند که هر چه زود تر خود را به ناهار  برسانند اما سهیل مثل همیشه دست بردار نبود خوب می دانست چگونه دنیا را یه حرف بیاورد


سهیل:خوب خانم شما پیروز شدید با زهم می گویم در به گند کشیدن حال مردم قهاری رو دست نداری

اما دنیا سعی کرد سکوت کند تنها از شر نگاهان ان انسان های بی تفاوت خلاص شود

سهیل:یک جوجه تو الان وکیل مدافع یک جوجه بودی

با سخن نیش الود سهیل همگی خندیدند دنیا دیگر نمی توانست قدم از قدم بردارد دیوید هم به تدریج کلافه شده بود هر لحظه ممکن با مشت و لگد به جان سهیل بیفتد مثل ان جوجه ها او را راوانه گورستان کند اما دیوید و دنیا هر دو  دندان بر جیگر گذاشتند تا سهیل نزد جمع بیشتر از چشم رو بیفتد

سهیل:خوب بچه ها برویم که من سخت مشتاق دیدن تالار  رقصم فکر کنم در رقص کسی نتواند حریف من شود از توانایی خانم ها مطمئنم اما اقایان را نمی دانم

مت:فکر کنم تو در برابر دیوید تنها یک سری حرکات مضحک را از بر کردی امتحانش مجانی ایست

 مت از تشر نامرئی دیوید سرخورده شد این استعدا د از جمله چشمه های دیگر دیوید بود که بعدا باید رو می شد هر چند که دنیا زیاد جا نخورد به دیوید نیش خند نزد انگار نشینده گرفته بود

سهیل:خوب امتحان می کنیم خودت گفتی مجانی ایست

به نوعی همه می دانستند تا دنیا هست دیوید اگر بخواهد هم نمی تواند برقصد خود دنیا هم فهمیده بود راهش را کشید تا برود منتظر دیوید نماند 

سهیل:خانم می ترسند به گناه بیفتند

دنیا ان قدر عصبانی شد که در یک قدمی سهیل ایستاد

دنیا:شور و شعف شما به خون چند جوجه ی به عقیده شما ترسو الوده است اری من وکیل مدافع یک جوجه شدم اقای هیتلر   زندگی ان قدر مقدس است که نباید پایمال شود یک حق است یک ازادی ایست هستی چه در یک جوجه ترسو نمود پیدا کند چه در یک انسان باز هم مهم هست این هیتلر ها از ارزش ان بی خبرند تدریج می دهم زانوی غم به بغل بگیرم از بی رحمی مان تا شاد و سرخوش برقصم 

سهیل :فلسفه بافتی

دنیا لرزان و خشمگین سرعت بیشتری به گام هایش بخشید تا شاید قرص خواب به کمکش بیاید تا فراموش کند انسان ها سر جاه طلبی های خودشان همچین شرط های بی رحمانه می گذارند

دیوید بیش از رسیدن به قافله بی قرار دنیا مشت محکمی به دهان سهیل کوفت و به او گفت این هم به خاطر این که در جبهه ان قدر با دوربین عکاسی از مرگ و جنگ دور بودی که نفهمیدی زندگی گرفتنی نیست دادنی ایست هر چند که به خاطر همین سوابق و اسناد جعلی مدال افتخار مفت و مجانی به چنگت می دهند دوست دارم به سرنوشت همان اخرین جوجه دچار شوی نا امید و رنجور به تماشای ادم هایی بشینی که هر لحظه حلقه های دارشا بیشتر دور گردنت تنگ می شود


خوب با این عمل شجاعانه و کنایه ها دیوید یک طرفدار پر پاقرص از دست داد یعنی دایی رسول اما توانست فقط به اندازه ی یک وجب به دنیا نزدیک تر شود دنیا همانی  دنیایی بود که در خیالش ترسیم کرده بود عیبی نداشت که بقیه به پایک.بی مشغول بودند عیبی نداشت که یکی از لذت بخش ترن تفریحاتش را از خود دریغ کند ان تفریح مفرحی که در تمام سال های جوانی با زن های رنگارنگ ازموده بود و حال کنار دخترکی قدم می زند که با همه ی اداب رقص بیگانه بود و افکار عجیبی داشت اصلا دیوید رقصی که بوی خون می داد دوست نداشت بخواهد خون یک جوجه باشد یا یک انسان

در حالی که دیوید رو به شکوفه های البالو ناهار می خوردند و سعی می کردند جوجه ها را فراموش کنند در حالی که ته تغاری دایی تنها یکی از جوجه هایش را پیدا کرده بود و برای گم شدن  جوجه هایش می گریست سران ان طرف ابی برای جشن پیروز هایشان و به فروش رفتن سلاحشان تدارک می چیدند و رقص پا و دست و چشمان خمار خود را تقویت می کردند با خبر از قربانی شدن ها با خبر از گم نام شدن هیجده ساله ها کسی چه می داند اما انها که بهتر می دانند بر روی قبر هیجده ساله ها نوشته خواهد شد شهید گم نام سن هیجده و مادری سی سال منتظر حتی یک بند انگشت 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
من به شما قول دادم من سوگند یاد کردم که با تمام وجودم فریاد شما باشم با تمام وجودم مجالی بر ای احساسات سرکوب شده ی شما باشم من به خاک شما قسم خوردم ...
یک گفت و گوی واقعی با ادمایی که زندگی شون مهم بود ولی این مهم رو ازشون دریغ کردن ادمایی که حق داشتن شاد باشن زندگی کنن اما چی شد که یه روز بدون این که خودشون بخوان رفتن زیر خاک فرقی نداشت جوون بودن یا پیر
هر ازگاهی صداشون می یاد از ما بگو نه تنها از ما ادمایی که زنده ان ولی با مرده ها فرقی ندارن اونا هم زندگی شون بر باد رفت
رمان نویس ماجراجو نه تنها از غم می گه بلکه از شادی هم می گه از ترس هم می گه از شجاعت هم می گه
و همون زندگی که تشکیل شده از عرش و فرش

رمان اسفند نا تمام اولین رمان این وبلاگ هست وظیفه خودم می دانم خلاصه یی از رمان را خدمت شما بازدید کننده ی عزیز بیان کنم دنیا و سورنا در استانه 18 سالگی هستند در سالهای جنگ در یک خانه با هم بزرگ شده اند به طبع جنگ باعث خیلی از ماجرا ها و اتفاق ها شده که متاسفانه بیشتر تلخ هستند سورنا پدرش را که همان عموی دنیاست در اوایل جنگ از دست می دهد در حالی که 14 سال بیشتر ندارد
شروع رمان از اسفند ماهست قبل از عید ....سورنا بی ان که بداند روز به روز دنیا را از خود دورتر می کند خودش هم از این امر بی خبر است تا این که با سر و کله نا مبارک خواستگار سمج دنیا یعنی دیوید سورنا می فهمد که دنیا را دوست دارد تمام دل خوشی سورنا این است که دنیا هیچ علاقه یی به دیوید ندارد و با او ازدواج نخواهد کرد اماهمه چیز با گذشت زمان بر خلاف انتظار سورنا پیش می رود خوشبختانه تا اینکه...
دنیا دختری 18 ساله که خودش معتقد است جنگ را نخواسته با این جنگ تحمیلی دست و پنجه نرم می کند از دست دادن عمویش ضربه مهلکی به قلب ضعیف دنیا بوده دل بستگی عجیبی به سورنا دارد اما با رفتار های عجیب سورنا که خیلی راز الود است سعی می کند این حس امیخته به عشق را در نطفه خفه کند اما بعد ها متوجه می شود که در مورد سورنا قضاوت کرده است که گاهی چه قدر دیر می فهمیم قاضی عجولی بودیم

دوستان بدون هیچ شک و تردیدی این قوت قلب را به شما می دهم که با یک رمان ابکی مواجه نیستید خود نویسنده هم تمام تلاشش بر همین است که به شعور مخاطب احترام بگذارد

Designed By Erfan Powered by Bayan