(:

دگریسی"ق41"

  • ۱۱:۱۹


چه قدر زود زمان می ره ولی نمی یاد توی این لعنتی هیچ اومدنی نیست تا چند ساعت دیگه سال تحویل می شه قبل از سال تحویل اون قدر دگریسی داشتم که راستش از سال جدید می ترسم همه خوش حالن و تکاپو دارن مامان می گه نباید زانو غم به بغل بگیرم  می گه در طول تاریخ خیلی جنگ و درگیری داشتیم اما در هر صورتی عید نوروز, ما ایرونیا  پای سفر هفت سین نشستیم 

راستش حق  با مامانه چند قرنه که هنوز این رسم هست واقعا یه جورایی یعنی خیلی مهم بوده نمی دونم چرا اما اومدن یه سال جدید توی جنگی که هنوز نفس می کشه و بیخ گلومو گرفته باید حتما خوشحال کننده و با حال باشه یعنی؟


راستش لباسی به تن دارم که مامان خودش تنهایی خریده زیاد مورد پسندم نیست اما برای این که مامان رو ناراحت نکنم پوشیدمش چه قدر سخته این هویت جدید تازه عروسی زیر ذره بینم دارم می سوزم نباید جیک بزنم  اخه من چه تازه عروسی  بی چاره یی هستم 

بر عکس دیوید روز به روز گل از گلش می شکفه نمی دونم بهش چی بگم هم دلم براش می سوزه هم نمی تونم خودمو نادیده بگیرم 

انگاری لابلای تار عنکبوت گیر افتادم هر لحظه عنکبوت نزدیک و نزدیک تر می شه چه تار های چسبنده و وحشت ناکی 


نباید زیاد فکر کنم می تونم مثل بقیه توی سرخوشی غرق بشم شاید این اخرین شادی باشه که می تونه نصیب من بشه خسته نیستم اما دوست دارم به اندازه ی صد سال بخوابم و توی یه عالم دیگه سیر کنم شاید واقعا خسته ام چیزی که همه می تونن در نظرش نگیرن و حداقل تا بعد از سال تحویل فراموشش کنن جنگه می خوام بفهمم چرا هنوز هست لعنتی مثل بختک افتاده روی زندگی مون خدا می دونه امسال چند تا عزیز سر سفره جاشون سبزه


یه زمانی برام مهم بود لطفی در حق رزمنده ها بکنم شروع کردم به یادگیری بافتنی اما مامان همون روزهای اول با یه پس گردنی مشت رفوزه ام کرد چون هم وقتش رو حروم می کردم و هم ابداع هایی داشتم که به نظر اون کاموا حروم کنی بود پس رفتم سراغ کمک های پولی و گلی که به امورات بابا مربوط بود اما بابا هم که از نظر خودش سهمش رو داده بود

پس  نامه نوشتم این ایده خانوم فتوحی  بود برای رزمنده هایی که شاید نامه براشون نوشته نمی شه و تو بحوبه جنگ منتظر یه نامه ان یه انگیزه کوچیک و یه لبخند یا  به عبارتی  رزمنده های تنها نامه بنویسیم واقعا هم مسیر نامه رو به جبهه بود و می رسید به دست رزمنده ها البته قبلش خانوم فتوحی همه ی نامه ها رو می خوند و نصف بیشتر نامه ی من زیر تیغ سانسور بود گاهی حتی سه تا نامه می نوشتم تا بالاخره یکیش مورد تایید خانوم فتوحی قرار می گرفت خانوم فتوحی به تنگ اومده بود از دست من چون زیاد نقش داشتم یه بار معشوقه می شدم یه بار دختر حتی یه بار مادر یا یه بار دختر بچه  در این بین برای رزمنده ها قصه های بی مزه می نوشتم حتی خاطرات روزمره ی مثلا فلسفی ایم این در سطح توقع خانوم فتوحی نبود اون  می خواست نامه ام شعاری باشه اما گوش من به این حرف ها بدهکار نبود یه چیزی توی قلبم گروچ هر دفعه صدا می داد کارت درسته بنویس  اون جا عاشقی هست که تازه از معشوقش جدا شده ودلش نجوای عاشقونه می خواد اون جا مردی هست که دلش قربان صدقه های مادرونه می خواد اون جا پدری هست که دلش حرفای لوس دخترونه می خواد


من باید نامه می نوشتم تحت هر شرایطی حتی یه بار بد جوری مریض شدم  اون روز معشوق شده بودم دوست داشتم نامه هایی که برای عاشقا می نویسم حداقل یه بار به دستشون برسه اما خانوم فتوحی  به یه شرط قبول کرده بود نامم توی نامه های دیگه باشه و سانسور نشه من یا دختر بچه پدر باشم یا مادر یا نوه  البته به تازگی فهمیدم که پیرمرد ها هم به جبهه می رن پس یک کم نوه می شم نامه هایی که برای پدر بزرگا  می نویسم قبلش پدربزرگ باید بخونه اخه بهم پیشنهاد می ده و اون می دونه یه پدربزرگ چی دوست داره


کجا بودیم اهان سرما خوردگی بدترین اتفاقه گرفتن صدام و مردونه شدنش این بار بدن درد هم داشتم اون روز با رونی نباید می رفتم مدرسه بهتر از شر دبیر تاریخ خلاص می شدم و ابروی زنونه ام حفظ می شد البته به نفع سورنا هم بود اگه سرما نخورده بودم مثل روزهای قبل چترم سر به نیست می کردم تا سورنا تا جلوی در مدرسه خیس بشه و من زیر چترش واسه خودم خشک بمونم هههه طفلکی حتما باید از روزای بارونی متنفر باشه چه خاطره های بامزه یی توی راه مدرسه با هم داشتیم توی این دوسال اما سخت گیری مسئولین مربوطه دو طرف باعث می شد که هیچ دختر و پسری توی کوچه های اطراف مدرسه قدم نزنن بچه ها مثل سرخ پوست ها راه ارتباطی  ابداع کرده بودن بعد از مدرسه با هم قرار می ذاشتن اما من و سورنا فقط دو نفر بودیم که توی یه راه هم مسیر بودیم اون جلوتر می رفت و من عقبتر اون حواسش به من نبود اما من گاهی حواسم به خودم نبود چون به اون پرت می شد سورنا و سایه اش باعث می شد توی این راه مشترک تنها نباشم از اتفاقات یهویی نترسم


اهان بله شب قبلش نامه رو به سورنا دادم ازش خواهش کردم که نامه رو نخونه  هههه بعد بیش از هزار بار خواهش  اون روز بعد تا رسیده بود دم مدرسه یه نیم نگاهی به نامه ام  انداخته بود به هزار بدبختی خانوم فتوحی رو تا هفت کوچه اون ور تر پیدا کرده بود وای چه پست چی پی گیری


طبق معمول نامه رو خونده و بعد داده به سورنا همون حرفا ی شعار گونه داشتن معشوق توی جنگ چه انگیزه و لبخندی داره همش گریه و اهه یه شکنجه اس معشوق ها موندگار نیستن معشوق ها بیشتر از همه ادمو هوایی می کنن

سورنا می خواسته به خانوم بگه نه این طور نیست که خانوم فتوحی با چشمای گرد و شکاک از سورنا نسبتش رو با من پرسیده و سورنا تا مرحله قسم پیش رفته تا خانوم قانع بشه من و اون پسر عمو و دختر عمو هستیم چیزی فراتر از این نسبت نیست


 رنگ صورتم  با شنیدن قسمت اخری مثل گچ شد حتما موقعی که فهمیدم سورنا نامه رو خونده این قدر خجالت زده نشدم من دیوونه باید از زهرا می خواستم این کار رو کنه اما به فاصله یک شب تا صبح سرما خوردگی به کل بدنم قشون کشی کرد دیگه فرصتی جز این نبود سورنا نامه رو تحویلم نداد تازه بقیه نامه ها رو هم می خواست ادعا می کرد کسی رو توی جبهه می شناسه که نیاز داره به یه معشوق خیالی خوب وقتی گفت نیاز زیاد خوشم نیومد اما اخرش راستش رو گفت می دونست عمو رو خیلی دوست دارم پای عمو که وسط باشه حتما نامه ها رو بهش می دم و بعد بهم قول دادیم چهارشنبه سوری امسال اتیشش بزنیم و دود بشه بره هوا


دلایلش رو یادم نمی یاد اما اگه یه بار دیگه ازم بخواد اون نامه ها رو بهش دوباره می دم هنوز نمی دونم چرا اون یه مرده قلب داره  نکنه قلبش بلزه من که اون نامه هار و برای معشوق خیالی نوشتم ممکنه سورنا خودش رو معشوق خیالی من فرض کنه اما سورنا بی احساس روز بعد همه ی نامه رو تو با غچه البته نصف شب  یواشکی چال کرد از پنجره ی اتاقم دیدمش کنار درخت سیب نامه ها رو تو ی یه جعبه گذاشته بود حتی برای بار اخر نخوندشون اما زهرا می گفت د نیا ی دیوونه اون می خواسته نامه هات رو نگه داره این کجاش بی احساسیه


اون روز بعد از مدرسه با خودم نجنگیدم که اره سورنا یه منفعت طلب و دروغ گوئه که چند بار باعث شده به دردسر بیفتم حتی یه بار بهش گفته بودم یه چیزی رو پدر بزرگ نباید بدونه اما سورنا گفته بود حتی اون روز بارونی دارومو نخریده بود خوب من زیاد سخت می گیرم شاید اما سورنا بار ها اذیتم کرده بعدش یه کارایی از سر مهربونی خیلی پیچیده اس نمی فهمم چرا بله اون روز فهمیدم گاهی دوستش دارم به خودم اجازه می دم فهمیدم ناراحت شدم که مدرسه مون بعد از عید نقل مکان می کنه


وای این اشک ها از کجا اومد الانه که دیوید سر برسه توی این چیزا شمامه ی تیزی داره اون هاش داره نزدیک می شه تقریبا داره سمتم می دوئه چه قدر شبیه پسر بچه هاس این مرد در استانه چهل سالگی


یعنی لعنت به من خوب امروز که باید تظاهر کنی باید همون روزی باشه که می خوای سورنا رو دوست داشته باشی نفرت و تنفر زود باشین بیاین توی قلبم سورنا کی بود یه مرد منفعت طلب همونی که وقتی مریض شدم براش مهم نبود جز یه بار همونی که باور ندارم دوستم نداره اره قسم می خورم دوستم نداره


دیوید گفت پاشو دختر ده دقیقه  سال تحویل می شه می خوام غافل گیرت هم بکنم یه غافل گیری بزرگ


می بینی عشق دیوید می خواد غافل گیرم کنه گاهی کاراش با مزه اس ازش خوشم می یاد اه نمی دونم باید زودتر دفتر رو ببندم الانه که دیوید یهو سرک بکشه بین نوشته هاش

فاطمه ازاد زاد
سلام دوستان من برگشتم توی این مدت خیلی ها لطف داشتن سر می زدن در خاک خوردگی وبلاگ ما نهایت تشکر را دارم حضورشان بسی دل گرمی بود تشکر که می خوانید تشکر که پی گیر هستید زین پس با نظم بیشتری خواهم نوشت  شهریورتان گرم و دوست داشتنی امضا :)
یاد م رفت بگویم قسمت ها ی بعدی در راهند
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
من به شما قول دادم من سوگند یاد کردم که با تمام وجودم فریاد شما باشم با تمام وجودم مجالی بر ای احساسات سرکوب شده ی شما باشم من به خاک شما قسم خوردم ...
یک گفت و گوی واقعی با ادمایی که زندگی شون مهم بود ولی این مهم رو ازشون دریغ کردن ادمایی که حق داشتن شاد باشن زندگی کنن اما چی شد که یه روز بدون این که خودشون بخوان رفتن زیر خاک فرقی نداشت جوون بودن یا پیر
هر ازگاهی صداشون می یاد از ما بگو نه تنها از ما ادمایی که زنده ان ولی با مرده ها فرقی ندارن اونا هم زندگی شون بر باد رفت
رمان نویس ماجراجو نه تنها از غم می گه بلکه از شادی هم می گه از ترس هم می گه از شجاعت هم می گه
و همون زندگی که تشکیل شده از عرش و فرش

رمان اسفند نا تمام اولین رمان این وبلاگ هست وظیفه خودم می دانم خلاصه یی از رمان را خدمت شما بازدید کننده ی عزیز بیان کنم دنیا و سورنا در استانه 18 سالگی هستند در سالهای جنگ در یک خانه با هم بزرگ شده اند به طبع جنگ باعث خیلی از ماجرا ها و اتفاق ها شده که متاسفانه بیشتر تلخ هستند سورنا پدرش را که همان عموی دنیاست در اوایل جنگ از دست می دهد در حالی که 14 سال بیشتر ندارد
شروع رمان از اسفند ماهست قبل از عید ....سورنا بی ان که بداند روز به روز دنیا را از خود دورتر می کند خودش هم از این امر بی خبر است تا این که با سر و کله نا مبارک خواستگار سمج دنیا یعنی دیوید سورنا می فهمد که دنیا را دوست دارد تمام دل خوشی سورنا این است که دنیا هیچ علاقه یی به دیوید ندارد و با او ازدواج نخواهد کرد اماهمه چیز با گذشت زمان بر خلاف انتظار سورنا پیش می رود خوشبختانه تا اینکه...
دنیا دختری 18 ساله که خودش معتقد است جنگ را نخواسته با این جنگ تحمیلی دست و پنجه نرم می کند از دست دادن عمویش ضربه مهلکی به قلب ضعیف دنیا بوده دل بستگی عجیبی به سورنا دارد اما با رفتار های عجیب سورنا که خیلی راز الود است سعی می کند این حس امیخته به عشق را در نطفه خفه کند اما بعد ها متوجه می شود که در مورد سورنا قضاوت کرده است که گاهی چه قدر دیر می فهمیم قاضی عجولی بودیم

دوستان بدون هیچ شک و تردیدی این قوت قلب را به شما می دهم که با یک رمان ابکی مواجه نیستید خود نویسنده هم تمام تلاشش بر همین است که به شعور مخاطب احترام بگذارد

Designed By Erfan Powered by Bayan