(:

دیگران را اگر عید فرداست ما را این دمست"ق42"

  • ۱۸:۲۵





عنوان از حضرت سخن جناب سعدی


سفره هفت سین   خوش می درخشید و   دور تا دور ان پربود  از ادم های چشم انتظار شکوفه های بهاری  خود شیرینی می کردند بر روی شاخه درخت  سپیدار ها و چنار ها می رقصیدند همه می خندیدند همه غرق شادی بودند درست مثل چراغ های روشن و بلند قامت حیاط

دنیا  طبق معمول کنار دیوید نشست در دل خودش ارام زمزمه کرد که غافل گیری دیوید حتما سفره بوده و لی من غافل گیری بزرگ تری می خواستم و ناگهان دو دست را بر چشمانش احساس کرد دو دستی که ارام و بی صدا بودند تمنا داشتند لمس شوند دنیا نفسش در سینه حبس شد ان دستان پیر ومهربان بودند چه کسی جز پدر بزرگ می تواند غافل گیرش کند نمی توانست باور کند که سال تحویل  در کنار پدر بزرگ خواهد بود  اشک هایش جاری شد 
پدر بزرگ ارام و یواشی در گوش دنیا نجوا کرد دنیا در اغوش پدر بزرگ پناه گرفت قلب بی قرارش ارام گرفت احوالات گند این روزهایش را فراموش کرد  دست خودش تبود با این که پدر بزرگ نجواکنان از او خواهش کرد گریه نکند بعد از نک و ناله ها ی بقیه که دم سال تحویلی گریه حتی اگر اشک شوق هم باشد شوون ندارد به طرف حوض ابی رنگ به اجبار به طرف حوض دوید تا صورتش را با اب بشورد دیوید هم می خواست با او همراه کند اما در اغوش مادرش جا ماند

عقربه های ساعت به پیشواز بهار می رفتند همان طور که دنیا بی مهبا و با چشمان ترش به سمت  حوض فیروزه یی رنگ می دوید   در عمارت عمو حوض ها زیادی است که طرح و رنگ متفاوتی با هم دارند این عمارت عرو س ها و عزا های زیادی به چشم خود دیده حتما این اولین سفره هفت سین دست جمعی نیست اما اولین سالی ایست که خواهر و برادر شاید در یک مکان جغرافیایی مشترک کنار هم باشند اما دلشان با هم جور نیست دیوار وسط عمارت هنوز پایدار تر از روزهای پیشین هست و انگار نه انگار که تازه متولد شده گویی سالهاست که بین این دو خانه فاصله انداخته

 فوراه حوض غرور خاصی داشت در خیال خود گمان می کرد طوفان است اب خنک و دل چسب بود دنیا چند بار به صورتش اب پاشید از ان طرف  جوان تر های فامیل ثانیه های اخر اسفند 63 را صدا می زدند    دنیا باید دوباره می دوید نمی خواست با این ثانیه های بازیگوش شاید سالش میان دویدن و رسیدن سال ولی به هر حال ارزش تحویل شود  و یک سایه دنیا را در جای خود میخکوب کرد  نا خوداگاه به عقب برگشت با سورنا رو به رو شد نتوانست تعجب و هیجانش را از سورنا پنهان کند تقریبا شکل روح شده بود

انسان از نا شناخته ها دل خوشی ندارد اگر این نا شناخته ها به احساسات تزریق شوند انسان را به حد اعلای جنون می رساند  معمولا انسا ن ها صراحتا از پشت پرده ها ترسیده اند چون سایه ها هیچ وقت نتوانسته اند خود را با واقعیت طبیق دهند

زیاد نباید معطل می کردند در حد چند ثانیه هر دو فرصت داشتند حرف های نا گفته را بهم بگویند در قالب دو نگاه بهم دوخته شده که باید سر به زیر باشد    با کمی ارفاق بهم سلام دهند و بعد   سال نو را تبریک بگویند

ثانیه های اخر اسفند به انتها خود رسید سال جدید از راه رسید سالی که همه برای امدنش کل کشان و شادی کنان یکدیگر را می بوسیدند یک دیگر را به اغوش می کشیدند همه چیز نو بود از سالش گرفته تا اسکناس های عیدی

دنیا لبخند ملیحی به سورنا تحویل داد به او سلام کرد سال را تبریک گفت فقط دو جمله که کوتاه صدایش می زندند باید زودتر می رفت   صلاح نبود  دنیا نباید دیر می کرد انگار پرنده ی کوچکی که باید پرواز کند و از لانه برود پرنده یی که تازه پرواز یاد گرفته پرنده های کوچک این چینی باید خوشحال باشند اما دنیا قطره ی کوچک اشک را از کنار چشمش  وحشیانه پاک ارام و موقر به سمت جمعیت رفت

در بین راه به نجوای وسوسه انگیز  پشت کرد   چون او را بر می انگیخت که به پشت سر نگاه کند شاید برای بار اخر حداقل همین یک بار اما همه ی چشم ها به سمت دنیا بود همه ی دهان ها   دنیا را صدا می زدند به جز سورنا  که بی تفاوت در مقابلش قرار گرفت تنها یک بار نگاهشان در هم گره خورد  و بعد سورنا گویی تنها به سنگ فرش زل زد دنیا در دل به سنگ فرشی  که زیر پایش بود حسودی اش شد  سورنا در جواب سلام و تبریک رسمی دنیا تنها سرش را تکان داد

 دنیا در هیاهوی جمعیت گم شد سنگ فرش بی جان و سرد حیاط بر پاهای برهنه سورنا سنگینی می کرد دوباره باید وضو می گرفت صورتش را با پیراهنش خشک کرد  و هم چنین دستانش را اهمیتی نداشت نگاهش می کنند در این بین اشک هایش را هم پاک کرد ای کاش  دیوید به دنبالشان نمی امد ای کاش در خانه می ماندند در همان خانه یی که اگر دنیا در ان نباشد هیچ گرمایی در ان نیست

چه این جا چه ان جا در هر صورت قلب سورنا در معرض ترکیدن است مثل این که دانه های انار بخواهند در هجوم حرارت از دورن بترکند و همه جا قرمز و خونی رنگ شود سورنا دست بر روی قلبش گذاشت انگار قلبش از قفسه سینه در امده بود و هر لحظه از همان نقطه بیرون می جهید هر لحظه تمام اسرار درون را بر بوق و کورنا می کرد

اگر خدا ما انسان ها را افریده باشد پس ارامش را هم همراه ما افریده یا ارامش پیش از ما افریده شده باشد این مرهم بی قراری و بی تکلیفی ایست سورنا وضو گرفت در میان مسح صورت اشک هم داشت سورنا هم بی رحمانه اشک های سرزیر را در نطفه خفه کرد

سر و ضعش را مرتب کرد و او هم این بار بی صدا در هیاهوی جمعیت قرار گرفت با پدر بزرگ روبوسی کرد همین طور با عمو و البته با دیوید مردی چهار شانه و با اغوش پدرانه عطر خوبی بر تن داشت لبخندش به دل می نشست گرمای و صمیمیتش تا اعماق وجودت رخنه می کرد  

سورنا دعا دعا کرد که هر چه زودتر از دست دیوید راحت شود چون صبرش را لبریز می کرد با همه چیز تمام بودنش همازن احساس حقارت و حسادت از دو طرف به سورنا حمله ور شده بودند

سورنا از ارامش و قدرتی که خداوند در این لحظات جانکاه به او داده بود سخت متحیر شد  دیوید سخت مشغول معاشرت و به دست اوردن دل ها بود گل خوش سخن و بد خوش رعنا مجلس دیوید اما کاکتوس حال بهم زن مجلس سورنا
 
سورنا ادم پر حرفی نبود به حد اندازه حرف می زد حتی شنونده ی خوبی هم نبود بیشتر در خودش غرق خیال می شد تنها صبحت های دنیا برایش شیرین بودند تنها دنیا می توانست این خیال زده تا تن فررفته را از رخوت و سکوت نجات دهد
 
در این یک سال سورنا برای داشتن یک کت و شلوار نو نوار با وجود کنکور  کار کرده بود روی ان را نداشت که خرج تجملی این چنینی بر روی شانه های عمو یش سنگینی کند تازه خیلی از نیاز های مبرمش را از عمو یش پنهان می کرد با شرمساری هر روز صبح لقمه ی پنیر و سبزی را از زن عمو گلی می گرفت و تا ظهر سعی می کرد با ان سر کند خودکارش را تا نفس های اخر به کار می برد صرفه جویی ها و قناعت هایی که سورنا از انها کمک می گرفت تا زیادی سر بار و مفت خور نباشد

  اما با همه ی زحماتی که برای  لباس عیدش کشید به چشم هیچ کس  نمی امد چه برسد به دنیا همان کت و شلوار ی که روزی دنیا به ان اشاره کرده بود برای خرید عید اما به خاطر قیمتش و هزینه یی که پدرش برای سورنا متحمل می شد سورنا نپذیرفته بود در تمام این یک سال راضی کردن مغازه دار برای نفروختن  بهترینش چاق نشدن و لاغر شدن در کل مناسب بودن و همچنین التماس کردن در پیشگاه مغازه دار طماع 

  

دیوید کت و شلوار سبز خوش دوختی به تن داشت به خیال سورنا این کت با یک نیم   گاه انتخاب شده با بهترین نوع پارچه و دوخت البته صاحب ان هم لیاقت یک همچین جامه ی برازنده را دارد پس ممکن است چشمی زخمش اقای خوش تیپ را ازرده کند بنابراین  اسفند را دور سر دیوید   می گرداندند سورنا چاره یی جز خوشحالی نداشت چاره یی جز بی تفاوتی

زمانی که باید ادم ها کور و کر باشند در درک عواطف ما شنواتر و بینا تر می شوند دقیقا بر روی عواطفی که ما می خواهیم در خلوت خود داشته باشیم دقیق تر می شوند این جاست که تنهایی برخلاف  به داد ادم می رسد

 
سورنا که تاب بیشتر ماندن را ندارد جمعیت گرم و صمیمی خانوادگی را با عروس و داماد اینده تنها می گذارد فقط برای چند دقیقه به بهانه ی نماز و عبادت تا انگ حسادت و بدخواهی بر پیشانی اش مهر نشود تا گمان نکنند او عاشق است

 خداوند همیشه تکیه گاه خوبی ایست برای همچین روزهایی برای درد دل کردن های این چنینی سورنا برای دور شدن از ادم ها و نزدیک شدن به خدایی که از رگ گردن نزدیک تر است این درد و بی سامانی را بهتر از همه درک می کند

 بعد از نماز سورنا ارامش عجیبی در دل یافته بود لبخند بر لب داشت دیگر ان پر بچه عصبی و ناراحت چند دقیقه پیش نبود  سازی دست به دست می چرخید اما هیچ کس نمی توانست قطعه ی شاهکاری بنوازد

سورنا هم در سکوت به تقلای دستانی چشم سپرد که نا امیدانه ساز را به بغل دستی می دادند تا این که پدر بزرگ ساز را به سورنا داد و حجت را بر او تمام کرد سه تار سازی بود که سورنا به خوبی بر ان اشراف داشت و به خوبی ان را می نواخت سه تار ساز نجات بخشی بود که او در عصر های دل تنگ اش در گوشه خیابان می نواخت و دستمزدش به کرم رهگذران بستگی داشت

نغمه هایی که زیر دست سورنا متولد می شدند به شدت محسور کننده بود و به دل می نشست اما دنیا تا ب شنیدنش را نداشت این ساز و اهنگش خاطرا ت عمویش را زنده می کردند پس ارام و بی صدا همراه دیوید به بهانه ی شناخت بیشتر به سمت تاب رفتند

سورنا متوجه رفتن دنیا و دیوید نشده بود به شدت سرگرم ساز ش بود احساس می کرد بر ابرهاست و تلاطم مواج را تماشا می کند  این بار زن عمو برای سورنا اسفند دود کرد همه مهارتش را تحسین می کردند از او می خواستند قطعات بیشتری بنوازد جمع حال و صفای دیگری پیدا کرده بود


برای دیوید سخت بود بغض فرو خورده و اشک های یواشکی دنیا را ببیند از طرفی  می ترسید که کاری کرده باشد یا حرفی زده باشد که دنیا این گونه بهم ریخته احساس نا توانی می کرد تحمل نداشت  اشک های دنیا را ببیند پس سکوت کرد تا دنیا ارام شود و خودش دلیل این دگرگونی ناگهانی را بگوید دیوید نمی خواست به این فکر کند که سورنا باعث اشک های دنیا شده به نوعی حس حسادت دیوید هم عود کرده بود دوست داشت دلیلش چیز دیگری باشد

دنیا :ببخشید دست خودم نبود ممنون که همراهی کردید
دیوید:بالاخره از الان باید در سختی و خوشی با هم باشیم
دنیا:شما واقعا از موقعیتی برای یاد اوری این موضوع استفاده می کنید
دیوید:قرار نیست تنها یکی دو روز عید با هم باشیم و بعد خداحافظ  من این جا هستم تا ابد با شما باشم
دنیا:سخن ور توانا و مهاری که می داند چگونه با یک خانم برخورد کند اما این بار اشتباه می کنید این چیزی نبود که الان باید می گفتید
دیوید: من پیش گو نیستم که بدانم چه باید گفت چه باید کرد
دنیا:ببخشید که ناراحت شدید حضرت والا اگر ناراحت نمی شوید می خواهم تنها باشم
دیوید:خوب من نباید در این موقعیت که زیاد حالت خوب نیست این را می گفتم فقط می خواستم خوشحالت کنم فقط می خواستم حالت را خوب کنم
دنیا:خوب من هم زیاد جوش اوردم موضوع این است که داغ عمویم بعد از چهار سال هنوز زنده است هنوز   اشک هایم را با مرور هر خاطر و هر نشانی که مرا به او   برساند به اویی که در مراسم خاک سپاری اش نبودم و قبرش کیلومتر ها ان طرف تر در خاک و خون رها شده
دیوید:متاسفم حق با توست من این بار نمی توانم با  بازی با لغات ارامت کنم ولی می توانم تشویقت کنم که قوی باشی
دنیا:یک خروار خاک نتوانست این داغ را ارام کند 
دیوید:حتما به عمویت خیلی وابسته بودی
دنیا: بی نظیر ترین مرد زندگی ام که تا به حال نظیرش نبوده درست مثل پدرم دوستش داشتم
دیوید:باور می کنی که او تو را می بیند و کاملا از بین نرفته مرگ فرایند انتقال از این دنیا به دنیای دیگر
دنیا:شاید با این باور کمی ارام شوم که موجودیت او پس از مرگ از بین نرفته اما این که انتقالش ناعادلانه بود ازارم می دهد
دیوید:به هر حال اگر جنگی در کار نبرد او به نوع دیگری منتقل می شد
دنیا:حداقل زجر نمی کشید با خیالی مشوش از دنیا نمی رفت او با ترس و نفرت از دنیا رفت ترس از تصاحب وطنش و نفرت از دشمی که به وطنش تجاوز کرده بود 
دیوید:دختر جان او در جهانی دیگر ناظر اعمال ماست او با پیروزی های اخیر ما همانند خود ما شاد شده
دنیا:اما چه فایده که من نمی توانم صدای خنده هایش را بشنوم و چشمان شادش را ببینم
دیوید:شاید خودش این مر گ را خواسته مرگی با شرافت مرگی در راه وطن به ا ن چه می گویند اهان شهادت
دنیا:کمی ارام می شوم اما بی قرار بودنش هستم از خودم بیزارم که نمی توانم برای به پایان رسیدن عمر این دیو مهیب یعنی جنگ کاری کنم خیلی ها درست مثل من از نبودن عزیزانشان و سبز کردن جایشان پر پر می شوند از خودم بیزارم که در برابر این دیو هیچ قدرتی ندارم
دیوید:تو زیاد سخت می گیری مگر تو باعث جنگ شدی جنگ را ادم هایی به راه می اندازند که صد برابر ما قدرت و ثروت دارند دز این جنگ برای خیلی منفعت هست به خاطر همین شروعش می کنند من و تو فقط می توانیم در این اوضاع قوی باشیم و ارزو کنیم که روزی به این جنگ های دنباله دار پایان دهیم بزرگ ترین انتقام تو از ان ادم های لاشخور قدرتمند و جنگشان این است زندگی کن نگذار زیر پایشان له شوی بخند و شاد باش حتی در هجوم تفنگ ها و تیر ها
 
دنیا:تا به حال شده که به احساسات و ارزش های دیگری فکر کنی و در مورد وظیفه انها در خیال غوطه ور شوی در نهایت من به عشق رسیده ام او شگفت انگیز است او به معنای همه ی این هاست گاهی گیج می شوم و می گویم همه ی این ها در عشق معنی می شوندمگر ان   لاشخور ها عاشق نیستند مگر انها در زندگی شان جانشان به یک نفر بند نبوده نفسشان برای یک نفر در قفسه سینه حبس نشده پس چرا می خواهند با اسلحه هایشان عشق را دریغ کنند مگر عشق حق همه نیست

دیوید:دنیا جان انها موجودات خود بین و خودخواهی هستند که حتی با چشیدن عشق فقط خود را لایق زیستن می دانند فقط خودشان باید عاشق باشند خودشان حق زندگی دارند باقی ادم ها بازیچه انها هستند پنداری خدا بقیه را برای بازی به زمین فرستاده نه برای زیستن و عشق ورزیدن انها قادرند عشق را تنها در قلب خودشان معنا کنند و عشق را تنها در خود محدود و خلاصه کنند انها تو را درک نمی کنند انها موجودات مغرور و خودبینی هستند که با درک تو و عشقت منافع و ثروتشان به خطر می افتد

دنیا:چگونه این گونه سنگ و بی احساس می شویم انگاری در دنیای تاریکی زندگی می کنند که نه می شنوند و نه می بینند عجیب است که این انسان های کر و کور یا بعضا لال با قدرت تفنگ با قدرت قلم جهان را به خرا ب ابادی بدل کرده اند که از متولد شدنمان شرمساریم

سورنا سه تار را می نواخت اما دیگر به حرارت سابق نبود متوجه نبودن دنیا و دیوید شده بود سازش به خوش اهنگ سابق پیش نمی رفت چگونه می توان شاد نواخت در حالی که بزرگ ترین غم را در سینه داری اما قادر نیستی به غم ناکی دلت بنوازی چون عید است و همه می خواهند شاد باشند سه تار را کنار می گذارد تعظیم کوتاهی می کند جمعیت حاضر برایش یک پارچه دست می زنند او یک لبخند زورکی تحویلشان می دهد چه فایده که دنیا نیست تا با لبخند ش او را تشویق کند یعنی ارزش عددی و کیفی دنیا بیشتر از همه ی انهاست یعنی سورنا می تواند خلوتی تنها پیدا کند به غمگینی دلش سیم های سه تار را نوازش کند
فاطمه ازاد زاد
سلام دوستان اگر در طول خواندن این قسمت به ایراد های نگارشی برخوردید به بزرگی تان ببخشید    حتما با مرور زمان بر طرف خواهد شد متشکر از گذاشتن وقت طلا و سوی ناب چشم هایتان شهریور دوست داشتنی و خنک امضا:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
من به شما قول دادم من سوگند یاد کردم که با تمام وجودم فریاد شما باشم با تمام وجودم مجالی بر ای احساسات سرکوب شده ی شما باشم من به خاک شما قسم خوردم ...
یک گفت و گوی واقعی با ادمایی که زندگی شون مهم بود ولی این مهم رو ازشون دریغ کردن ادمایی که حق داشتن شاد باشن زندگی کنن اما چی شد که یه روز بدون این که خودشون بخوان رفتن زیر خاک فرقی نداشت جوون بودن یا پیر
هر ازگاهی صداشون می یاد از ما بگو نه تنها از ما ادمایی که زنده ان ولی با مرده ها فرقی ندارن اونا هم زندگی شون بر باد رفت
رمان نویس ماجراجو نه تنها از غم می گه بلکه از شادی هم می گه از ترس هم می گه از شجاعت هم می گه
و همون زندگی که تشکیل شده از عرش و فرش

رمان اسفند نا تمام اولین رمان این وبلاگ هست وظیفه خودم می دانم خلاصه یی از رمان را خدمت شما بازدید کننده ی عزیز بیان کنم دنیا و سورنا در استانه 18 سالگی هستند در سالهای جنگ در یک خانه با هم بزرگ شده اند به طبع جنگ باعث خیلی از ماجرا ها و اتفاق ها شده که متاسفانه بیشتر تلخ هستند سورنا پدرش را که همان عموی دنیاست در اوایل جنگ از دست می دهد در حالی که 14 سال بیشتر ندارد
شروع رمان از اسفند ماهست قبل از عید ....سورنا بی ان که بداند روز به روز دنیا را از خود دورتر می کند خودش هم از این امر بی خبر است تا این که با سر و کله نا مبارک خواستگار سمج دنیا یعنی دیوید سورنا می فهمد که دنیا را دوست دارد تمام دل خوشی سورنا این است که دنیا هیچ علاقه یی به دیوید ندارد و با او ازدواج نخواهد کرد اماهمه چیز با گذشت زمان بر خلاف انتظار سورنا پیش می رود خوشبختانه تا اینکه...
دنیا دختری 18 ساله که خودش معتقد است جنگ را نخواسته با این جنگ تحمیلی دست و پنجه نرم می کند از دست دادن عمویش ضربه مهلکی به قلب ضعیف دنیا بوده دل بستگی عجیبی به سورنا دارد اما با رفتار های عجیب سورنا که خیلی راز الود است سعی می کند این حس امیخته به عشق را در نطفه خفه کند اما بعد ها متوجه می شود که در مورد سورنا قضاوت کرده است که گاهی چه قدر دیر می فهمیم قاضی عجولی بودیم

دوستان بدون هیچ شک و تردیدی این قوت قلب را به شما می دهم که با یک رمان ابکی مواجه نیستید خود نویسنده هم تمام تلاشش بر همین است که به شعور مخاطب احترام بگذارد

Designed By Erfan Powered by Bayan