(:

جوانه های زندگی"ق40"

  • ۱۸:۴۹


یوسف و مادرش از دیدار دوباره سورنا به شدت خوشحال شدند او از این شدت محبت و انتظار بهت زده شد یو سف دستان نا توانش را بالا بر د او دست کم جان یوسف را در بین دستانش جا داد به نظر می رسیدکم جان تر از روزهای قبل شده سورنا یارای   تماشای چشمان بی فروغ یوسف را نداشت انگار پرنده مرگ در حال عروج از چشمانش  بود دارو های مسکن و از همه بدتر دردهایی که با دارو ها تسکین نیافته بودند سورنا را ازار می داد   از خود بیزار می شد که هیچ کاری نمی تواند برای بیشتر ماندن یوسف کند در این برهه تماشای مرگش   جان کاه بود اگر به او قول نداده بود که هر روز به ملاقاتش بیاید حتما از این پخش از سرنوشت می گریخت یوسف سعی می کرد خود را شاد و سرزنده نشان دهد   از خاطرات با مزه جنگ می گفت  سورنا و مادر یوسف محض خاطر او می خندیدند یوسف از دستان گرم سورنا گرما می گرفت   یوسف  همین روز ها با او وداع می گفت و به دیار دیگری می رفت یوسف به داروها باخت به خواب عمیقی فرو رفت اما هنوز دستان سورنا را با ان جان کم نگاه داشته بود امروز مثل روزهای قبل  پیگیر زهرا نشد شاید خودش حقیقت را بی ان که به او بگویند دریافته بود در خواب لبخند زیبایی بر لب داشت ان قدر زیبا بود که مادرش را وسوسه کرد پیشانی اش را ببوسد سورنا تکیده و پوچ بر روی صندلی نشست بغض نفرت را فروخورد یوسف چندیمن جوان ایرانی ایست که این گونه مظلومانه و بی رحمانه زندگی اش به پایان می رسد

خدا انسان را باقوم و زبان و نژاد مختلف افرید تا جهان متنوع شود تا جهان زیبا شود در عوض همان خنده همان زندگی همان عشق را به طور یکسان به همه ی بنده هایش هدیه داد بمب شیمیایی یا مشک یا اصلا تانک برای چه خلق شدند برای از بین بردن برابرهای انسان ها چگونه انسان می تواند هم نوع خود را بکشد مگر خوی درنده ی یک شیر را دارند شیر   ها تنها برا ی قلمرو بیشتر و تداوم نسل هم نوع می کشند


سورنا به سلاح پیشرفته جنگ فکر کرد هر روز قوی تر و کشنده تر می شدند این یعنی انسان ها بیش از بیش از هم می ترسند و چرا باید از هم بترسند یک بار معلم فیزیک به او گفته بود زیاد توی بحر جنگ نرو پسر کاری نمی شود کرد همان البرت انیشتن خالق بمب اتم ایمان دارد ما ان قدر به عصر حجر نزدیک می شویم که روزگاری با چوب و چماق با هم می جنگیم درد چماق کمتر از خمسه خمسه عراقی هاست


سورنا تصور می کرد که این اخرین جنگ در دنیا نیست باز هم جنگ های دیگری خواهند امد جنگ هایی که مثل بختکی به جان زندگی ارام و سر به زیر خیلی از انسان ها خواهد افتاد انسان ها ان قدر با جنگ تمدن و فرهنگ های مختلف را خواهند کشت که به عصر سنگ نزدیک می شویم

سورنا به نفس ها ممتد و پیوسته یوسف چشم دوخته تنها چند روز بود که یک دیگر را می شناختند تقریبا هیچ چیز در مورد هم نمی دانستند اما مطمئنا سورنا از مرگ یوسف ضربه مهلکی خواهد خورد یوسف خیلی غم ناک به پایان خود می رسید شاید اگر این چهره وحشت ناک و این مریض لعنتی را نداشت شاید اگر فقط پایش ضرب دیده بود الان در این وقت اتاقش پر از گل و ادم بود

تنها و غریب مردن به خودی خود بار سنگینی بر شانه ها نحیف یوسف است شاید یوسف ارزو داشت در سن هشتاد سالگی در تخت گرم خود در کنار زهرا بمیرد در کنار نوه ها و بچه هایش یعنی شصت سال دیگر مرگ   شصت سال زودتر به دیدار یوسف امده بود سورنا همچنان دست نا توان یوسف را در بین دستان خود داشت باید می رفت وقت ملاقات تمام شده بود ارام دست یوسف را از دستان خود جدا کرد و دستان تنها یوسف کی رنگ ارامش را می دیدند شاید بعد از مرگ


از مادر مهربان یوسف خداحافظی کرد زندگی بدترین قسمت ها را برای رقصیدن به او داده بود سورنا چگونه می توانست با همچین نوای بی رحمی برقصد انگار صحنه نمایش درام ترین نقش را به سورنا سپرده بود او باید قوی می بود انگار در وسط یخی ترین روزهای عمرش رها شده بود و تا طلوع خورشید باید منتظر روزهای زیادی می بود در اتوبوس به خنده ی پر از حال دو دختر بچه رو به رو خندید زندگی به نوعی همان جوانه کم جانی بود که می خواست از لابلای سنگ ها سر در بیاورد بیشتر به اطرافش دقیق شد پیرمردی که بر شانه های جوان بغلی به خواب عمیقی رفته دو دختربچه یی که هنوز می خندیدند رنگ قرمز خورشید اسمان را زیبا می کرد گویی اسمان از رفتن خورشید و امدن ماه سرخ شده بود

سورنا در راه از حبیب اقا فالوده مورد علاقه پدربزرگ را خرید با هر قدم به خانه نزدیک می شد به خوش حالی پدربزرگ می اندیشید خنده دوباره بعد از غم عمیقی که هیچ گاه از دلش پاک نمی شد گذرا به نظر می رسید باز هم خیال یوسف یعنی تا فردا یوسف زنده بود این غریبه تازه وارد را دوست داشت نه از برای ترحم بلکه به خاطر گذشتن از بهترین هایی که خدا به او داده بود

دوباره همان فکر قدیمی مثل خوره به جانش افتاد فکر رفتن به همان جایی که سالهاست عمویش با تیز بینی به او مجال نداده چه ها نکردند که سورنا نرود اما حال که تا چندی دیگر سورنا 18 ساله می شود به سن قانونی می رسد ان قدر به رشد عقلی رسیده که بداند گرفتن اسلحه در دست برای دفاع از چه ارمان هایی ایست فقط این تصمیم نو شکفته را چگونه به خانواده می گفت همه ی اهالی معتقد بودند با فدا شدن دوتن از عزیزان خانواده سهم خود را از جنگ داده اند حال که سورنا احساس می کرد باید برود شاید حضورش و جودش یک دم مسیحایی باشد برای جنگی که مثلا قرار بود تا سی مهرماه 59تمام شود و عراقی ها به خانه هایشان بازگردند کشور عراق چندان هم توانایی مردم که تها  سلاحشان ایمان و عشق بود نداشت دست های پشت پرده سلاح می دهند و نیرو  وای که چه لذت بردند از طول کشیدن این جنگ تحمیلی 


پدربزرگ نگران و هراسان سورنا را به اغوش کشید او را سرزنش کرد که چرا دیر امده پیرمرد بیچاره تمام دقایق انتظار وحشت ناک به مشک باران های امروز اشاره می کرد و به کابوسی که تنها برای اب گفته بود

طول کشید تا پدربزرگ از ا ن بهت و نگرانی در بیاید و فالوده را با عشق بخورد سورنا لب حوض نشست به پدربزرگ نگاه کرد که چگونه قربان قد و قامت سورنا می شود سورنا دچار عذاب وجدان بدی شد دوباره نخلستان های بی سر و دوباره هوای شرجی صدایش می زدند صدایی که ماه ها بود به فراموشی سپرد تا بقیه خیالشان اسوده شود از بودن سورنا در کنارشان اما سورنا دل نگران همان چند وجب خاک بود که بوی خون پدر و مادرش را می داد

بارها در حصار پدربزرگ و عمو از رفتن منع شده بود چون جوان بود و احساساتی چون انها اختیار زندگی سورنا را در دست داشتند اما حال که سورنا تا چندی دیگر 18 ساله می شد و نجوا های جنوب جنوب او را به خود اورده بود می خواست روزی برود کمی هم از سرنوشتی که جنگ به سر یوسف اورده بود می ترسید کمی از بی مهری  دنیا دلش به درد امده بود

ناگهان خود را در انبوه تضاد ها تنها دید به اتاق خود پناه برد ساکش را باز کرد نیمی از بار سفر به دنیا تعلق داشت گل سر دنیا و لباس دنیا و کتاب شعر دنیا و تمام ان چه که در تمام سالها از دنیا قرض گرفته بود اگر با یادگاری های دنیا در میان میدان جنگ گم می شد اگر روزی مفقود اثر می شد دنیا یادگاری خودش را به ارث می برد

راستی اگر دنیا او را باز هم دوست داشت سورنا به جنگ می رفت سوال سختی بود دل زدن به دریای جنگ دلایل عمیق تری می طلبید نه این که چون دلش از دنیا گرفته و دنیای را دیگر نخواهد داشت مثل یک مرد پر بال شکسته خود را به قضا و قدر جنگ بسپارد  نه این که چون جنگ پدر و مادرش را از او گرفته برای انتقام قامت به بستن پوتین های سربازی ببندد اما چرا نباید برای عشق نرود چرا برای انتقام هزاران خون بی گناه نرود

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
من به شما قول دادم من سوگند یاد کردم که با تمام وجودم فریاد شما باشم با تمام وجودم مجالی بر ای احساسات سرکوب شده ی شما باشم من به خاک شما قسم خوردم ...
یک گفت و گوی واقعی با ادمایی که زندگی شون مهم بود ولی این مهم رو ازشون دریغ کردن ادمایی که حق داشتن شاد باشن زندگی کنن اما چی شد که یه روز بدون این که خودشون بخوان رفتن زیر خاک فرقی نداشت جوون بودن یا پیر
هر ازگاهی صداشون می یاد از ما بگو نه تنها از ما ادمایی که زنده ان ولی با مرده ها فرقی ندارن اونا هم زندگی شون بر باد رفت
رمان نویس ماجراجو نه تنها از غم می گه بلکه از شادی هم می گه از ترس هم می گه از شجاعت هم می گه
و همون زندگی که تشکیل شده از عرش و فرش

رمان اسفند نا تمام اولین رمان این وبلاگ هست وظیفه خودم می دانم خلاصه یی از رمان را خدمت شما بازدید کننده ی عزیز بیان کنم دنیا و سورنا در استانه 18 سالگی هستند در سالهای جنگ در یک خانه با هم بزرگ شده اند به طبع جنگ باعث خیلی از ماجرا ها و اتفاق ها شده که متاسفانه بیشتر تلخ هستند سورنا پدرش را که همان عموی دنیاست در اوایل جنگ از دست می دهد در حالی که 14 سال بیشتر ندارد
شروع رمان از اسفند ماهست قبل از عید ....سورنا بی ان که بداند روز به روز دنیا را از خود دورتر می کند خودش هم از این امر بی خبر است تا این که با سر و کله نا مبارک خواستگار سمج دنیا یعنی دیوید سورنا می فهمد که دنیا را دوست دارد تمام دل خوشی سورنا این است که دنیا هیچ علاقه یی به دیوید ندارد و با او ازدواج نخواهد کرد اماهمه چیز با گذشت زمان بر خلاف انتظار سورنا پیش می رود خوشبختانه تا اینکه...
دنیا دختری 18 ساله که خودش معتقد است جنگ را نخواسته با این جنگ تحمیلی دست و پنجه نرم می کند از دست دادن عمویش ضربه مهلکی به قلب ضعیف دنیا بوده دل بستگی عجیبی به سورنا دارد اما با رفتار های عجیب سورنا که خیلی راز الود است سعی می کند این حس امیخته به عشق را در نطفه خفه کند اما بعد ها متوجه می شود که در مورد سورنا قضاوت کرده است که گاهی چه قدر دیر می فهمیم قاضی عجولی بودیم

دوستان بدون هیچ شک و تردیدی این قوت قلب را به شما می دهم که با یک رمان ابکی مواجه نیستید خود نویسنده هم تمام تلاشش بر همین است که به شعور مخاطب احترام بگذارد

Designed By Erfan Powered by Bayan