(:

مثل نیمکت پارک تنهای تنها"ق۳۸"

  • ۰۸:۱۵






 سخنی چند با مخاطبان:سلام این نوشته حال و هوای دیگری برایم دارد با تمام احساسم نوشتمش باورم نمی شود همه ی این جملات از قلم من باشند شاید به این دلیل که جنگ را با خواندن من زنده ام از پوست و خون دریافتم قلبم از اسارت بی رحمانه یک دختر هفده ساله تیر کشید با هر جمله می خواستم خوش خیالم باشم نه واقعی نیست اما واقعی بود همه ی جملات و توصیفات دختری شجاع و در معنای تمام غیور ان قدر قلمش مانند زادگاهش گرم و دوست داشتنی بودکه در خیال گمان می کردم او رو به روی من ایستاده و من به او می گویم رمان اسفند نا تمام را به عشق او تمام کردم چه قدر خیالش به دلم می نشست به او در خیالم گفتم غبطه خوردم که نامه سید را در شاه چراغ جا گذاشت نامه یی خواستگاری سید بیش از ان که روز بعد در بیست و چهار مهر ماه اسیر شود نامه یی با ابهت در ان هنگام که مرگ نا مادر نامهربان ما را به عرصه نیستی پرت می کند از عشق سر شار به دختری و از عشق سرشار به زندگی می گفت کدام یک از ما جرات داریم   در زمان شلیک باران ها عاشق شویم و دلمان قرص باشد عشقمان درست یک روز بعد از خبر دار شدن راز ما اسیر نشود و با سرنوشت نا معلومی دست و پنچه نرم نکند ازشجاعت دختری هفده ساله که با ید الگوی من باشد در جنگ نابرابر زندگی ان قدر جنگ مجال دخترانگی را از او ربوده بود که بعد از خواندن نامه دلش خالی شد چگونه می توان به عشق فکر کرد وقتی جنگ باشد ما دختران ایران زیر سایه ی نرم پرچم دل باخته می شویم و دل می دهیم ما به جز اسارت های شیرین حتی یک بار هم اسیر گرگی درنده نبودیم باید یادمان باشد زمانی در شهریور ماه 59 جنگی شد و فانتزی های خیلی از دخترانی که به سن ما بودند در کام مهیب جنگ ویران شد درست مثل بادبادک زیبایی که پروازش اسیر طوفان باشد سی و هشت مین قسمت رمانم را به قول بعثی هابه ژنرال بی با ک و دلیر ایران تقدیم می کنم و به او می گویم  من زنده ام چون تو مقاوت کردی من زنده ام چون تو با گام های استوارت با نثر شیوایت به من اموختی تا چه حد می توان انسان بود
به قول اسمال یخی که ساعات اول اسارتتون به نظر من این جمله مشت محکمی به دهان بعثی ها بود: زنده بودن هنر نیست جوان مرد زندگی کردن هنره
می خواهم یاد بگیرم تنها زنده نباشم یک زنده ی جوان مرد باشم

نیمکت پارک زیاد هم بد نیست مثل همیم می فهمی دنیا تنهای تنها    دنیا الان چی کار می کنی ایا حالت خوبه همه چی خوب پیش می ره ای کاش خدا یه  نعمت به من می داد اون هم خوندن افکار تو بود مثلا الان می فهمیدم به چی فکر می کنی هر چند که  می دونم الان مجبوری کنار دیوید قدم بزنی معذبی و فکر می کنی چرا باید کنارش باشی چرا زور می گن دنیا می دونم سخته چون من هم مجبورم این اجبار با مال تو فرق داره من باید فراموشی بگیرم هیچ کس گذشت زمان رو در نظر نمی گیره  خیلی سال گذشته پس معمولیه به تو عادت کردن  می شه دیگه عادت نداشت بزرگتر ها فکر می کنن اره می شه
دنیا یادته روزای اول جنگ  عمه از خارجه اومده بود می خواست منو با خودش ببره به نوعی بابات موافق نبود با وجود  من توی اون خونه قد بکشی بروز نمی داد اما می شد از وجناتش فهمید خوب حق هم داشت بچه اش دختر بود تو   دائما مجبور بودی توی خونه با روسری بگردی     خوب یه دختر چهارده ساله دوست داره   هر لباسی که دوست داشت بپوشه اما من باعث شدم تو روی هر لباسی دست نذاری تو موهاتو گیس نکنی یا نه بازشون کنی روبروی حوض شونه شون کنی تو نمی تونستی راحت بپری توی بغل پدر و مادرت اونا نمی تونستن مثل سابق بهت محبت کنن باید بیشتر به من محبت می شد من اونا رو تقریبا از تو گرفته بودم  اره   بودن من  خیلی چیزارو از تو سلب کرد    
اما تو صبور و مهربون درست مثل یه خواهر کمکم می کردی هیچ وقت اینارو به روم نیاوردی  اون روز  عمه و عمو بحثشون شد عمه   عدم رضایت  عمو از بودن من رو پیش کشید عمه نگرانی عمو از اتفاق های پیش بینی نشده بین من و تو رو پیش کشید بعد از چهار سال من فهمیدم نگرانی عمو زیاد هم بی راه نبود من به تو علاقه مند شدم  من چهارده ساله دلم شکست عموم بوی پدر مو می داد  نمی فهمیدم چرا نمی خواست من هم عضوی از خانواده اش باشم اون روز به طبقه بالا پناه بردم نمی دونستم این قدر پله داره اتاقی که یه زمانی پدر و مادرم توش زندگی می کردن دست خورده و غم ناک به حال خودش رها شده بود

در رو از پشت بستم نفهمیدم که تو هم پشت سر من رهسپار شدی در رو یهو یی باز کردی حوصله تو نداشتم سرمو روی زانوهام گذاشته بودم و تازه گریه ام گرفته نمی خواستم تو ببینی اما همون چند ثانیه یی که سرمو بالا اوردم که بهت بگم برو به تو چه که اومدم این جا    اشک هام امون نمی دادن مثلا قول دادن جلوی تو سرازیر نشن ا مات و مبهوت خیره خیره نگام می کردی  اون جمله معروف به وضوح عملی شد اگه گریه کنی من هم گریه می کنما تو هم اشک از چشمات سرازیر شد  به پدربزرگ گفتی نمی خواد از پله ها بیای بالا پیداش کردم حالش خوبه فقط خسته اس رو تخت دراز کشیده من هم الان می یام پایین مزاحم خوابش نمی شم

تعجب کردم دنیا به پدربزرگ نگفتی من  گریه کردم   تازه برای این که من خجالت نکشم خودت هم گریه می کردی بالاخره اشک هام خشک شد   باید زود می رفتی اما  انگاری خشکتت زده بود و همین طوری مثل ابر بهار گریه می کردی دلم برات سوخت کاری از دستم بر نمی یومد تنها خیالم راحت بود که حداقل دیگه گریه نمی کنم یادمه یه چیزایی بینمون رد و بدل شد

دنیا : می دونی چرا گریه می کنم خدا گریه رو افریده تا ادم  به این طریق از شر دردهای ناگفته اش خلاص بشه  این گریه حالا ها حالا ها بند نمی یاد مثل خون دماغم وقتایی که می ترسم خون دماغ می شم دو هفته پیش بود که لباسم و دستای مامان از خون قرمز قرمز شدن باید یادت باشه چرا تو پدرت رو از دست دادی اما  من همزمان سه نفر رو عمو  یعنی پدر یعنی دوست یعنی محرم اسرار همه ی این سه تا بلکه بیشتر خوب های خوب دنیا توی عمو  خلاصه می شد نمی خوام داغ تازه کنم گفتم که بدونی هر دو به یه داغ دچاریم داغ نبودن یه عزیز  می فهمم که تنها شدی من هم تنها شدم

سورنا:تو دیگه چرا هم پدرت رو داری هم مادرت رو تو چرا تنهایی

دنیا:تنهام چون که هر روز که از خواب بلند می شم باز هم این مهمون قاشق نشسته جنگ هست در حالی که دیشب به خودم گفتم همه چی تموم می شه درسته که مثل قبل نمی شه اما بالاخره من همه رو دارم جز عمو جنگ که  نتونسته بقیه رو از من بگیره جز یکی سوز دل جنگ که ما از پسش بر اومدیم من با این امید می خوابم اون وقت روز بعد دوباره رادیو خبرهاش رو می کوبونه توی برجک امیدم دیشب چند تا خونه بمب بارون شده از کجا معلوم ما خونه ی بعدی نباشیم ته تنهایی برای من همینه که امیدم ذره ذره داره تلف می شه با رویای های بچگونه اینو خوب می دونم توی این روزا ما همدیگه رو داریم باید قدر همو بیشتر بدونیم باید هوای همو بیشتر داشته باشیم همین باعث می شه که تحمل این روزای جهنمی راحت تر باشه

سورنا:دیگه گریه نمی کنی حالا می تونی بری شرط می بندم همه نگرانتن نکنه من هه هیچی برو فقط می خوام تنها باشم

دنیا:باشه می رم اما بابا  همیشه رک و راست حرف می زنه و جوانب رو در نظر می گیره اون  صلاحت رو می خواد سوئد کشور امنیه اون جا می تونی درس بخونی   راحت زندگی کنی نه بمبی نه مشکی نه ترسی نه جنگی

سورنا:لابد نه دل تنگی

دنیا:بابابزرگ هم باهات می یاد دلت مثلا برای کی تنگ می شه

سورنا :من اوقاتم تلخه تلخ ترش نکن لطفا برو بذار توی تنهایی خودم اروم بگیرم

دنیا:فقط اینو باید فهمیده باشی که بابا و مامانم خیلی دوستت دارن به خاطر همین می خوان که با عمه باشی اون بهتر می تونه ازت مراقبت کنه

سورنا:بله زن پیر  با سومین شوهر و انبوهی ازگربه می تونه خانواده ی خوبی باشه و کشورسوئد با خاک و زبان غریبش می تونه جای خوبی برای نفس کشیدن باشه  هر بار که نفس عمیق بکشم پشتش بغض کنم دلم هوای خاک پدرم و مادرم رو کنه تو چی فکر می کنی راحته نه تو فقط به فکر خودتی که من پدر و مادرت رو صاحب نشم نترس این اتفاق نمی افته من مثل تو نیستم که قبلا پدرم رو صاحب شده بودی 

دنیا:بهتره تو رو باخودت تنها بذارم

سورنا: ممنون می شم

دنیا:من هیچ وقت اونو صاحب نشدم من دوستش داشتم بهش وابسته بودم اما یه عاشق واقعی دست و بال عشقش رو نمی بنده صاحب شدن یکی عین اسیر کردنشه   من تازه خوشحالم  تو   بابامو دوست داری اصلا توی محبت که نباید خیس بود بخشید می خواستم کمکت کنم اشتباه کردم تو به کمک نیاز نداشتی

سورنا: درست چیز فهم شدی حالا می تونی بری

دنیا:چرا این قدر بی رحمی من که گفتم درست مثل توام درد می کشم سه هفته از اون اتفاق وحشت ناک گذشته   گاهی اختیارمو از دست می دم سر کلاس جلوی چشمای هر کس و ناکسی گریه می کنم من هم حق دارم دوستش داشته باشم از نبودنش گریه کنم حق دارم بهت بگم دلم داره می ترکه از دل تنگی ایش حق دارم بهت بگم که کههه تو یادگارشی همه مون دوستت داریم

اون موقع برام مهم نبود اما الان چرا تو جز همه محسوب می شدی منو دوست داشتی که عنق بازی ها و مردونگی های کاذبمو تحمل کردی بعد هم بی صدا خودتو پرت کردی توی  بغل پدربزرگ که تموم اون دقایق به حرف هامون گوش داده بود و دم بر نیورده بود واقعا اسطوره ی صبره یه بار هم ندیدم کم بیاره همیشه استواره موقعی که منو با لباس خونی دید با دستای تنهایی که بین دست سرد مادرم گره خورده بود منی که باید روزای اول مدرسه خوش و خرم به خونه برمی گشتم بین اون همه جنازه کنار مادرم گیج و ویج با کلی سوال و هق هق گریه از خودش نگفت که این دفعه به امید برگشتنمون اومده به امید برگشتن هر سه تایمون سر خاک جلوی من گریه هاشو نکرد به وصیت پسر و عروسش اعتراض نکرد که چرا باید بین اون همه خمپاره و مشک توی شهری که سرنوشتش معلوم نیست دفن بشن باید اونا رو جا بذاره با من بچه یتیم برگرده شیراز جا گذاشتن یه عزیز سخت تر از حمل کردن تابوتش تا شیرازه

هنوزم به مهر 59 فکر می کنم من هم مثل تو امیدوار بودم هیچ مدرسه یی اون مدرسه نمی شه که   همراه با بابا مشک بارون شد می خوام بدونی الان یه قطره اشک از گوشه چشمام افتاد حسش کردم مثل همون قطره اشکی بود که   خاک فقط وارث پیکر تکه تکه پدرم شد من نتونستم از پدر و مادرم خداحافظی کنم یادته یه بار دیگه هم عمو و پدربزرگ   اومدن  می خواستن منو به زور ببرن قبول نکردم پدربزرگ چاره یی نداشت که دوباره به بهونه ی کمکای مردم شیراز به این جا بیاد و من هم چاره یی نداشتم دفعه بعد باهاشون برگردم   پس من فقط یه هفته وقت داشتم از یه هفته فقط چهار روز به من مجال داشتنشون رو جنگ داد  

چند ساعت بعد از مرگ پدرم  یاسر دوست پدرم خبر شهادتش رو داد از من شماره می خواست تا به عمو خبر بده مادرم درست مثل بابا توی اهواز فامیلی نداشت  این مشک ها چه طوری پرت شده بودن از یه طرف مادرم رو کشتن و از طرف دیگه پدرم من ساده دلم خوش بود حداقل از دار دنیا هنوز پدرم رو دارم

  حالا جنازه ی هر دو تایشون رو داشتم مثل بید توی ظل گرما می لرزیدم دلم می خواست همه ی اینا یه فیلم دروغکی باشه ما بازیگراش باشیم مامان و بابا بعد از کات کارگردان بلند شن بغلم کنن دست رو سرم بکشن مثلا مامان بگه الهی بمیرم هر لحظه می خواستم بلند شم بغلت کنم و بهت بگم من زنده ام این قدر سوزناک گریه نکن یا مثلا بابا برای شوخی بگه دیگه اخرش فکر کردم راستی راستی مردم پسرم کارت درسته ها خوب گریه کردی درست مثل بازیگر حرفه ییا

در این که بازیگر خیمه شب بازی یه مشت ادم روانی بودم شک نداشتم چی با خودشون فکر کردن نه اصلا اون خلبانی که بمب پس می ندازه تا کجا ها توی حیوانیت پیشرفت و انسانیت پسرفت کرده اون پایین ادم وجود داره سیب زمینی که نیستن جون دارن درست مثل اون خانواده و عشق دارن باز هم درست مثل اون جنگ که شروع شد بابا خندید بهم گفت متاسفانه پسرم جنگ شده اون صدای مهیبی که دیروز شنیدی دست ساخته ی چهار پای وحشیه اگه انسان بود می فهمید مردم بی گناه قربانی های قدرت و ثروت نباید باشن همه چی پشت میز مذاکره حل می شه حل هم نشد به درک قرار نیست تاوان خودخواهی هاشون رو ما بدیم زیاد حرف هامو جدی نگیر ولی حالا که مرگ همه جا هست ازت می خوام انسان بمونی درک داشته باشی و بهت هشدار می دم گاهی یه ادم از یه چهار پا نفهم وحشی تر و درنده تز ه می دونی نقطه ی شروعش وقتیه که ادم فکر کنه خداست و خدایی وجود نداره

یادمه بار اول که بابا بزرگ و عمو اومدن از زنده بودن هر سه تایمون از اسودگی نفس عمیقی کشیدن کلی حسودی کردم به نامه ات بابا بعد از نامه ات کلی خندید تازه به مامان داد که اون هم بخونه مامان هم خندید توی اون اشفته باز که فکر می کردم دیگه خنده شون رو نمی بینم تو باعث خنده شون شده بودی حسودی ایم وقتی زیاد شد که پدبزرگ به بابا گفت نمی دونی چه قدر اویزونم شد که بیاد کیف مدرسه شو پر از لباس کرده بود انگاری ما می خوایم چند روز این جا بمونیم اصلا بچه ام اون قدر گریه کرد برای دیدنت که چشماش قدر یه کاسه خون بود اخه بی انصاف یه سر بیا شیراز یه قراری به دل این بچه بده اخرین بار ی که همدیگه رو دیدین بیست شهریور بوده یادته اون روز  کول بازی راه انداخته بود که یه روز دیرتر بریم ببین  اه این بچه می گیرتت ها گفته باشم نذاشتم بیاد در عوض بهش قول دادم این بار برمی گردی

بابا به شدت متاثر شد  نامه ی تو رو بوسید تو که می دونی بابا چه قدر عاطفیه مامان هم برای اروم کردنش دستش   رو گرفت بابا از من یه قلم و کاغذ خواست بدجنسی کرد م که ندم که توپ و تشر نثارم کرد به اجبار بهش دادم برات نامه نوشت نامه یی که هیچ وقت به دستت نرسید چون من دور از چشم همه دزدیمش هیچ کس نمی دونه نامه چیه اما من نامه رو از حفظم بار ها خوندمش با چه رویی می خوام یه روزی این نامه رو بهت بدم و با چه جراتی بهت بگم نذاشتم به دستت برسه اخرین یادگاری ایش

یعنی بابا منو می بخشه واقعا که حسادت سمه من اگه اون موقع اون کار رو نمی کردم شاید    برای تسکین دردت این نامه رو می خوندی ببخش من الان با هر خوندن نامه یی که برای تو نوشته شده اروم می شم یه بار پرسیدی چه طوری می تونی تحمل کنی رفتنش رو نبودنش رو بهت نگفتم رازمو من چه قدر خود خواهم این ارامش سهم تو می شد من ازت گرفتمش

اگه می ذاشتم این نامه به دستت برسه اون روز که جلوی در ما رو با لباس سیاه و چشمای قرمز دیدی نامه ی بابا ارومت می کرد از من بعید بود منی که فهمیده بودم انتظارت ثمره خوبی نداشته باشه چه قدر می تونه تلخ و سخت باشه از من بعید بود منی که به اندازه ی چهار ساعت خیال بافتم باز جای شکر داره که بابام زنده است ببخشید دنیا باید همون روز نامه رو به تو می دادم تو بهتر از من سطر به سطر نامه رو حفظ می کردی
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
من به شما قول دادم من سوگند یاد کردم که با تمام وجودم فریاد شما باشم با تمام وجودم مجالی بر ای احساسات سرکوب شده ی شما باشم من به خاک شما قسم خوردم ...
یک گفت و گوی واقعی با ادمایی که زندگی شون مهم بود ولی این مهم رو ازشون دریغ کردن ادمایی که حق داشتن شاد باشن زندگی کنن اما چی شد که یه روز بدون این که خودشون بخوان رفتن زیر خاک فرقی نداشت جوون بودن یا پیر
هر ازگاهی صداشون می یاد از ما بگو نه تنها از ما ادمایی که زنده ان ولی با مرده ها فرقی ندارن اونا هم زندگی شون بر باد رفت
رمان نویس ماجراجو نه تنها از غم می گه بلکه از شادی هم می گه از ترس هم می گه از شجاعت هم می گه
و همون زندگی که تشکیل شده از عرش و فرش

رمان اسفند نا تمام اولین رمان این وبلاگ هست وظیفه خودم می دانم خلاصه یی از رمان را خدمت شما بازدید کننده ی عزیز بیان کنم دنیا و سورنا در استانه 18 سالگی هستند در سالهای جنگ در یک خانه با هم بزرگ شده اند به طبع جنگ باعث خیلی از ماجرا ها و اتفاق ها شده که متاسفانه بیشتر تلخ هستند سورنا پدرش را که همان عموی دنیاست در اوایل جنگ از دست می دهد در حالی که 14 سال بیشتر ندارد
شروع رمان از اسفند ماهست قبل از عید ....سورنا بی ان که بداند روز به روز دنیا را از خود دورتر می کند خودش هم از این امر بی خبر است تا این که با سر و کله نا مبارک خواستگار سمج دنیا یعنی دیوید سورنا می فهمد که دنیا را دوست دارد تمام دل خوشی سورنا این است که دنیا هیچ علاقه یی به دیوید ندارد و با او ازدواج نخواهد کرد اماهمه چیز با گذشت زمان بر خلاف انتظار سورنا پیش می رود خوشبختانه تا اینکه...
دنیا دختری 18 ساله که خودش معتقد است جنگ را نخواسته با این جنگ تحمیلی دست و پنجه نرم می کند از دست دادن عمویش ضربه مهلکی به قلب ضعیف دنیا بوده دل بستگی عجیبی به سورنا دارد اما با رفتار های عجیب سورنا که خیلی راز الود است سعی می کند این حس امیخته به عشق را در نطفه خفه کند اما بعد ها متوجه می شود که در مورد سورنا قضاوت کرده است که گاهی چه قدر دیر می فهمیم قاضی عجولی بودیم

دوستان بدون هیچ شک و تردیدی این قوت قلب را به شما می دهم که با یک رمان ابکی مواجه نیستید خود نویسنده هم تمام تلاشش بر همین است که به شعور مخاطب احترام بگذارد

Designed By Erfan Powered by Bayan