(:

مرور خاطره تلخ"ق37"

  • ۱۷:۱۵




 دنیا و دیوید سرمست بین شکوفه های البالو قدم می زدند بزرگ تر ها به جوان ها سپرده بودند که مزاحم خلوت این دو نشوند جوان ها شاد و سر خوش  خودشان را برای تماشا یک فیلم کم نظیر  اماده می کردند یکی از مزایای عمو پولدار  داشتن یک سینما شخصی در عمارت مجللش است که درست مثل یک سینما ساخته شده سینما  ان سر عمارت بود حداقل به 40 دقیقه    پیاده روی مداوم نیاز داشت

دیوید و دنیا به جوان ها قول دادند که عصر حتما برای تماشای فیلم دوم خواهند امد البته دیوید این تصمیم را گرفت دنیا تنها سکوت کرد بی اعتنا جمعیت خروشان کمی غبطه خورد فضای باغ رویایی و زیبا بود روح انگیز و روح افزا دنیا و دیوید بر روی یکی از نیمکت های چوبی نشستند دیوید کم کم به خودش برگشته بود ان حالت جنون را نداشت دیوید احساس ضعف می کرد چگونه باید دنیا را متوجه خود می ساخت و به خودش علاقه مند می کرد دنیا نهایت تلاشش را می کرد تا از او فاصله بگیرد رابطه انها مثل پله برقی بود دیوید باید از پله یی که  در جهت پایین حرکت می کرد در جهت عکس بالا می رفت هیچ کدام به مقصد نمی رسیدند

نه دیوید حوصله کل کل داشت و نه دنیا ...تنها  امدن بهار را تماشا می کردند اسفند پادشاه زمستان با شکوفه ها با دانه های برف ماه قشنگی برای شروع عشق بود اما دنیا خام و بی تجربه به شمار می رفت دیوید هم تا حدودی می خواست  کر و کور باشد نباید و باید ها را نادیده بگیرد دنیا به کف دستش نگاهی انداخت هیچ وقت فکر نمی کرد این خطوط این ثانیه ها را برای او به رقم بزنند اگر دنیا باز هم این دو دست را نداشت این ثانیه به رغم خواسته بشر رقم می خوردند   موجودیت بی گناهی که نامش را تقدیر نهادیم دنیا و دیوید باز با هم قدم زدند این بار به سمت سینما رهسپار شدند انها کمی کنجکاو شدند تا به تماشای فیلمی بروند که بچه ها با  سرعت  برای رسیدن به سینمای خصوصی عمو از هم پیشی می گرفتند   

دیوید به دنیا لبخند زد اما دنیا رو برگرداند تنها کنار دیوید قدم می زد اما فکرش اسیر افکار مزاحم بود من به زور این جا هستم من که او را نخواستم دنیا اصلا به دیوید فرصت نمی داد انگار دیوید وجود نداشت که باید خودش را ثابت می کرد
در نهایت سکوت به سینما رسیدند در اخرین ردیف ان نشستند سالن سینما بی اندازه بزرگ بود دنیا قلبش تالاب تالاب می تپید  در کنار یک مرد در تاریکی که امیخته نور پرده بود به تماشای نسخه کم نظیر یک فیلم به نظاره نشست  و از هیجان لرزید دیوید بعد از بیست سال دوباره این فلیم را می دید بیست سال قبل به سن دنیا بود از یاد اوری خاطره بیست سال پیش حالش بهم خورد نمی خواست دنیا اشک هایش را ببیند خیلی ارام و خاموش دنیا را با اوج هیجانش تنها گذاشت دنیا چند دقیقه بعد متوجه غیبت دیوید شد اصلا علاقه یی به رها کردن فیلمی که به نیمه هاش رسیده بود نداشت اما غیبت طولانی دیوید باعث عذاب وجدان دنیا شد خلوتی که خیلی مفت بعد از چند ساعت و اندی نصیبش شد پشت پا زد ارام و بی صدا سینما را ترک کرد سرگردان و نگران دیوید را بیچاره و غمگین در گوشه یی از نیم کت مچاله و رقت اور کشف کرد  

چشمان دیوید قرمز بودند این یعنی به خوبی گریه کرده بود  دنیا   کنارش نشست نمی دانست چه بگوید و چه کند تنها صلاحی که می دید سکوت بود ان قدر سکوت کرد که خود دیوید به حرف امد

دیوید:تنها مرور یک خاطره ی تلخ می تواند مرا از پا در اورد  فیلم پایان خوشی دارد اما زندگی کسی که حتی بیشتر از خودم می شناختمش پایان بدی داشت

دنیا:اگر مایلی در موردش با من حرف بزن قول می دهم حرف های امروز را پیش خودم نگه دارم فکر کنم این باغ هنوز خیلی  عجایب نا شناخته دارد موافقی به جایی برویم  که کسی ما را پیدا نکند

دیوید:فکر نکنم کسی مزاحمان شود حوصله پیاده روی ندارم فکر کنم الان بهتر شدم چون شما و مشتقاتش در بین کلماتت نبود

دنیا:به هر حال باز هم می توانی  در مورد  خاطره تلخت با من حرف بزنی

دیوید:تجربه ی من این اجازه را نمی دهد

دنیا:من ادم راز داری هستم دوست دارم این را بدانی 

دیوید:نه بحث سر عدم اطمینان نیست بحث سر ذات حساس شما خانم هاست من اگر خاطره ام را بگویم باید فاتحه ی بله را بخوانم

دنیا:من به شما قول می دهم که روی قضاوتم تاثیر نگذارد

دیوید:از سر کنجکاوی این دل سوزی را در حق من می کنی خانم شما

دنیا:ببخشید ضمیر شما نشانه ی ناراحتی من نیست فقط به  خاطر احترام به کار می برمش بعد شاید من یک دل سوز کنجکاو باشم به هر حال هر طور که راحتید

دیوید:به هر حال فکر کنم تو با شما راحت تر باشی اما من نیستم شاید بد نباشد بعد از بیست سال به کسی بگویم بعد از تماشای ان فیلم من بدترین روز عمرم را به چشم دیدم حکایت طولانی ایست من مثل همه ی هیجده ساله های دنیا عاشق دختری شدم اسم قشنگی داشت دریا طبیعتش هم مثل دریا بودگاه طوفانی گاه ارام و اما همیشه مرموز اشنایی ما با ورشکستگی پدرش شروع شد زیاد زمینه ی قشنگی برای اشنایی نیست مخصوصا اگر بدانی که با تاسیس شیرینی فروشی ما پدر او ورشکست شد پدرم برای گسترش کسب و کارش مغازه ی پدر دریا را خرید دریا به خاطر علاقه اش به ان مغازه از مقام والایی که قبل ها داشت  تبدیل به کارمند ان شد پشت کار خوبی داشت تمام ارزویش پس گرفتن مغازه بود بعد از ورشکستگی پدر دریا به قمار و اعتیاد رو اورد شاید یکی از دلایل خودکشی دریا همین بود من قبل از ان که هویت دریا را بدانم دل باخته ی او شدم شخصیت بی نظیری داشت کیک های خوبی می پخت هیچ وقت کیک تولد هیجده سالگی ام را فراموش نمی کنم با ارزو ی بهترین ها برای دیو همان روز تولد با فوت کردن شمع ارزو کردم دریا عاشقم شود  وای روزی که فهمیدم او کیست انگار یک سطل اب کف بر روی سرم ریخته باشند تو باید بدانی چه قدر ملال اور است اما به هر حال دریا بهترین ارزو ی هیجده سالگی من بود خودش روی کیک نوشته بود تقریبا دو ماه طول کشید تا خانم افتخار اولین قرار را بدهند شبا نه و روز در حال کشیدن نقشه بودم خودشیرینی می کردم تا بیشتر تحویلم بگیرد قرار شد در اولین قرار به تماشای همین فیلم برویم من محو فیلم بودم یک کلاسیک عاشقانه و طنز بود اما دریا حتی یک بار هم نخندید اواسط فیلم فهمیدم دریا کنارم نیست او سر ردیف بود گویی به من گفته بود که به دستشویی می رود ولی من متوجه نشده بودم  ای کاش از اول قبول نمی کردم و جایم را با او عوض نمی کردم باید می فهمیدم افسرده شده چون یک بار هم نخندید باید حواسم بیش تر به او می بود شاید دیر فهمیدم مثل همین فیلمی که من به ان سرگرم بود م اشکال بی رحم و نا مردی هست که ما را از بهترین لحظات و کس ها محروم می کند اما دنیا مگر من و او در بین بهترین لحظات با هم نبودیم چرا در مفلوک ترین جای دنیا دستشویی خودکشی کرد چرا با این که به زندگی خودش پایان داده بود از من خواسته بود به زندگی ادامه دهم  با رژلبش روی دیوار دستشویی نوشته بود رژلبی که به رنگ خونش بود این جمله مقدس بر روی دیوار نجس دستشویی از ادمی که خودش ترجیح داده دیگر زندگی نکند و دست به خودکشی زده باید عجیب باشد بعد از ان روایت های بسیاری از چرا خودش را کشت شنیدم اما او بر روی روح نوجوان هیجده ساله تیغ کشید او را تا قبل از دیدن تو نصفه جان رها کرد

دنیا:کلمه متاسفم و متاثر شدم برای تسلی درد شما کافی نیست ببخشید که گریه می کنم این رسم همدردی نیست که بیش از شما گریه کنم و با شوری اشک هایم نمک بر روی زخم باشم

دیوید:دختر بچه جان همین که گریه می کنی یعنی درد مرا دریافتی  بگو ببینم تو از ماموت هایی که در طول تاریخ در یخچال های طبیعی یخ زده اند چیزی شنیدی

دنیا:راستش نه نشنیدم این اولین بار است

دیوید:همین خاطره ی تلخ خودش یک یخچال طبیعی ایست ما ادم ها از این یخچال ها زیاد داریم خاطره ها هم تمثیلی از ماموت هستند بدبختانه مرا هم ماتوتی می کنند زنده زنده در دل این یخ ها با این موجودات در دل زمان متوقف می شویم من در زندگی با زنان رنگارنگی اشنا شدم با خیلی ها سالهاست که اشنا هستم اما همچنان یخ زده ماندم تا این که تو امدی

دنیا:برای من همیشه سوال بوده من چگونه امدم کی و کجا

دیوید :پس باید ماده شوینده ماشینم  را عوض کنم از نمونه وطنی اش استفاده کنم گویا چشمان شما ان روز به خوبی سوزانده نشده

دنیا:اهان شما همان مرد دست و پا شکسته هستید یعنی همان مردی که دست و پا شکسته فارسی حرف می زد الان حتی بهتر از من فارسی حرف می زنید راستش ان قدر ماجرا به سرم امده که خاطره ی ان روز را به کلی فراموش کرده بودم

دیوید:متاسفانه این هم از قسمت ماست

دنیا:خودم نمی دانم چرا میان بر زدم اما می دانم می خواستم به مادرم ثابت کنم می توانم به تنهایی از عهده ی خودم برآیم اما بعد خیلی بد جور با ان لباس ضدعفونی شده و چشمان قرمز تنبیه شدم

دیوید:ان سطل و ماشین باعث شدند من هم با تو و هم با دایی ات اشنا شوم که به خوبی بعد از ما در دادگاه دفاع کرد
 
دنیا:یعنی یک سطل پر از کف و ماشین این قدر قدرت   دارند

دیوید :بله مخصوصا کف سطل که بدجوری اشک های شما را در اورد اصلا شما جایی را نمی دیدید

دنیا:خوب پس من از خیلی چیز ها بی خبرم شما بار دیگر به صورت سر بسته به این قضیه اشاره کرده بودید

دیوید:خوشحالم که خاطره ی تلخی نبوده ان را از یاد  بردی

دنیا:خاطره ی بامزه یی بود مخصوصا موتور شما و ان جایگاهی عجیبی که به موتور وصل شده بود تا به حال ندیده بودم

دیوید:موتور نامزدی خواهر م و شوهرش است ابتکار پدر که خواهرم   که پشت سر راننده نباشد بلکه با کمی فاصله در کنارش باشد

دنیا:چه جالب ولی واقعا چرا فراموش کردم خاطره بامزه ی این چینی که باید به یادم بماند

دیوید:من همیشه فراموشی را ترجیح می دهم خاطره چه خوب و شیرین باشد چه بد و تلخ در هر صورت ازار دهنده است

دنیا:من این را قبول ندارم خاطره ی خوب به هر حال باعث مسرت و یک حال خوب است

دیوید:نظر شما تا زمانی درست از اب در می اید که ما دوباره حسرت تکرار خاطره را با همان کیفیت و نوع نداشته باشیم

دنیا:یعنی خاطره های خوب مثل خاطره های بد با هم فرق دارند

دیوید:بله خاطره هم مثل رودخانه است دو بار پای زندگی ات را در ان رها کنی دیگر ان موج ها قبلی رودخانه را ندارد مسیر تازه شده

دنیا:ای کاش بی خیال قدم بزنیم

دیوید:موافقم الان است که فیلم تمام شود بچه ها  سر و کله شان پیدا شود من هم حوصله کل کل کردن ندارم

دنیا:دایی از انها زهره چشم گرفته که مزاحم نشوند

دیوید: به هر حال می خواهم از این سینما لعنتی دور باشم

دنیا: موافقم

دیوید:می خواهی اخر فیلم را بگویم

دنیا:مگر می دانید

دیوید:با این که هیچ وقت ندیدمش اما از یکی شنیدم انها بهم می رسند

 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
من به شما قول دادم من سوگند یاد کردم که با تمام وجودم فریاد شما باشم با تمام وجودم مجالی بر ای احساسات سرکوب شده ی شما باشم من به خاک شما قسم خوردم ...
یک گفت و گوی واقعی با ادمایی که زندگی شون مهم بود ولی این مهم رو ازشون دریغ کردن ادمایی که حق داشتن شاد باشن زندگی کنن اما چی شد که یه روز بدون این که خودشون بخوان رفتن زیر خاک فرقی نداشت جوون بودن یا پیر
هر ازگاهی صداشون می یاد از ما بگو نه تنها از ما ادمایی که زنده ان ولی با مرده ها فرقی ندارن اونا هم زندگی شون بر باد رفت
رمان نویس ماجراجو نه تنها از غم می گه بلکه از شادی هم می گه از ترس هم می گه از شجاعت هم می گه
و همون زندگی که تشکیل شده از عرش و فرش

رمان اسفند نا تمام اولین رمان این وبلاگ هست وظیفه خودم می دانم خلاصه یی از رمان را خدمت شما بازدید کننده ی عزیز بیان کنم دنیا و سورنا در استانه 18 سالگی هستند در سالهای جنگ در یک خانه با هم بزرگ شده اند به طبع جنگ باعث خیلی از ماجرا ها و اتفاق ها شده که متاسفانه بیشتر تلخ هستند سورنا پدرش را که همان عموی دنیاست در اوایل جنگ از دست می دهد در حالی که 14 سال بیشتر ندارد
شروع رمان از اسفند ماهست قبل از عید ....سورنا بی ان که بداند روز به روز دنیا را از خود دورتر می کند خودش هم از این امر بی خبر است تا این که با سر و کله نا مبارک خواستگار سمج دنیا یعنی دیوید سورنا می فهمد که دنیا را دوست دارد تمام دل خوشی سورنا این است که دنیا هیچ علاقه یی به دیوید ندارد و با او ازدواج نخواهد کرد اماهمه چیز با گذشت زمان بر خلاف انتظار سورنا پیش می رود خوشبختانه تا اینکه...
دنیا دختری 18 ساله که خودش معتقد است جنگ را نخواسته با این جنگ تحمیلی دست و پنجه نرم می کند از دست دادن عمویش ضربه مهلکی به قلب ضعیف دنیا بوده دل بستگی عجیبی به سورنا دارد اما با رفتار های عجیب سورنا که خیلی راز الود است سعی می کند این حس امیخته به عشق را در نطفه خفه کند اما بعد ها متوجه می شود که در مورد سورنا قضاوت کرده است که گاهی چه قدر دیر می فهمیم قاضی عجولی بودیم

دوستان بدون هیچ شک و تردیدی این قوت قلب را به شما می دهم که با یک رمان ابکی مواجه نیستید خود نویسنده هم تمام تلاشش بر همین است که به شعور مخاطب احترام بگذارد

Designed By Erfan Powered by Bayan