(:

روزگار کلیشه یی"ق36"

  • ۱۴:۳۵


 دیوید برای اولین بار کنار دنیا قدم می زد با این که می دانست دنیا هیچ از هم گام شدن با او  خاطر خوشی ندارد اما ذره یی از دل پذیری لذتش کاسته نمی شد او نمی توانست به زمان رشوه دهد که تا ابد بر روی همین لحظه متوقف شود یا مرگ هم رشوه نمی گرفت که دیوید با این حال خوش دنیا را وداع بگوید باید از دنیا سوالی می پرسید شاید می ترسید تا فردا صبر کند  در زندگی اش صبر پیشه کرده بود برای فردا یا حتی ساعت دیگر اما همه ی اتفاقات ناگهانی   از او بهترین هایش را ستانده     بود ند از دنیا پرسید معنی اسمش چیست دنیا علاقه یی نداشت سوال را جواب دهد اما به اجبار لبخند زد و گفت نمی داند دروغ هم نگفته بود برای دنیا هیچ معنی خاصی قائل نمی شد  اما برای دیوید دنیا به معنی بی نهایت بود دختری با لباس مدرسه و کوله پشتی اش روزی او را از فرتوتی که در استانه 40سالگی اسیرش می شد  نجات داده بود دختری که هم دیربه  دنیا امد و هم دیر وارد زندگی اش شد دیوید با خودش فکر کرد چه قدر خوب می شد دنیا مانند او 38 سال سن داشت شاید بیشتر یک دیگر را درک می کردند شاید دنیا از تجارب و پختگی دیوید یک الت قتل نمی ساخت دیوید بیشتر در دنیا محو شد محو شدن در جه بالاتری از غرق شدن دارد اگر زمانی غرق شدیم حداقل یک جسم فانی از ما به ساحل می رسد اما اگر محو شدیم هیچ چیزی از ما به یاد نمی ماند این گونه دیگران که جای خود را دارند ما خودمان را هم به یاد نمی اوریم دیوید خودش را فراموش کرد با خودش بیگانه شد از خودش واهمه پیدا کرد او که بود کم کم می رسیدند به انبوه جمعیتی که شاه داماد و شاه عروس را حتی دقیقه یی زیر وام نگاه هایشان رها نمی کردند دیوید باز به دنیا نگاه کرد تا همین الان هم به دنیا نگاه می کرد اما روحش در عالم دیگری به سیر  می رفت دیوید خود عزیزش خود دوست داشتنی اش را در دنیا یافته بود و حال نفس راحتی کشید او خودش را یافت  خودش را به یاد اورد خودش را در درون دنیا جست

 و اما دنیا نیمه یی از حواسش به سمت قلبش معطوف بود احساس می کرد قلبش تبدیل سنگ  شده حمل کردن یک قلب سنگی با جسم بلوری دشوار است دنیا در دنیای دخترانه اش به دنبال علت و معلولی می گشت تا کمی از این بلاتکلیفی اسوده شود به هر حال دیگر نباید خودش را بیهوده مشغول زهرا می ساخت او دوباره عاشق شد دیگر لابد از ان حالت یخ و افسرده در امده   دنیا می خواست باور کند یوسف شیر مو طلایی دیگر در قلمرو اش زهرا را نخواهد داشت قلمرویی با اسمان خاکستری و تاریک باز جای شکر دارد زهرا به اجبار دلش را به برادر ایده ال دیوید نمی دهد خودش با دستان خودش دلش را به ودیعه یی سود اور گذاشته اما برای قضاوت شاید کمی زود باشد زهرا که همیشه مدعی بود تحت هر شرایطی که باشد عاشق یوسف خواهد ماند مگر بیماری مگر به باد رفتن زیبایی یوسف جز همان تحت هر شرایطی نیست ذنیا باید کفش های زهرا به پا می کرد حتما می فهمید راه رفتن با این کفش ها چه قدر سخت است زهرا افریده شده تا این کفش ها را بپوشد و چه قدر باید قوی باشد احساس عشقی که حتما امیخته به عذاب وجدان خواهد بود


بالاخره دیوید و دنیا رسیدند با احساسات گوناگونی رو به رو شدند که بعضی قابل درک بود اما بعضی پنهان از هر اداراکی ... احساس غرور پدر و مادر دنیا احساس امیخته به تحسین دایی احساس حسرت در چشمان سولماز و همه ی دختران دم بخت حاضر احساس نگرانی خانواده دیوید به هر حال ان دو در اختصاصی ترین مکان کنار هم باید قرار می گرفتند به عقیده دیوید خوش بختانه و به عقیده دنیا بدبختانه


دیوید همه ی بلال را یک نفس نوش جان کرد اما دنیا هیچ میلی به بلال نداشت بیشتر تمایل داشت کسی او را به اعماق اب زلال استخر پرت کند دنیا فقط شنا کند اما متاسفانه دنیا شنا بلد نبود اتفاقا موضوع مورد بحث شنا بود که همگی با اشتیاق   نظر های جالبی صادر می کردند یکی دونفر  مانند دنیا شنا بلد نبودند سوال مورد بحث این بود اگر در استخر می افتادید و شنا بلد نبودید دوست داشتید چه کسی شما را از استخر نجات دهد   دنیا هم خیال کرد اگر در استخر افتاد دوست داشت عمویش  او را نجات دهد اما در جواب دایی به دروغ گفته بود هیچ کس این جواب کوتاه یخ سردی را در جمع ایجاد کرد چرا دنیا این قدر تلخ با این سوال رفتار کرده بود   دیوید از دنیا پرسید ببخشید یعنی شما دوست دارید در استخر غرق شوید در حالی که با احتساب من19شناگر مهار در این جمع است دنیا نیز در جواب گفت   دوست داشتم عمویم زنده بود و او دوباره مرا از اب نجات می داد حال که زنده نیست سعی می کنم در هیچ اب غرقی نشوم

 به برجک ذوق و شوق خیلی ها بر خورد دنیا نباید همچین جوابی می داد ان هم در جمع صمیمی که هر لحظه بیشتر به انها خوش می گذشت یاد کردن از یاد عزیزی که بی رحمانه در جنگ کشته شده بود کام خیلی از زنده ها را تلخ کرد

دیوید در ان فضای غم الود از دنیا پرسید ببین خانم عزیز امده ایم شما یک روز غرق شدید در این جمع 19نفر ه عاقبت چه کسی باید شما را نجات بدهد ؟ دنیا لحظه یی تا مل کرد باید این بار از طفره رفتن دست می کشید لبخند ساختگی بر لبش کشید و گفت به نظرم در ان لحظه همه ی 19نفر که خود را به اب نمی زنند حتما کسی مرا نجات می دهد که زود تر به خودش بجنبد و من نمی دانم او کیست

دیوید لبخند بلندی سر داد هممه حضار هم برای بازگرداندن ان فضای شاد و گرم به تبعیت از دیوید خندیدند خاطره ی اولین شنا ی خود را شرح دادند دنیا هم کمی سر حال امده بود سعی می کرد بلایی را که ناخواسته سرش امده بود فراموش کند و از همین لحظه هایی که می

گذشت  لذت ببرد 


 ساعاتی که دیوید و دنیا مشغول حرف زدن با هم بودند عمه فلی و عمو ی بزرگ محض خاطر حفظ آبرو و رو زدن های برادرزاده ها حاضر شدند با هم تنها چند روز با شرط و شروطی  اشتی کنند قرار شد دایی ها در خانه عمه فلی اقامت کنند خانواده تازه عروس و تازه داماد هم در عمارت عمو بزرگ


عمارت عمو بزرگ بر خلاف با شکوه بودنش اتاق کم  داشت اما هر چشمی را خیره می ساخت  البته ساختمان عمه فلی کم از عمارت عمو نداشت ساختمان خوش ساخت با اتاق های بسیار بنابراین تصمیم عاقلانه یی بود که خانواده ها دو به دو تقسیم شده بودند اما دیوار بین دو ساختمان خیلی ناراحت کننده بود


 خستگی سفر بهترین بهانه برای خوابیدن تا لنگ ظهر بود اگر این بهانه نبود دنیا نمی توانست تا 11 ظهر بخوابد چشمانش را که باز کرد با مادرش و زن دایی تهمینه زن کدبانوی دایی رسول رو به رو شد که همیشه دستی به زیبایی خانم های فامیل  داشت برای دنیا تشت اب اورده بودند که دست و صورتش را در اتاق بشورد و روزنه یی برای فرار نداشته باشد مامان گلی دخترش را خوب می شناخت

برای اولین بار  به صورت دنیا بند می زدند درد وحشت ناکی داشت دنیا از ترس مادرش ارام تر اخ و اوخ می کرد به توصیه زن دایی تهمینه ابروی نه چندان پرپشت دنیا را دست کاری نکردند این از شانس دنیا بود زن دایی با چنان شدتی به موهای دنیا شانه می زد که گویی هر لحظه ممکن بود از ریشه کنده شوند و بعد مو های دنیا را گیس کرد دنیا ارزو کرد زن دایی حس و حال خوبش را لابلای مو هایش ببافد تا هر وقت حالش گرفته شد با لمس بافت گیسویش حاش ارام شود

زن دایی تهمینه یک رنگ و لعاب ملیح به صورت دنیا بخشید دنیا چهره زنانه تر پیدا کرده بود اما هنوز ان معصومیت کودکانه را داشت بابا علی بی صبرانه منتظر بود دخترش را در لباسی که هفته پیش دور از چشمان مامان گلی برای  همچین روزی خریده بود یک دل سیر تماشا کند نه اصلا یک دل گشنه به تماشای دخترش که زود قد کشیده خیلی زود خانم شده بود اما 18 سال که گاهی به نظرمان زود است کم عددی نیست 


زن دایی تهمینه به دنیا گوش زد کرده بود که  در این مدت کوتاه از او  باید یاد گرفته باشد که یک خانم خوب چگونه خط چشم می کشد رنگ لبش را با چه لباسی باید هماهنگ کند دنیا با اکراه لباس منتخب پدر خوش سلیقه اش را پوشید بابا علی دست تنها گل کاشته بود به زور دنیا را وادار کردند که چند تار مویش زیر زیر کی از زیر روسری ابریشمش سر بخورد مامان گلی محکم دستان دنیا را گرفت و تقریبا از اتاق پرت کرد بابا علی پروانه وار و  هیجان زده به دور دخترک زیبایش چرخی جانانه زد و گونه اش را بوسید دنیا در میان دستان پدر و مادرش گویی به استقبال شاه می رفت دخترک رعیتی بود که او را به پیوند شاه در می اوردند


دیروز اگر مامان گلی اعصاب راحت تری داشت بی گمان دست به سر و صورت دنیا می کشید اما چرا گاهی روزگار کلیشه یی می شود  گاهی ان قدر محترم و سر به زیر گاهی ان قدر نا محترم و گستاخ چرا همه ی اتفاق های خوب ارام و نصفه نصفه همه ی اتفاق های بد پشت سر هم و با روال نور به پیشواز انسان می ایند شاید انسان قوی تر از ان تصوری ایست که خود می پندارد

دنیا همان طور که انتظار داشت مرکز توجه قرار گرفت همگی بلا استثنا نگاهش می کردند دنیا شرمسار پشت میز کنار دیوید نشست و شرمسار تر از دنیا دیوید بود که همان لحظه اول به طور نا خوداگاه به احترام یا تحسن بلند شد  و صندلی اش از پشت افتاد  بعضی ها ریز ریز به دیوید خندیدند  اما مامان گلی باید یک همچین غافل گیری زیبایی را همان دیروز برای داماد اینده اش داشت

دنیا ناخوداگاه روسری ابریشمش را جلوتر کشید کمی سرخ شد چون دیوید یا از عمد یا غیر عمد حتی ثانیه یی از دیدنش غافل نمی شد برادر کوچک تر دیوید از زیر میز ضربه به دیوید زد تا کمی خودش را جمع و جور کند اما دیوید همچین قصدی نداشت مادر دیوید اهی کشید عشق دیوید واقعا عمیق و کم رنگ نشدنی بود سولماز با مو های بلند و برهنه اش با چهره ی غرق رنگش حتی برای یک نگاه نظر دیوید را جلب نکرده بود ان وقت دنیای کوچک با سر سوزنی زیبایی دیوید را  به تحسین واداشته بود

دنیا سعی می کرد دستانش نلرزد چشمانش نسوزد اما نمی شد باز دیوید صاحب سرشار از یک خوشحالی ناب می شد اما دنیا صاحب یک احساس لعنتی نامجهول که حق بروزش را نداشت دیوید بیشتر زندگی را قدر می دانست اما دنیا هر لحظه می مرد و زنده می شد دنیا باید با خودش کنار می امد نیاز به کمک داشت اما هیچ کس دست یاری به سمتش دراز نمی کرد هیچ کس حالش را نفهمید چه توازن ناعادلانه یی شادی سر پانشناخته دیوید و غم سر پاناشناخته دنیا


و اما سورنا صبح روز بعد با یک سر درد وحشت ناک از خواب بلند شد کسی بالای سرش نبود تا به او یاد بدهد چگونه باید مرد باشد اما خودش چیزهایی می دانست یک مرد ناخدای کشتی زندگی اش در روزگار طوفانی ایست نباید از زندگی کردن بیفتد لقمه ی کوچکی نان و پنیر خورد تا خود ظهر تا وقتی که خورشید وسط اسمان باشد درس خواند چه لذتی از حل مسائل ریاضی می برد حداقل در زندگی مسائلی داشت که حل بشود اما بدبختانه تشنه مسئله یی مثل عشق یا مرگ بود این دو هیچ وقت حل نمی شدند تازه اگر زمان را هم به ان اضافه می کر د در نهایت زن سخت ترین مسئله یی ایست که یک مرد از پس حل ان بر نمی اید خواه  یک عاشق باشد خواه یک بیزار


پدربزرگ اش خوش مزه یی پخته بود به دلیل این که از صبح مشغول تدارک اش بود از سورنا انتظار داشت قاشق به قاشق اش را بچشداما سورنا یک نفس اش را سر کشید باید خودش را زودتر به پارک کنار بیمارستان می رساند   یک تا دو ساعتی قبل از ساعت ملاقات ان جا درس می خواند و   احساسی به او می گفت یوسف چشم انتظار اوست 


سورنا برای برطرف کردن ناراحتی پدربزرگ به او حقیقت را گفت پدربزرگ هم دستی لابه لای مو هایش کشید و بوسه یی بر پیشانی سورنا زد این اولین بار بود که سورنا از بوسه های ناگهانی پدربزرگ عصبانی نمی شد به غرورش بر نمی خورد بلکه وصله ی ارام و زیبا   بر روی قلب پاره پاره پسرک نوجوان بود

هوا کمی خنک مایل به سردبود  باران نم نم زمین زیر پای سورنا را خیس می کرد بوی خاک حکم یک شراب ناب را داشت بعضی ها چتر داشتند سورنا به یاد اورد که چه قدر  چترش را دوست دارد  چون بار ها ان را به دنیا قرض داده بود تا در راه  خانه خیس نشود در عوض  خودش زیر  باران خیس می شد  دنیایی که همیشه چتر را در مدرسه جا می گذاشت همیشه چترش را گم و گور می کرد  همیشه سورنا به این دلیل سرما می خورد چون عاشقانه در چتری که سال ها ان را داشت در چتری که هیچ گاه به بهانه گمش نمی کرد با دنیا سهیم نمی شد و تا خانه می دویدند دنیا زیر سقف چتر و سورنا زیر سقف اسمان چون دنیا در روز های بارانی کمی فقط کمی می فهمید سورنا چه قدر او ر ا دوست دارد و به این بهانه سورنا را محک می زد

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
من به شما قول دادم من سوگند یاد کردم که با تمام وجودم فریاد شما باشم با تمام وجودم مجالی بر ای احساسات سرکوب شده ی شما باشم من به خاک شما قسم خوردم ...
یک گفت و گوی واقعی با ادمایی که زندگی شون مهم بود ولی این مهم رو ازشون دریغ کردن ادمایی که حق داشتن شاد باشن زندگی کنن اما چی شد که یه روز بدون این که خودشون بخوان رفتن زیر خاک فرقی نداشت جوون بودن یا پیر
هر ازگاهی صداشون می یاد از ما بگو نه تنها از ما ادمایی که زنده ان ولی با مرده ها فرقی ندارن اونا هم زندگی شون بر باد رفت
رمان نویس ماجراجو نه تنها از غم می گه بلکه از شادی هم می گه از ترس هم می گه از شجاعت هم می گه
و همون زندگی که تشکیل شده از عرش و فرش

رمان اسفند نا تمام اولین رمان این وبلاگ هست وظیفه خودم می دانم خلاصه یی از رمان را خدمت شما بازدید کننده ی عزیز بیان کنم دنیا و سورنا در استانه 18 سالگی هستند در سالهای جنگ در یک خانه با هم بزرگ شده اند به طبع جنگ باعث خیلی از ماجرا ها و اتفاق ها شده که متاسفانه بیشتر تلخ هستند سورنا پدرش را که همان عموی دنیاست در اوایل جنگ از دست می دهد در حالی که 14 سال بیشتر ندارد
شروع رمان از اسفند ماهست قبل از عید ....سورنا بی ان که بداند روز به روز دنیا را از خود دورتر می کند خودش هم از این امر بی خبر است تا این که با سر و کله نا مبارک خواستگار سمج دنیا یعنی دیوید سورنا می فهمد که دنیا را دوست دارد تمام دل خوشی سورنا این است که دنیا هیچ علاقه یی به دیوید ندارد و با او ازدواج نخواهد کرد اماهمه چیز با گذشت زمان بر خلاف انتظار سورنا پیش می رود خوشبختانه تا اینکه...
دنیا دختری 18 ساله که خودش معتقد است جنگ را نخواسته با این جنگ تحمیلی دست و پنجه نرم می کند از دست دادن عمویش ضربه مهلکی به قلب ضعیف دنیا بوده دل بستگی عجیبی به سورنا دارد اما با رفتار های عجیب سورنا که خیلی راز الود است سعی می کند این حس امیخته به عشق را در نطفه خفه کند اما بعد ها متوجه می شود که در مورد سورنا قضاوت کرده است که گاهی چه قدر دیر می فهمیم قاضی عجولی بودیم

دوستان بدون هیچ شک و تردیدی این قوت قلب را به شما می دهم که با یک رمان ابکی مواجه نیستید خود نویسنده هم تمام تلاشش بر همین است که به شعور مخاطب احترام بگذارد

Designed By Erfan Powered by Bayan