(:

ترواش انی درون "ق30"

  • ۱۱:۱۴


اب حوض موج ارامی داشت ان قدر صبور که ارامشش را دو ماهی بازیگوش بهم نمی زد نور ملایم مهتاب بر روی اب انعکاس داشت ستاره ها سو سو می کردند 

صدای خنده ی چند عابر به گوش می رسید اما سورنا در دریای حودش غرق بود گویی خودش به جای 

 کشتی ها یش به اعماق خیال فرو رفته بود  

احساس غریبی می کرد نه هنوز نتوانستم بفهمم این نوجوان مغرور به چه می اندیشد او تنها با گل ارام حرف می زد از کلماتش غربت را یافتم 

سورنا:ترسیدی وقتی که دنیا دستش به تو خورد منظوری نداشت فقط مثل الان من عصبی و وحشت زده بود  چه برگ های ظریف و نرمی 

تو هم فکر می کنی امشب چیزی در این خانه تمام گرما رابا خودش برده من که سوز شدیدی احساس می کنم می فهمی که به دستانم  دست بند زده اند یا نه در چاهی اسیر شده ام 

شاید سورنا ان قدر گرم صحبت بود که متوجه عمویش نشد بابا علی به تازگی از چرت پر تشویشش رها شده بود و چند دقیقه ایی می شد که  پشت سر پسرک جوان ایستاده بود و به سخنانش گوش می کرد 

سورنا:من هم از تاریکی می ترسم ولی ماه را ببین چرا تا او هست ترس را به دل غنچه های کوچکت راه می دهی ابر های  سیاه چه کاره اند تا کی می توانند جلوی ماه به ظلمت خودشان پافشاری کنند 

بابا علی در دلش می گفت پسر بیچاره شاید دیوانه شده باشد یا باد هوش از کله اش برده که نفهمید من این جایم بهتر به نو عی به او بفهانم یعنی چه ...

بنابراین بابا علی بر روی صندلی پدر بزرگ پادشاهانه لم داد از خودش صدای غرش مانندی در آورد اما سورنا همچنان  با سوز دل با گل حرف می زد

سورنا:صدایت را می شنوم با قلبم نه باگوش هایم تو می ترسی امسال بهار غنچه هایت باز نشوند یعنی فاش کردن رازت این قدر مهم است حال ان راز چیست که با تمام ضعفت می خواهی ان را داشته باشی گل دیوانه راز ها که فاش نمی شوند 

بابا علی:پسر دیوانه با گل بحث فلسفی راه انداخته چرا جا نخورد انگار نه انگار که من این جا هستم 

سورنا:امشب میل وصف نشدنی به  وراجی دارم نمی دانم چرا نمی توانم در دلم نجوا کنم تو هم احساس می کنی چیز در درونت در حال انفجار است

بابا علی:عجب این پسر سر به هواست یا نه بی چشم رو ست صدایش می زنم گرسنه هم هستم برای شام دست به کار شود  

بابا علی سور نا را با صدای بمش صدا زد اما سورنا جوابی نداد صبر بابا علی  لبریز شد امروز سورنا پس گردنی دوم را هم از عمویش نو ش جان کرد کم مانده بود گلدان در حوض بیفتد که سورنا با مهارت 


ان را قاپید شرمسار به چهره ی پر خشم عمویش خیره شد و متواضع به نصیحت و سرزتش عمویش گوش داد 

بعد راهی اشپزخانه شد برای درست کردن دو تخم مر غ مجردی اشک از چشمانش جاری شد گریه معنای ژرف ناکی را به چهره اش افزوده بود اما حرف ها و نیش های عمو زیاد پیازی نبودند که این چنین غرور سورنا را بشکنند اما خوب تنها خجالت برای ان حرف های شرم اورش با گل  کافی بود شاید این ابرو ریزی بهانه یی شد که سورنا بعد از یک  روز درد اور و اسارتی که در قلبش احساس می کرد بگرید به ساعت نگاه کرد از  چشمانش ساعت ظریف و گران قیمت دنیا را خواندم 

نمی دانم سورنا فهمیده بود که شیشه ساعت خرد شد 

ان بیرون قطرات باران شدت گرفته بودند و لباس های روی بند را خیس می کردند بابا علی از اتاق سورنا را زد و دستور داد لباس های روی بند جمع شوند 

اما واقعا سورنا هپروت است 

  بخواهم عادل باشم من هم اگر یادم برود که لباس ها روی بندند با خیال راحت گورجه ها را خورد میکنم اما وقتی کسی یاد اوری کند یک تکانی به خودم می دهم 

بابا علی از یخچال شربت  اب لیمو بر داشت و یک نفس نوشید به بازو سورنا زد و به سورنا لبخند زد 

بابا علی:لباس های روی بند را جمع کردی 

سورنا:کدام لباس ها 

بابا علی:وای بد بخت شدیم 

هر دو به سمت در دویدند لباس ها خیس شده بودند بابا علی موقع جمع کردن لباسها فقط به سورنا گفته بود مگر تو عاشقی 

همه جای خانه پر شده بود از لباس سورنا به زحمت از دل  بابا علی در اورد 

بعد از یک  ساعت پشت میز شام بودند این بار پدر بزرگ به جمع انها پیوسته بود 

بابا علی:سورنا خیلی سر به هوا شده یک کم نصیحتش کنید 

پدربزرگ :بله من هم موافقم باید گوش این خیال پرداز را پیچاند 

بابا علی:معلوم نیست به چه فکر می کند که از هر دو جهان ازاد است 

پدربزرگ:پسر جان گفتم که تربیتش می کنم 

بابا علی:من نگران خودش هستم یک وقت در خیابان همین جوری در هپروت تصادف می کند متاسفانه دنیا هم زیاد بازیگوش شده برای بار دوم با پله سر شاخ شد چند روز پیش هم خانم با یک دوچرخه تصادف کرد 

پدربزرگ:یک کم درکشان کن کنکور و قبولی دانشگاه حواس نمی گذارد 

بابا علی:ذهن دنیا را کنکور مشوش کند نه ای کاش می کرد یک ثانیه هم سر این دخترک بازیگوش به درس بند نیست اما در مورد سورنا این پسر رتبه ی زیر صد است 

پدربزرگ:بچه ام دنیا همچین بی فکر هم نیست با ذوق کتابش را گرفته بود

بابا علی:من تسلیم 

پدربزرگ:خوب که سورنا را با خودم بردم کتاب ها خیلی سنگین  بو د 

بابا علی :اگر ماشین داشتم خودم می بردمتان سورنا بی خودی از درسش نمی زد 


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
من به شما قول دادم من سوگند یاد کردم که با تمام وجودم فریاد شما باشم با تمام وجودم مجالی بر ای احساسات سرکوب شده ی شما باشم من به خاک شما قسم خوردم ...
یک گفت و گوی واقعی با ادمایی که زندگی شون مهم بود ولی این مهم رو ازشون دریغ کردن ادمایی که حق داشتن شاد باشن زندگی کنن اما چی شد که یه روز بدون این که خودشون بخوان رفتن زیر خاک فرقی نداشت جوون بودن یا پیر
هر ازگاهی صداشون می یاد از ما بگو نه تنها از ما ادمایی که زنده ان ولی با مرده ها فرقی ندارن اونا هم زندگی شون بر باد رفت
رمان نویس ماجراجو نه تنها از غم می گه بلکه از شادی هم می گه از ترس هم می گه از شجاعت هم می گه
و همون زندگی که تشکیل شده از عرش و فرش

رمان اسفند نا تمام اولین رمان این وبلاگ هست وظیفه خودم می دانم خلاصه یی از رمان را خدمت شما بازدید کننده ی عزیز بیان کنم دنیا و سورنا در استانه 18 سالگی هستند در سالهای جنگ در یک خانه با هم بزرگ شده اند به طبع جنگ باعث خیلی از ماجرا ها و اتفاق ها شده که متاسفانه بیشتر تلخ هستند سورنا پدرش را که همان عموی دنیاست در اوایل جنگ از دست می دهد در حالی که 14 سال بیشتر ندارد
شروع رمان از اسفند ماهست قبل از عید ....سورنا بی ان که بداند روز به روز دنیا را از خود دورتر می کند خودش هم از این امر بی خبر است تا این که با سر و کله نا مبارک خواستگار سمج دنیا یعنی دیوید سورنا می فهمد که دنیا را دوست دارد تمام دل خوشی سورنا این است که دنیا هیچ علاقه یی به دیوید ندارد و با او ازدواج نخواهد کرد اماهمه چیز با گذشت زمان بر خلاف انتظار سورنا پیش می رود خوشبختانه تا اینکه...
دنیا دختری 18 ساله که خودش معتقد است جنگ را نخواسته با این جنگ تحمیلی دست و پنجه نرم می کند از دست دادن عمویش ضربه مهلکی به قلب ضعیف دنیا بوده دل بستگی عجیبی به سورنا دارد اما با رفتار های عجیب سورنا که خیلی راز الود است سعی می کند این حس امیخته به عشق را در نطفه خفه کند اما بعد ها متوجه می شود که در مورد سورنا قضاوت کرده است که گاهی چه قدر دیر می فهمیم قاضی عجولی بودیم

دوستان بدون هیچ شک و تردیدی این قوت قلب را به شما می دهم که با یک رمان ابکی مواجه نیستید خود نویسنده هم تمام تلاشش بر همین است که به شعور مخاطب احترام بگذارد

Designed By Erfan Powered by Bayan