- جمعه ۵ خرداد ۹۶
- ۱۱:۱۴
اب حوض موج ارامی داشت ان قدر صبور که ارامشش را دو ماهی بازیگوش بهم نمی زد نور ملایم مهتاب بر روی اب انعکاس داشت ستاره ها سو سو می کردند
صدای خنده ی چند عابر به گوش می رسید اما سورنا در دریای حودش غرق بود گویی خودش به جای
کشتی ها یش به اعماق خیال فرو رفته بود
احساس غریبی می کرد نه هنوز نتوانستم بفهمم این نوجوان مغرور به چه می اندیشد او تنها با گل ارام حرف می زد از کلماتش غربت را یافتم
سورنا:ترسیدی وقتی که دنیا دستش به تو خورد منظوری نداشت فقط مثل الان من عصبی و وحشت زده بود چه برگ های ظریف و نرمی
تو هم فکر می کنی امشب چیزی در این خانه تمام گرما رابا خودش برده من که سوز شدیدی احساس می کنم می فهمی که به دستانم دست بند زده اند یا نه در چاهی اسیر شده ام
شاید سورنا ان قدر گرم صحبت بود که متوجه عمویش نشد بابا علی به تازگی از چرت پر تشویشش رها شده بود و چند دقیقه ایی می شد که پشت سر پسرک جوان ایستاده بود و به سخنانش گوش می کرد
سورنا:من هم از تاریکی می ترسم ولی ماه را ببین چرا تا او هست ترس را به دل غنچه های کوچکت راه می دهی ابر های سیاه چه کاره اند تا کی می توانند جلوی ماه به ظلمت خودشان پافشاری کنند
بابا علی در دلش می گفت پسر بیچاره شاید دیوانه شده باشد یا باد هوش از کله اش برده که نفهمید من این جایم بهتر به نو عی به او بفهانم یعنی چه ...
بنابراین بابا علی بر روی صندلی پدر بزرگ پادشاهانه لم داد از خودش صدای غرش مانندی در آورد اما سورنا همچنان با سوز دل با گل حرف می زد
سورنا:صدایت را می شنوم با قلبم نه باگوش هایم تو می ترسی امسال بهار غنچه هایت باز نشوند یعنی فاش کردن رازت این قدر مهم است حال ان راز چیست که با تمام ضعفت می خواهی ان را داشته باشی گل دیوانه راز ها که فاش نمی شوند
بابا علی:پسر دیوانه با گل بحث فلسفی راه انداخته چرا جا نخورد انگار نه انگار که من این جا هستم
سورنا:امشب میل وصف نشدنی به وراجی دارم نمی دانم چرا نمی توانم در دلم نجوا کنم تو هم احساس می کنی چیز در درونت در حال انفجار است
بابا علی:عجب این پسر سر به هواست یا نه بی چشم رو ست صدایش می زنم گرسنه هم هستم برای شام دست به کار شود
بابا علی سور نا را با صدای بمش صدا زد اما سورنا جوابی نداد صبر بابا علی لبریز شد امروز سورنا پس گردنی دوم را هم از عمویش نو ش جان کرد کم مانده بود گلدان در حوض بیفتد که سورنا با مهارت
ان را قاپید شرمسار به چهره ی پر خشم عمویش خیره شد و متواضع به نصیحت و سرزتش عمویش گوش داد
بعد راهی اشپزخانه شد برای درست کردن دو تخم مر غ مجردی اشک از چشمانش جاری شد گریه معنای ژرف ناکی را به چهره اش افزوده بود اما حرف ها و نیش های عمو زیاد پیازی نبودند که این چنین غرور سورنا را بشکنند اما خوب تنها خجالت برای ان حرف های شرم اورش با گل کافی بود شاید این ابرو ریزی بهانه یی شد که سورنا بعد از یک روز درد اور و اسارتی که در قلبش احساس می کرد بگرید به ساعت نگاه کرد از چشمانش ساعت ظریف و گران قیمت دنیا را خواندم
نمی دانم سورنا فهمیده بود که شیشه ساعت خرد شد
ان بیرون قطرات باران شدت گرفته بودند و لباس های روی بند را خیس می کردند بابا علی از اتاق سورنا را زد و دستور داد لباس های روی بند جمع شوند
اما واقعا سورنا هپروت است
بخواهم عادل باشم من هم اگر یادم برود که لباس ها روی بندند با خیال راحت گورجه ها را خورد میکنم اما وقتی کسی یاد اوری کند یک تکانی به خودم می دهم
بابا علی از یخچال شربت اب لیمو بر داشت و یک نفس نوشید به بازو سورنا زد و به سورنا لبخند زد
بابا علی:لباس های روی بند را جمع کردی
سورنا:کدام لباس ها
بابا علی:وای بد بخت شدیم
هر دو به سمت در دویدند لباس ها خیس شده بودند بابا علی موقع جمع کردن لباسها فقط به سورنا گفته بود مگر تو عاشقی
همه جای خانه پر شده بود از لباس سورنا به زحمت از دل بابا علی در اورد
بعد از یک ساعت پشت میز شام بودند این بار پدر بزرگ به جمع انها پیوسته بود
بابا علی:سورنا خیلی سر به هوا شده یک کم نصیحتش کنید
پدربزرگ :بله من هم موافقم باید گوش این خیال پرداز را پیچاند
بابا علی:معلوم نیست به چه فکر می کند که از هر دو جهان ازاد است
پدربزرگ:پسر جان گفتم که تربیتش می کنم
بابا علی:من نگران خودش هستم یک وقت در خیابان همین جوری در هپروت تصادف می کند متاسفانه دنیا هم زیاد بازیگوش شده برای بار دوم با پله سر شاخ شد چند روز پیش هم خانم با یک دوچرخه تصادف کرد
پدربزرگ:یک کم درکشان کن کنکور و قبولی دانشگاه حواس نمی گذارد
بابا علی:ذهن دنیا را کنکور مشوش کند نه ای کاش می کرد یک ثانیه هم سر این دخترک بازیگوش به درس بند نیست اما در مورد سورنا این پسر رتبه ی زیر صد است
پدربزرگ:بچه ام دنیا همچین بی فکر هم نیست با ذوق کتابش را گرفته بود
بابا علی:من تسلیم
پدربزرگ:خوب که سورنا را با خودم بردم کتاب ها خیلی سنگین بو د
بابا علی :اگر ماشین داشتم خودم می بردمتان سورنا بی خودی از درسش نمی زد