(:

ورق برگشته به نفع دیوید"ق27"

  • ۲۱:۳۰



مامان گلی و دیوید رفیق گرمابه و گلستان شده بودند هر سخنی که دیوید می گفت مامان گلی تایید می کرد مثلا اگر دیوید می گفت چه شب زیبایی با این که عصر بود مامان گلی با تمام قوا به  ستاره هایی اشاره می کرد

 که نبودند

دیوید با سرعت تمام رانندگی می کرد مامان گلی صلوات  می فرستاد تا سالم برسند دل دنیا یک تصادف با یک راننده لات می خواست تا دیوید زودتر نرسد سند جدایی یوسف و زهرا را امضا نکند 

دنیا در مرز انفجار بود گویی حس و حال زهرا را درک می کرد دلش پیش یوسف اما همه سرخاب و سفیداب برای شازده داماد دیگری می مالیدند  حتما زهرا خیال می کند یوسف همان جوان خوش تیپ سابق است 

دنیا دستش را بر روی قلبش گذاشت هیچ ارامشی تسلی اش نمی داد سال جدید چگونه شروع می شد با شکستن قلب او و دوستش مگر زهرا و دنیا به سن قانونی نرسیده بودند می توانستند خودشان تصمیم بگیرند 

دایی با سه دختر دم بخت و با سابقه ترشی در خانه دنیا را به این زودی عروس می کند مضحک است که برای دنیا باید خودشان تصمیم بگیرند انگاری خودش وجود ندارد 

صدای تیک تیک ساعت مزخرف ترین حرف ها را در ذهنش نجوا می کرد دیوانه کسی تو را می خواهد مردی فاشق توست تو انتخاب شدی شاید دیوید وردی خوانده بود که  دنیا صاحب حسی شد که نمی خواست ان را  داشته باشد حسی که عشق هم نبود

خنده عابر ها به  روح لطیف و بی صبر دنیا چنگ می زد دنیا دستانی می خواست که رعشه قلبش را حتی شده کمی درک کند 

دنیا به پشت سرش نگاه کرد می دانست که نه  می تواند ان دختر مصمم ساعات پیش باشد و نه دیگران خواهند گذاشت 

دیوید از المان می گفت ان را با ایران جنگ زده مقایسه می کرد دنیا در دلش از ویرانی ازادی اش می گفت ان را با شکوه خود مختاری دیوید می سنجید 

مامان گلی با تاثر نگاه می کرد به عزاداری گروهی که جلوی در سفیدی ایستاده بودند و شیون می کرد ند 

دیوید فرصت طلب هم با استفاده  از مرگ و میر بالای این چند سال اخیر به این نتیجه رسید که بارها را باید بست و رفت 

مامان گلی با حرارت دستان دنیا را فشار داد شاید ان مرده یک دختر جوان درست مانند دنیا زیر مشک باران رخت سفر نه به المان بلکه به ان دنیا بسته بود 

با ضربه کاری دیوید اخرین بازمانده های مخالفت در مامان گلی با خاک یکسان شد او دخترش را دوست داشت پس شایددخترش  با یک شوهر خوب و  کشوری امن مانند المان هر چند با درد غربت با یک حس خوب زنده بماند 


 - این جنگ چنگال تیز کرده برای چه و برای که برای دنیا و زهرایی که با لطافت دخترانه چشم به دامان سبز زندگی دو خته اند تا در ان جا شوند و خواب های خوب ببینند نه با حقیقت خشنی به اجبار رو به رو شوند که خوشه های رویا انها را می درد بی رحمانه انها را در ورطه سرنوشت مصیبت باری که خود باعثش شده به گریه و حسرت دچار می کند 

 می شود با یک لبخند دل های وصله دار مردم جنگ زده را به ادامه مبتلا ساخت اما دنیا خراب تر از ان بود که خنده اش به نوعی همان اشک هایی که گونه را می سوزانند نباشد 

کسانی که سلاح شیمیایی پیش کش عراق می کنند از فروش اسلحه قهقهه مستانه ثروتشان بلند است در کاخ هایی به صدای دهل خوش این جنگ اجباری گوش می دهند که تاوان تجملش را جوانی یوسف مو بور می دهد شکستن قلب زهرا که خورده هایش در جان زهرا فرو می رود و دنیایی که همه ان چه که می خواست صلح و ارامش بود و سورنایی که بدن خون الود مادرش را به آغوش کشید 

با این که دنیا کمی دور بود از جنگ  اما از گوشه کنار از فجایعش  می شنید با این مهاجرت  دورتر هم می شد اما چگونه می توانست زیر باران کشور دیگری قدم بزند با  خاک خیس خورده زیر پایش نا اشنا باشد 

دنیا فراموش می کند همانند کرمی که پیله اش  را دزدیده اند تا پروانه نشو د اما یک روز با دیدن اسمان دلش یک پرواز دل چسب می خواهد اما متاسفانه  نمی شود همان روز حسرت ها کرم را زیر پا له می کنند چرا درد ها ناگهانی به سراغمان  می ایند 

به خانه دایی که رسیدند دنیا نه تشکر گرمی داشت و نه خدا حافظی ابرو مندانه یی در مقابل مامان گلی جبران کرد دنیا با چشمان از حدقه در امده رقیب عشقی یوسف را برای اولین بار زیارت کرد و در دلش یا خدایی گفت بی برو برگرد با ان شخصیت و تیپی که داشت پیروز میدان بود 

شازده داماد سلام و علیکی مختصری کرد  دست برادرش را کشید و به گوشه یی برای صحبت های خانوادگی برد مامان گلی در چند متری دایی را بست و با در نظر گرفتن حال دنیا نصحیت های ملالت بارش را به وقت دیگری موکول کرد 

سورنا بر روی تاب فلزی تاب می خورد کتاب های درسی دنیا را در دست داشت با تسبیحی صلوات می فرستاد 

به احترام مامان گلی مختصر قیامی کرد و با همان ادب و تواضع همیشگی دلیل امدنش را توضیح داد با پدربزرگ امده بود دنیا کتاب هایش را گرفت سورنا با خود زحمت اورده بود مامان گلی قصد تنها گذاشتن ان دو  را نداشت 

دتیا از تمام بند بند وجود سورنا حرفی را می خواند تسبیح سورنا پاره شد و دانه هایش پخش زمین شد 

سورنا خم شد که دانه ها را جمع کند دنیا هم همزمان با او خم شد هر دو دانه ها را از روی زمین جمع می کردند مامان گلی زود تر رفت  از دنیا خواست که زودتر برگرد د 


سورنا:ساعتتت خیلی قشنگ ...

دنیا:ممنون دیوید جان بابا خریده 

سورنا :مثل بچگی  بلد نیستی فخر فروشی کنی 

دنیا:من چه سودی از سوزاندن تو دارم پسر عمو جان 

سورنا:چند تا از این ها توی دستت داری 

دنیا:35تا 

سورنا:30، 31، 32، 33، 34، 35من هم 35 تا 

دنیا:من بلدم تسبیح دانه کنم 

سورنا:نه نذر دارم خودم این کار را می کنم یاید خیلی زود اداش کنم 

دنیا:فردا همگی راهی شاه چراغیم می بینمت زیاد دیر نمی شود 

سورنا:شرمنده می کنی 

دنیا دستانش را به حالت قنوت گرفت و هفتاد دانه محقر تسبیح  در دستانش جا گرفت به ساعت تجملی اش  چشم دوخت ساعت هفت بود 








ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
من به شما قول دادم من سوگند یاد کردم که با تمام وجودم فریاد شما باشم با تمام وجودم مجالی بر ای احساسات سرکوب شده ی شما باشم من به خاک شما قسم خوردم ...
یک گفت و گوی واقعی با ادمایی که زندگی شون مهم بود ولی این مهم رو ازشون دریغ کردن ادمایی که حق داشتن شاد باشن زندگی کنن اما چی شد که یه روز بدون این که خودشون بخوان رفتن زیر خاک فرقی نداشت جوون بودن یا پیر
هر ازگاهی صداشون می یاد از ما بگو نه تنها از ما ادمایی که زنده ان ولی با مرده ها فرقی ندارن اونا هم زندگی شون بر باد رفت
رمان نویس ماجراجو نه تنها از غم می گه بلکه از شادی هم می گه از ترس هم می گه از شجاعت هم می گه
و همون زندگی که تشکیل شده از عرش و فرش

رمان اسفند نا تمام اولین رمان این وبلاگ هست وظیفه خودم می دانم خلاصه یی از رمان را خدمت شما بازدید کننده ی عزیز بیان کنم دنیا و سورنا در استانه 18 سالگی هستند در سالهای جنگ در یک خانه با هم بزرگ شده اند به طبع جنگ باعث خیلی از ماجرا ها و اتفاق ها شده که متاسفانه بیشتر تلخ هستند سورنا پدرش را که همان عموی دنیاست در اوایل جنگ از دست می دهد در حالی که 14 سال بیشتر ندارد
شروع رمان از اسفند ماهست قبل از عید ....سورنا بی ان که بداند روز به روز دنیا را از خود دورتر می کند خودش هم از این امر بی خبر است تا این که با سر و کله نا مبارک خواستگار سمج دنیا یعنی دیوید سورنا می فهمد که دنیا را دوست دارد تمام دل خوشی سورنا این است که دنیا هیچ علاقه یی به دیوید ندارد و با او ازدواج نخواهد کرد اماهمه چیز با گذشت زمان بر خلاف انتظار سورنا پیش می رود خوشبختانه تا اینکه...
دنیا دختری 18 ساله که خودش معتقد است جنگ را نخواسته با این جنگ تحمیلی دست و پنجه نرم می کند از دست دادن عمویش ضربه مهلکی به قلب ضعیف دنیا بوده دل بستگی عجیبی به سورنا دارد اما با رفتار های عجیب سورنا که خیلی راز الود است سعی می کند این حس امیخته به عشق را در نطفه خفه کند اما بعد ها متوجه می شود که در مورد سورنا قضاوت کرده است که گاهی چه قدر دیر می فهمیم قاضی عجولی بودیم

دوستان بدون هیچ شک و تردیدی این قوت قلب را به شما می دهم که با یک رمان ابکی مواجه نیستید خود نویسنده هم تمام تلاشش بر همین است که به شعور مخاطب احترام بگذارد

Designed By Erfan Powered by Bayan