(:

رودرو شدن های معنا دار "ق26"

  • ۱۶:۲۱

 

دنیا از زمان سمج تشکر کرد چون که دیوید باید زود تر می رفت  اما دیوید حال خراب دنیا را به اوج خودش رساند با یک جعبه ی زیبا ی کادو 

نفس در قفسه ی سینه ی دنیا حبس شده بود خیلی تلاش کرد که هدیه را نپذیرد اما از دو طرف در فشار بود مادرش و دیوید هر دو منتظر بودند که کادو را با ز کند گنج جعبه یک ساعت ظریف و گران قیمت بود  دنیا به نشانه ی تشکر سرش را تکان داد  به زور کلمه ی ممنون از تار های صوتی اش عبور کرد دیوید خودش ساعت را بر روی مچ کوچک دنیا بست اما مراعات کرد حتی یک لحظه هم با دست دنیا تماس پیدا نکند چون مامان گلی به شدت تحت نظرش داشت

دنیا از خودش خیلی دلگیر بود که حتی توانایی بستن یک ساعت ساده  را نداشت باید از همان اول ساعت را در جعبه می گذاشت و گول زرق و برق ساعت را نمی خورد ولی بستن ساعت کار یک استاد بود بستنش مهارت می خواست . دنیا  به سختی می توانست این خاطره را از ذهنش پاک کند او روبروی دیوید ایستاده و دیوید خواهش کرده بود که  ساعت را ببندد دنیا هم مغزش داغ کرده بود بین خوب و بد گیر افتاده بود در نهایت هم توانایی یک تصمیم درست مچ دستش را دراز کرد ه بود     مامان گلی     از سهل انگاری ناگهانی دنیا عصبی بود

دیوید:من از دنیا خانم خواهش کردم ساعت راببندم چون  بستن ساعت قلق داشت امیدوارم دنیا خانم یاد گرفته باشند که ساعت چگونه جفت و جور می شود

مامان گلی:پسرم خیلی زحمت کشیدید

دیوید :خواهش قابل نداشت این هدیه ی ناقابل یک یادگاری برای دنیای شماست 

مامان گلی:پسرم گویا کار شما و دنیا تمام شده  دیرتان می شود ما خودمان می رویم

دیوید:نه بانوی محترم من اصلا عجله ایی ندارم در ضمن من خودم شما را اوردم و خودم هم شما را می رسانم فقط یک بحثی نا تمام مانده  که با ید با دنیا خانم تمامش کنیم

مامان گلی لبخندی زد و به سمت میز دیگری رفت نا غافل چه حرفی زده بود او از کجا می دانست که دیوید دیرش شده بهتر از این جمله  وجود داشت  مثلا بیشتر از این  مزاحم نباشیم امانه خوب خانواده ی عروس باید خودش رابگیرد این جمله کمال تواضع است اما دیوید متوجه مفهوم جمله نشد و یک تعارف گرفت

دنیا در گیر دار سختی زندانی شده بود همین زمانی که باعث نجاتش شد بوسیله ی نوکرش ساعت باعث شد که بار دیگر پشت میز محاکمه نیمه تمام باشد دیوید مثل سابق نگاهش را نمی دوخت  مهارت هفت و خط خالی اش ایجاب می کرد که نباید طمعه لج باز را ترساند

دیوید:حتما می خواهید از من بپرسید چرا ساعت چون ساعت تنها وسیله ایی ایست که ادم در طول روز به ان خیره می شود و بی شک در کنج کمد خاک نمی خورد

دنیا:راستی اگر من هدیه ی شما را نمی پذیرفتم جیبتان زیادی بی نصیب می ماند 

دیوید:مهم درست کردن یک خاطره است همین نگرفتنش هم در ذهن شما یک خاطره ست ایا نیست

دنیا:خوب شما که از نو د و نه درصد مخالفت من با خبرید زیادی خرج کردید وجدان من دچار عذاب بدی ایست

دیوید: درصد مخالفتت کمی تبش پایین امده چون قبلا صد و ده درصد بود

دنیا:ببخشید تجارت نیست که سود و زیان داشته باشد من فقط از یک مثال معروف استفاده کردم

دیوید :مثل معروفی که درستش صد در صد است راستی یک درصد موافقت بخشی از ان  شماست و بخشی هم سهم بقیه است

دنیا:نه خیر اقای محترم شما یک تاجرید زندگی را هم با تجارتی که همیشه با ان درگیرید یکی می دانید

دیوید:بقیه اشتباه نمی گیرند

دنیا:چرا متاسفانه حتی بیشتر از شما

دیوید:خانم محترم من نمی خواهم به خاطر یک سری بهانه و ادم بی ارزش بازنده ی رابطه ی تکراری یک طرفه باشم

دنیا:دقیقا یک طرفه یک بار پدربزرگم  می گفت دو تا کوه نورد باید هم دیگر را بیشتر از قله دوست داشته باشند تا در سنگ لاخ ها دوام بیارند اگر یکی از کوه نورد ها دلش با ان یکی نباشد تنها خودش به قله می رسد که این فتح هیچ ارزشی ندارد  یکی تنها در دامنه کوه و  یکی هم تنها در قله کوه

دیوید:خوب یک عده دلایل تکراری و پوچ یا یک بشر ی اجازه نمی دهد این رابطه دو بانده شود

دنیا:اقای محترم بهتر نیست به جای قضاوت و سوظن کمی به خودتان بیاید منطقی فکر کنید من وظیفه ایی ندارم که به شما در رابطه احساسات قلبی ام توضیح دهم

دیوید:همین محافظه کاری به ظاهر زیرکانه و ناشیانه یعنی که من اشتباه نمی کنم

دنیا:ببخشید اگر شما عجله ندارید من عجله دارم اگر زحمتی نیست ما را تا جایی برسانید

دیوید:  اگر بقیه متوجه نشدند که شما و ان بشر خوش شانس به هم علاقه مند هستید من همان بار اول کشف کردم بله من سی وهشت ساله خوب فهمیدم عشق حالی ایست که نمی شود ان را ندید و پنهان کرد عاشقی رسوایی ایست

دنیا:به فرض محال حقیقت همین هست که شما می گویید چرا همچنان مصرید

دیوید: چون به خودم اطمینان دارم که با صبوری و عشقی عارفانه می توان  قلب یخی یک دختر بچه را به زانو در اورد

دنیا:خوب قلب یخی من از اول  افریده شده که >اقای محترم بقیه<را دوست نداشته باشم و پشیمان هم نیستم

دیوید:از من عشق می خواهند و از تو منطق دختر جان

دنیا:چون پا به سن گذاشته اید لابد و چون اول راهم لابد 

دیوید:به نظر من بحث نیمه تمام به اتمام خودش رسید بهتر است شما را به خانه دایی برسانم اما هنوز دو  روز فرصت دارم 

دنیا: اگر بعد از دو روز منفی بود شاید خدا بخواهد و این اخرین دیدار باشد

دیوید:فکر می کنید چرا من از نیش زبان های شما حتی یک اخ هم نگفتم چرا که دو هفته عید فرصت خوبی ایست  برای حرف زن یکی ایست

دنیا:ببخشید یعنی چی دو هفته ی عید

دیوید : فکر می کردم که شوکه بشوید ولی نه این قدر دایی جان با اجازه مادرتان من و خانواده ام را به عمارت خان عمو دعوت کردند که من و شما بیشتر اشنا شویم

دنیا:این یعنی جواب من مثبت است ولی نیست

دیوید:در واقع هیچ اصراری هم نیست اما فرصت خوبی برای هر دوی تای ماست

دنیا:مطمئن باشید با گذشت زمان جواب من نه است

دیوید:بله علی خوب که گفتی به ترانه زنگ بزن زیاد نگران نباشد دیر نمی شود

دنیا:گویا عجله دارید من و مامان خودمان می رویم

دیوید :نه خیر مسیر ما یکی هست

دنیا این بار به محض باز شدن در ماشین, عقب ان نشست مامان گلی هم زیاد تعارف نکرد که وقت دیوید بیش از این گرفته نشود در کثر ثانیه همان عقب نشست  دنیا ارام در گوش مادرش نجوا کرد که دلش هوای حرم کرده نزدیک های بازار پیاده شوند مادر از نابلدی دخترش نیش خندی زد چون  بازار وکیل ان سر شهر بود

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
من به شما قول دادم من سوگند یاد کردم که با تمام وجودم فریاد شما باشم با تمام وجودم مجالی بر ای احساسات سرکوب شده ی شما باشم من به خاک شما قسم خوردم ...
یک گفت و گوی واقعی با ادمایی که زندگی شون مهم بود ولی این مهم رو ازشون دریغ کردن ادمایی که حق داشتن شاد باشن زندگی کنن اما چی شد که یه روز بدون این که خودشون بخوان رفتن زیر خاک فرقی نداشت جوون بودن یا پیر
هر ازگاهی صداشون می یاد از ما بگو نه تنها از ما ادمایی که زنده ان ولی با مرده ها فرقی ندارن اونا هم زندگی شون بر باد رفت
رمان نویس ماجراجو نه تنها از غم می گه بلکه از شادی هم می گه از ترس هم می گه از شجاعت هم می گه
و همون زندگی که تشکیل شده از عرش و فرش

رمان اسفند نا تمام اولین رمان این وبلاگ هست وظیفه خودم می دانم خلاصه یی از رمان را خدمت شما بازدید کننده ی عزیز بیان کنم دنیا و سورنا در استانه 18 سالگی هستند در سالهای جنگ در یک خانه با هم بزرگ شده اند به طبع جنگ باعث خیلی از ماجرا ها و اتفاق ها شده که متاسفانه بیشتر تلخ هستند سورنا پدرش را که همان عموی دنیاست در اوایل جنگ از دست می دهد در حالی که 14 سال بیشتر ندارد
شروع رمان از اسفند ماهست قبل از عید ....سورنا بی ان که بداند روز به روز دنیا را از خود دورتر می کند خودش هم از این امر بی خبر است تا این که با سر و کله نا مبارک خواستگار سمج دنیا یعنی دیوید سورنا می فهمد که دنیا را دوست دارد تمام دل خوشی سورنا این است که دنیا هیچ علاقه یی به دیوید ندارد و با او ازدواج نخواهد کرد اماهمه چیز با گذشت زمان بر خلاف انتظار سورنا پیش می رود خوشبختانه تا اینکه...
دنیا دختری 18 ساله که خودش معتقد است جنگ را نخواسته با این جنگ تحمیلی دست و پنجه نرم می کند از دست دادن عمویش ضربه مهلکی به قلب ضعیف دنیا بوده دل بستگی عجیبی به سورنا دارد اما با رفتار های عجیب سورنا که خیلی راز الود است سعی می کند این حس امیخته به عشق را در نطفه خفه کند اما بعد ها متوجه می شود که در مورد سورنا قضاوت کرده است که گاهی چه قدر دیر می فهمیم قاضی عجولی بودیم

دوستان بدون هیچ شک و تردیدی این قوت قلب را به شما می دهم که با یک رمان ابکی مواجه نیستید خود نویسنده هم تمام تلاشش بر همین است که به شعور مخاطب احترام بگذارد

Designed By Erfan Powered by Bayan