(:

سر سام آور تر از تقدیر نیست"ق23"

  • ۱۷:۳۲



هر سه نفر یک جلسه محرمانه و رسمی تشکیل داده بودند دنیا و سورنا با ان که متهمان اصلی ماجرا بودند در حیاط پشت پنجره پناه گرفته بودند و چهره های جدیشان را با دقت وارسی می کردند   دنیا مطمئن بود حکم نهایی را پدر بزرگ صادر خواهد کرد و اتفاق بدی نخواهد افتاد اما سورنا در تمام این مدت از پشت پنجره لب خوانی می کرد و از حقایقی با خبر شده بود که دنیا نمی دانست  ناگهان زانو های سورنا شل شد نا توان و رنجور روی زمین نشست دنیا نگران شد سورنا را ارام صدا زد اما سورنا توجه ایی نمی کرد دنیا هم بی خیال به سمت اتاقش رفت برایش مهم نبود چون این هم یکی از مسخره بازی های بی جا سورنا بود سورنا ارام صدایش زد دنیا دوست داشت توجه نکند اما کنجکاو ی باعث شد که به عقب بر گردد تا بفهمد دلقک ترین موجود خانه چه حرفی برای گفتن دارد

سورنا زیر لب زمزمه می کرد  دنیا بر خلاف سورنا لب خوان حرفه ایی نبود متوجه نشد   دنیا باز رگ قضاوتش گرفت و فکر کرد سورنا مسخره بازی در می اورد به اتاق خوابش رفت در را از پشت قفل کرد و دراز کشید به تق تق های سنگ ریزه هایی که سورنا پرت می کرد بی تفاوت   بود

سورنا و دنیا احضار شدند بابا علی با این که جریان را می دانست اما با مشورت بقیه شورا تصمیم بر این شد که دنیا و مامان گلی  به خانه ی خان دایی بروند خدا را هم شکر که امیر پسر بزرگ خانواده در خارج از کشور حضور دارند چه خانه ی خوبی ایست برای میهمانی   خانه یی   که سه دختر دارد و پدر خانواده دایی دنیاست از چهره عصبانی و ناراحت بابا علی اتش می بارید اما دنیا این را درک نمی کرد 

دنیا:من و سورنا امروز با هم به ملاقات یوسف رفتیم فقط همین

باباعلی:به شما ربط نداشت دختر عزیزم

دنیا:چرا خیلی هم داشت یوسف سرباز کشورم بود باید به دیدنش می رفتم

بابا علی:دنیا خودسری شاخ دارد که من به خوبی بلدم شاخش را قیچی کنم

دنیا:شما درک نمی کنید همین که این جا پناه اوردید خیالتان را حت است ولی یوسف به دل جنگ زد و تاوان پس داد قربانی شد 

بابا علی: دنیا من برادرم را در همین جنگ از دست دادم بزرگ ترین  تاوان   زندگی ام  ما به اندازه ی کافی قربانی این جنگ شدیم

پدربزرگ:علی پسرم من خودم با دنیا حرف می زنم بهتر است کمی مراعات کنی

 پدربزرگ به سورنا اشاره کرد تنها دنیا متوجه ی این اشاره ی نامحسوس شد

بابا علی :پسرم سورنا تو پسر عاقلی بودی تو چرا با این خل و چل همراه شدی

سورنا:من اگر با دنیا نمی رفتم خودش می رفت قانع نمی شد

مامان گلی:علی خدا را شکر که سورنا همراه دنیا بود تو که این دخترک سرکش را می شناسی حرف سرش نمی شود

بابا علی:به هر حال چند روز باید از این جا دور باشد

دنیا:مامان شما این جا بهتر می توانید مراقب من باشید


باباعلی :   گلی یک لحظه بیا من با تو کار دارم

دنیا:اصلا حالا که این قدر تنور داغ است که چرا من خودسر ی کردم و حقایقی پنهان چرا خود شما نگفتید که دیوید سی و هشت ساله است  بیست سال فاصله ی  درازی ایست برای دو دنیای متفاوت

باباعلی: به طفلک نمی خورد که 38 ساله باشد گلی تو این را به دنیا گفتی

مامان گلی: بله چرا دخترم از قضیه ی قالیچه ی قزوین که خوب می ماند با خبر نباشد

بابا علی: دخترم سن یک عدد است مهم دل اقا دیوید است که من طی معاشرت های بسیار فهمیدم که هیجده ساله است

دنیا:نه من به هیچ وجه راضی نیستم سه روز تمام فکر کردم دو روز تا مهلت باقی مانده اما من قانع نمی شوم نمی دانم چرا قلبم دوستش نمی دارد

بابا علی: دخترم دو روز دیگر هم فکر کن اقا دیوید هر صد جانش برای تو در می رود همدیگر را اگر بیشتر ببینید اگر بعضی ها دخالت نکنند مهر دیوید به دلت می نشیند 

مامان گلی: مار هفت خط و خال دل دخترم را می برد الان خیلی منطقی و صحیح گفت با اقای خوش تیپ یا دیوید شما خوشبخت نیست

بابا علی:گلی ما دو تا همیشه با هم بودیم الان در این قضیه ی به این مهمی خوب نیست در دو جبهه مخالف باشیم

دنیا: من اصلا تحت تاثیر حر ف های مامان نیستم بابا در حقیقت شیوه ی زندگی دیوید را نمی پسندم او هم شیوه ی زندگی مرا نمی پسندد
بابا علی : تو از جای دیگری می نالی یک دختر هیجده ساله در کنار یک مرد سی و هشت ساله روح پر طرواتش در عذاب است
دنیا:پدر اگر دوستش داشتم حتی اگر صد ساله هم بود در کنارش می ماندم اما دوستش ندارم به همین دلیل عیب ها و کاستی هایش را می بینم
بابا علی:از دختری که مال این زمان است همچین گستاخی بعید است
پدربزرگ:پسرم کدام گستاخی دوست داشتن حقیقتی ایست که در ان هیچ گستاخی رسوخ نمی کند و هر انسانی حق بازگو کردنش را دارد
بابا علی: چشم پدر جان شما که می دانید من چرا اصرار می کنم این جا نباشد
پدربزرگ: من هم به تو گفتم اصرارت بی جاست
 مامان گلی: علی من هم فکر می کنم بهتر است این قدر سخت نگیریم شاید تو بعدا در موردش حرف می زنیم
دنیا: در مورد چه پارچه ایی بریده و دوخته اید که ما نباید بدانیم
بابا علی: خودت بهتر می دانی
دنیا: ولی دوست دارم به خوبی شیر فهم شوم
بابا علی: تو و سور نا دیگر بچه نیستید تو یک خانم جوان شدی و او یک اقای جوان هر خانم و اقای جوانی   یک روز ی می فهمند که به هم علاقه دارند   بهتر نیست که مثل گذشته با هم باشید مردم حرف ها برای گفتن دارند مادرت هم بی خودی اصرار می کرد با هم به مدرسه بروید
پدربزرگ: پسرم چرا زودتر نگفتی که من و سورنا مزاحم هستیم چرا دخترت را اواره می کنی ما از این خانه می رویم
مامان گلی:نه پدر جان این اقا به ظاهر از جای دیگری دلگیر هستند که به سرشان زده چرت و پرت می گویند کدام علاقه سورنا و دنیا مثل کودکی هایشان تنها یک هم بازی اند و یا به تعبیر بهتر  خواهر و برادر
 بابا علی: پدر شما پیش ما می مانید سورنا هم می ماند دوست ندارم یادگار برادرم از من جدا شود خان داداش گلی به خوبی از پس ماده شیر های جوان بر می اید
دنیا: من به پادگان نظامی دایی نمی روم
مامان گلی: دنیا این طرز صحبت اصلا مناسب تو نیست
بابا علی: نترس ان جا طرز صحبت یاد می گیرد راستی دنیا امروز پدر زهرا را دیدم برای خواستگاری امشب شیرینی می خرید خیلی از خواستگار زهرا تعریف کرد مطمئن باش این پسری که من دیدم در یک لحظه قاپ دوستت را تسخیر می کند برادر کوچک تر دیوید جانم حیف که دلش بند زهراست وگرنه داماد خوبی می شد بگمانم تنها سه سال از زهرا بزرگ تر باشد اما می دانی همان بهتر که دیوید دست روی تو گذاشت انگشت کوچک دیوید هم نمی شود
مامان گلی: تبلیغ سیاسی نکن راستی کدام برادرش را می گویی من که ندیدمش
بابا علی: همان که چشمش زدی قند در گلویش گیر کرد
مامان گلی: اهان البته قند را شما زیادی درشت خورد کرده بودی ابرویمان جلوی میهمان ها رفت
بابا علی: امر امر شماست همسر مهربانم
مامان گلی: دنیا  اماده شو ساکت را مفصل ببند صبح دایی ایت زنگ زد که با هم عید به خانه ی عمو برویم 
دنیا:سال تحویل خانه ی خودمان هستیم الان فقط من و شما به خانه ی دایی می رویم  
بابا علی: بله  عزیزم سال تحویل خانه دایی ات دعوتیم امسال می خواهیم که یک سفر دست جمعی به رگ روحمان بزنیم تو تا حالا عمارت عمو ی مادرت را ندیدی این عیدی از مشک باران ها و پناهگاه نمور در امانیم 
 مامان گلی: من و تو زودتر می رویم
پدربزرگ ناراحت و در هم بود بابا علی ان قدر بال بال زد و زمین خورد تا بالاخره از دل پدربزرگ در اورد البته یک جلسه سه نفره ی دیگری هم تشکیل شد که دنیا و سورنا از ان بی خبر بودند

دنیا لباسش را پوشیده بود و ساکش را هم بسته بود پرده اتاقش را کشید تا از پنجره بار دیگر حیاط راببیند با سورنا روبرو شد که درست روبروی پنجره ایستاده بود دنیا از پشت پنجره برای سورنا زمزمه کرد خیال کرد که سورنا نمی فهمد اما سورنا متوجه شده بود دنیا پنجره را باز کرد
سورنا:قبل از سال جدید باید اعتراف کنم که من لب خوانی بلدم الان فهمیدم که گفتی از کجا فهمیدی
دنیا: چه جالب من هیچ وقت نفهمیدم چند دقیقه پیش فکر کردم که دوباره دلقک شدی 
بابا علی سورنا و دنیا را مشغول گفت و گو دید کمی عصبانی هم شد اما به روی خودش نیاورد پدربزرگ سورنا را از پشت غافل گیر کرد و حرف مهم سورنا نا تمام ماند

بابا علی با ان که پر از حرف بود فقط رانندگی می کرد و مامان گلی هم به  عابران پیاده خیره شده بود و اما دنیا دلش می تپید  در دلش ارام ارام جیغ فرا بنفش می کشید یوسف را به یاد می اورد که از حال زهرا در ایام بی او می پرسید
 
بابا علی: از پدر زهرا شنیدم که پدر یوسف پس از یک بار ملاقات  دیگر حاضر نیست یوسف را ببیند  نه از سر عطوفت پدرانه یوسف ناسامان یوسف ویران پدرش تاب  دیدنش را دارد اما دیگر پسرش را نمی خواهد دنیا عزیر دلم  پدری که یک عمر یوسف را بزرگ کرده طردش می کند و حال   زهرایی که تنها یک سال با یوسف نامزد بوده چه می کند دخترکم برای یوسف هم بهتر است تو که به یوسف نگفتی زهرا  امشب خواستگار دارد

دنیا :نه ولی خودش می دانست به من گفت به زهرا بگویم یوسف دلش با زهرا هست اما مرد زندگی نیست یوسف مردنی ایست و زهرا ماندنی یوسف کم کم به سختی از زهرا دل می کند و زهرا به راحتی دل می برد پدر نمی دانم گفتن این ها چه تاثیری بر روی شما دارد اما من می دانم که این یوسف خیلی هنر کند تا سال تحویل زنده بماند اما حق یوسف این نیست که تنها یک بار زهرا را ببیند زهرا خودش عکس نامزدی شان را به من داد اول سورنا به ملاقات یوسف رفت از چشمان خیس سورنا معلوم بود که منظره ی قشنگی پیش روی من نخواهد بود عکس نامزدی را گرفت  دو نیم کرد اول خیلی دعوایش کردم که چرا این کار را کرده اما وقتی یوسف را دیدم پدر خیلی سخت بود که گریه نکنم به سختی مرا شناخت عکس زهرا به یوسف دادم سورنا که هیچ وقت دروغ گوی خوبی نبود ولی این جا خیلی قشنگ دروغ گفت زهرا عکس را پاره کرد نیمه ی تو را برداشت و نیمه خودش را به ما داد که به تو بدهیم

دنیا دستانش را بر روی صورتش گذاشت دوباره کابوس امروز جلوی چشمانش تکرار می شد کابوسی که امده بود بر روی خوش خیالی هایش سایه انداخته بود جنگ چه داشت که یوسف دیگر ان چشمان ابی پر فروغ را نداشت یوسف دیگر ان مو های بور طلایی را نداشت یوسف خنده هایش بوی باروت می داد این یوسف نبود پس یوسف زهرا کجاست یوسف در دل جنگ جوانی و زیبایی اش را گم کرده بود و حال به نزد زهرای خوش خیال بازگشته بود که منتظر همان شازده ی خوش قیافه است چرا وقتی نقشه ی جنگ را می کشند به جوانی یوسف ها به عشق زهرا ها نمی اندیشند مگر نفت بدبوی سیاه با ارزشتر از انسان هاست مگر ما تا ابد بر روی زمین هستیم که شادی را از ما انسان های بی گناه  می دزدند

بابا علی:دنیا دخترم تو گریه می کنی خوش خیال بابا خودت می گویی یوسف زیاد نمی ماند بال هایش اماده ی پروازند پس چرا فکر می کنی که اگر با زهرا ازدواج کرد دیگر کفتر جلد خدا نیست به زهرا فکر کرده ایی که زود بیوه می شود با از دست دادن یوسف چه حالی می شود

دنیا: دوست دارم به منطق شما نزدیک شوم اما مگر خدا معجزه نمی کند مگر جهان بر مبنای عشق نیست شاید با عشق زهرا یوسف بیشتر مجال نفس کشیدن داشته باشد
 
بابا علی:دنیا یادت هست که با هم عشق سالهای وبا را خواندیدم اگر زهرا یوسف را نخواست چرا قانع نمی شوی عشق در ایام جوانی باد هواست روزی با خودت فکر می کنی من چرا این را می خواستم یوسف دیگر دیو است به دلبری سابق نیست شاید زهرا یوسف را به خاطر دلبری اش دوست داشت

دنیا:ولی پدربزرگ روزی  به من گفت روح ما در یک بدن کادو پیچ شده است روز ی چشمان ما با عمق روح انسانی اشنا می شود و قلب مادی مان او را تا ابد دوست می دارد

بابا علی: پدر من یک عاشق قدیمی ایست عاشق های امروز بدن کادو پیچ شده را بیشتر دوست دارند دخترم

دنیا:پدر یوسف دل باخته روح دخترانه زهراست شاید زهرا هم دل باخته روح یوسف باشد

بابا علی: دخترم دنیا پدر و مادر زهرا دست اخر مجبورند بگذارند که  او یوسف را ببیند تو هم جای زهرا نیستی که در مورد تصمیمش قضاوت می کنی

دنیا:اه همین خانه است داشتید رد می کردید بابا من به خاطر شما امشب هم فکر می کنم

بابا علی:در مورد زهراو یوسف

دنیا: نه در مورد دیوید

مامان گلی : چه قدر حرف زدید یک لحظه هم نتوانستم پلکم را روی هم بگذارم

بابا علی: خوب خداحافظ بانو های خانه ام دلم برایتان تنگ می شود

مامان گلی:  بانویت از ان خانه دور است مثل تخم چشمت حواست به نظم و ترتیبش باشد تخم مرغ درست کردی ظرفش را بشور نه اصلا تو اشپزی نکن سورنا و بابا حاجی ایت از پسش بر می اید من هم مثل شما نیستم که روی مغز دخترم کار کنم هر چه خودش تصمیم گرفت بعدا تهمت نزنی

بابا علی: دنیا بچه نیست یک دوشیزه ی جوان است که می داند چه کار کند
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
من به شما قول دادم من سوگند یاد کردم که با تمام وجودم فریاد شما باشم با تمام وجودم مجالی بر ای احساسات سرکوب شده ی شما باشم من به خاک شما قسم خوردم ...
یک گفت و گوی واقعی با ادمایی که زندگی شون مهم بود ولی این مهم رو ازشون دریغ کردن ادمایی که حق داشتن شاد باشن زندگی کنن اما چی شد که یه روز بدون این که خودشون بخوان رفتن زیر خاک فرقی نداشت جوون بودن یا پیر
هر ازگاهی صداشون می یاد از ما بگو نه تنها از ما ادمایی که زنده ان ولی با مرده ها فرقی ندارن اونا هم زندگی شون بر باد رفت
رمان نویس ماجراجو نه تنها از غم می گه بلکه از شادی هم می گه از ترس هم می گه از شجاعت هم می گه
و همون زندگی که تشکیل شده از عرش و فرش

رمان اسفند نا تمام اولین رمان این وبلاگ هست وظیفه خودم می دانم خلاصه یی از رمان را خدمت شما بازدید کننده ی عزیز بیان کنم دنیا و سورنا در استانه 18 سالگی هستند در سالهای جنگ در یک خانه با هم بزرگ شده اند به طبع جنگ باعث خیلی از ماجرا ها و اتفاق ها شده که متاسفانه بیشتر تلخ هستند سورنا پدرش را که همان عموی دنیاست در اوایل جنگ از دست می دهد در حالی که 14 سال بیشتر ندارد
شروع رمان از اسفند ماهست قبل از عید ....سورنا بی ان که بداند روز به روز دنیا را از خود دورتر می کند خودش هم از این امر بی خبر است تا این که با سر و کله نا مبارک خواستگار سمج دنیا یعنی دیوید سورنا می فهمد که دنیا را دوست دارد تمام دل خوشی سورنا این است که دنیا هیچ علاقه یی به دیوید ندارد و با او ازدواج نخواهد کرد اماهمه چیز با گذشت زمان بر خلاف انتظار سورنا پیش می رود خوشبختانه تا اینکه...
دنیا دختری 18 ساله که خودش معتقد است جنگ را نخواسته با این جنگ تحمیلی دست و پنجه نرم می کند از دست دادن عمویش ضربه مهلکی به قلب ضعیف دنیا بوده دل بستگی عجیبی به سورنا دارد اما با رفتار های عجیب سورنا که خیلی راز الود است سعی می کند این حس امیخته به عشق را در نطفه خفه کند اما بعد ها متوجه می شود که در مورد سورنا قضاوت کرده است که گاهی چه قدر دیر می فهمیم قاضی عجولی بودیم

دوستان بدون هیچ شک و تردیدی این قوت قلب را به شما می دهم که با یک رمان ابکی مواجه نیستید خود نویسنده هم تمام تلاشش بر همین است که به شعور مخاطب احترام بگذارد

Designed By Erfan Powered by Bayan