(:

هشدار علامت قرمز نبودن ها"ق۶"

  • ۱۱:۰۲


بر می گردیم به ان روز که دنیا کنار کمد به خواب رفته بود بیدار که شد موذن اذان می گفت دنیا تمام تلاشش را در بیدار ماندن چشمانش کرد اما دوباره خوابید ساعتش به صدا در امد خورشید طلوع کرده بود دنیا حساب کرد این دویستمین نماز قضا یش است باید یک تصمیم درست و حسابی می گرفت دنیا فکر کرد یکی از بهترین روز های زندگی اش را تجربه می کند خوشبختی را احساس می کرد شب قبل چند تا بمب در ان نزدیکی ها زده بودند اما دنیا خیالش تخت بود خدا حواسش به تمام عزیز های دوست داشتنی اش است دنیا اماده ی مدرسه شد به احتمال زیاد امروز اخرین روز مدرسه بود و بعدهمگی به پیشواز تعطیلات شیرین عید  می روند طبق عادت همیشگی به جای مدرسه  به خانه ی زهرا دوستش که در نزدیکی مدرسه بود رفت که باهم بروند اما باورش سخت است که خانه ی نقلی و زیبا دوستش با خاک یکسان شده و تنها خرابه ای از ان به جا مانده خانه ایی که خانواده زهرا با همکاری هم ساخته بودند خانه یی که کودکی های زهرا در ان بود دست ادمی زاد از وصف کشتن خاطره ها ان هم در صدم ثانیه می لرزد  دنیا به ساختمان خرابه خیره شده و کوچه خلوت بود  مات و مبهوت تا مدرسه دوید چون فکر می کرد که زهرا مدرسه باشد در کلاس را با شدت باز کرد صندلی زهرا خالی بود همه بچه ها دور میز خانم لوسه جمع شده بودند کسی به سوال دنیا جواب نمی داد زهرا کجاست زهرا امده همه ناراحت خارج رفتن خانم لوسه کلاس بودند دنیا با تمام نیمه جانی که برایش مانده بود فریاد کشید زهرا کجاست بچه ها تعجب کردند زهرا دوست دنیا بود او باید یهتر از انها می دانست در ضمن چرا دنیا جیغ می کشد یکی از بچه ها گفت ببین من نمی دانم چه اتفاقی افتاده ولی زهرا هنوز مدرسه نیامده دنیا به پچه ها پشت کرد به دفتر که رسید بغضش به سان حبابی ترکید خدمت گزار مدرسه نزدیک بود سکته کند دنیا به ساعت بزرگ دفتر نگاه کرد ده دقیقه دیگر ساعت هفت و نیم می شد دنیا در حال خودش نبود از مدرسه بیرون زد صدای خانم شکوهی مدیر مدرسه و خانم جلالی معاون را نمی شنید همچنان می رفت که معلم ورزش از پشت غافل گیرش کرد دنیا گریه می کرد تقلا می کرد تا خودش را رها کند دوباره به ان جا برگرد شاید همسایه ها بدانند زهرا کجاست دنیا از ترس خون دماغ شده بود از حال رفت به هوش که امد اولین دانش اموز مدرسه بود که بر روی صندلی راحت خانم مدیر نشسته گویا بچه ها سر کلاس بودند چند ثانیه طول کشید تا به یاد اورد خانم جلالی به خورد دنیا اب قند می داد خانم شکوهی هم ارام ارام توضیح . یکی از هم کلاسی های دنیا به بچه ها خبر رسانده بود که خانه ی زهرا یکی از هدف های مشک باران بوده با این که خانم خبر چین دیده بود دنیا به طرف دفتر می دود و حال چندان خوشی ندارد به او نگفته که دوست صمیمی اش فقط کمی فشارش افتاده و شب قبل در خانه ی انها اقامت کرده اند دنیا تمام زنگ اول بی هوش بود و هذیان می گفت زهرا ان روز دیر به مدرسه رفته بود وقتی خبر دل نگرانی های دنیا راشنید از معلم اجازه گرفت بیرون برود اما معلم نگذاشت زهرا ان زنگ هم به جای دنیا نوشت و هم به جای خودش زنگ تفریح به سرعت برق و باد به دفتر رفت دنیا تازه سرپا شده بود و سرش را بالا نگه داشته بود تا خونش بند بیاید زهرا دنیا را به اغوش کشید مقنه اش خونی شد اما اهمیت نداشت اما هر دو در اغوش هم گریه می کردند در زندگی روزهایی هست که فکر امدنشان را نمی کنیم ولی می ایند دنیا همان روز به خودش قول داد که برای همیشه با زهرا باشد شاید ساعاتی قبل به فکرش زد که بدبخت ترین انسان دنیاست اما دوباره خوشبختی امده بود که بماند دنیا به زهرا نگاه کرد غم بزرگی در چشمانش هویدا بود زنگ تفریح به اتمام رسید زنگ بعد هر دو ورزش داشتند هر چند که دنیا خجالت می کشید اما وجود زهرا باعث شد طعنه  و مسخره بازی های بی مزه بچه ها را تحمل کند البته حتی خود دنیا از دیوانه بازی اش خنده اش گرفت اگر معلم ورزش ان قدر سرعتی نبود معلوم نبود دنیا با ان حال نامعلومش سر از کجا در خواهد اورد اگر بی هوش نمی شد حتما از اشک هایش سیلی درست می شد مدرسه را اب می برد در نهایت فارغ از شوخی به جنگ هر چه خواستند گفتند جنگی که جوانی شان را می گرفت جنگی که هر لحظه بزرگتر می شد دست رنجی جز غم نداشت اگر می خندیدند در خلوت گریه هم داشتند چه می شد مانند روزی که جنگ بی هوا امد بی هوا می رفت 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
من به شما قول دادم من سوگند یاد کردم که با تمام وجودم فریاد شما باشم با تمام وجودم مجالی بر ای احساسات سرکوب شده ی شما باشم من به خاک شما قسم خوردم ...
یک گفت و گوی واقعی با ادمایی که زندگی شون مهم بود ولی این مهم رو ازشون دریغ کردن ادمایی که حق داشتن شاد باشن زندگی کنن اما چی شد که یه روز بدون این که خودشون بخوان رفتن زیر خاک فرقی نداشت جوون بودن یا پیر
هر ازگاهی صداشون می یاد از ما بگو نه تنها از ما ادمایی که زنده ان ولی با مرده ها فرقی ندارن اونا هم زندگی شون بر باد رفت
رمان نویس ماجراجو نه تنها از غم می گه بلکه از شادی هم می گه از ترس هم می گه از شجاعت هم می گه
و همون زندگی که تشکیل شده از عرش و فرش

رمان اسفند نا تمام اولین رمان این وبلاگ هست وظیفه خودم می دانم خلاصه یی از رمان را خدمت شما بازدید کننده ی عزیز بیان کنم دنیا و سورنا در استانه 18 سالگی هستند در سالهای جنگ در یک خانه با هم بزرگ شده اند به طبع جنگ باعث خیلی از ماجرا ها و اتفاق ها شده که متاسفانه بیشتر تلخ هستند سورنا پدرش را که همان عموی دنیاست در اوایل جنگ از دست می دهد در حالی که 14 سال بیشتر ندارد
شروع رمان از اسفند ماهست قبل از عید ....سورنا بی ان که بداند روز به روز دنیا را از خود دورتر می کند خودش هم از این امر بی خبر است تا این که با سر و کله نا مبارک خواستگار سمج دنیا یعنی دیوید سورنا می فهمد که دنیا را دوست دارد تمام دل خوشی سورنا این است که دنیا هیچ علاقه یی به دیوید ندارد و با او ازدواج نخواهد کرد اماهمه چیز با گذشت زمان بر خلاف انتظار سورنا پیش می رود خوشبختانه تا اینکه...
دنیا دختری 18 ساله که خودش معتقد است جنگ را نخواسته با این جنگ تحمیلی دست و پنجه نرم می کند از دست دادن عمویش ضربه مهلکی به قلب ضعیف دنیا بوده دل بستگی عجیبی به سورنا دارد اما با رفتار های عجیب سورنا که خیلی راز الود است سعی می کند این حس امیخته به عشق را در نطفه خفه کند اما بعد ها متوجه می شود که در مورد سورنا قضاوت کرده است که گاهی چه قدر دیر می فهمیم قاضی عجولی بودیم

دوستان بدون هیچ شک و تردیدی این قوت قلب را به شما می دهم که با یک رمان ابکی مواجه نیستید خود نویسنده هم تمام تلاشش بر همین است که به شعور مخاطب احترام بگذارد

Designed By Erfan Powered by Bayan