(:

عجیب ترین اتفاق دنیا"ق۵"

  • ۰۸:۱۶


دنیا به فکر رفت اگر هیچ وقت نمی مرد چه می کرد بی شک تنها می شد می توانست برای یک نفر دیگر که خیلی دوستش دارد ارزو کند که او هم نمیرد خوب هر دوی انها چه می کردند زندگی هیجانی نداشت شاید هر صد سال یک بار همدیگر را می دیدند چون یقین داشتند ان یکی هنوز زنده است اتاق سورنا به طرز بی نظیری عجیب بود از همه عجیبتر وجود یک پیانوی سیاه در اتاقش پیانو ها خیلی وزن دارند و گران قیمت هستند هیچ وقت نشنیده بود که سورنا پیانو بنوازد از خاک خوردگی پیانو پی به این برد که انچنان راز الود  زیر پارچه سفیدی رهایش کرده در دفتر سورنا نقاشی های رنگارنگی به چشم می خورد که اسم داشتند تنها یکی از نقاشی ها اسم نداشت دختری روی تاب نشسته بود دختر لباس عروس به تن داشت و از پشت مردی که لباس دامادی پوشیده بود هلش می داد انها در باغی خیال انگیز بودند دنیا دوست داشت عروس بی جان نقاشی می شد در دل بی جان کاغذ خوشبختی موج می زد گاهی به اشیا حسادتت می شود گاهی دلت برایشان می سوزد سورنا نسبت به قبل تر ها خطش خوب شده بود شعر های مختلفی را با خط خوش نوشته بود به نظر دنیا علاقه ی خاصی به حافظ  دارد چون نیمه ای از خطاطی ها از غزل های حافظ بود دیوان حافظ خیلی برگ خورده بود که باید صاحبش به فکر صحافی باشد دنیا جست و جو را  ادامه می داد اگر به یاد نمی اورد که اتاق خودش هم در تسخیر بیگانه ایست بیگانه هم می تواند به  گنجینه های دنیا سرک بکشد البته این پایان جست و جو های دنیا نبود به فکر افتاد ایا سورنا خاطره می نویسد تمام اتاق را به عبارتی شخم کرد ساعت دوازده ظهر بود نیم ساعت پیش بابا علی و مامان گلی از پنجره دید که بیرون رفتند روز های جمعه ان دو با هم به تفریح می روند به نوعی روز مجردی انهاست تا ساعت هفت عصر به خانه بر نمی گردند دنیا شروع کرد به درس خواندن سر صفحه اول خوابش برد که با صدای مهیبی از خواب پرید پدر بزرگ  صدایش زد و  پشت در بود دنیا به سرعت در را باز کرد دستان پیر پدر بزرگ را گرفت پله را یکی دو تا کردند پدر بزرگ نسبت به سنش خیلی چالاک و فرز بود دنیا جلوتر رفت سورنا را صدا زد ان قدر به در اتاق زد که دستش کبود شد پدر بزرگ به پله ی اول رسید و گفت دخترم شاید به پناهگاه رفته اما دنیا گفت گوش کنید درس می خواند با این خطر چه کسی می تواند درس هندسه بخواند در اتاق قفل بود سر و صدای بمب ها بیشتر شده بود اما سورنا هیچ عکس العملی نشان نمی داد پدر بزرگ بر عکس دنیا به چاره های بهتری می اندیشید دنیا به پناهگاه نرفته بود یعنی بدون پدربزرگ و سورنا نمی توانست ان چنان پشت دربسته به سورنا التماس کرده بود که دستانش و کل وجودش یخ بودند  پدر بزرگ به شانه ی دنیا زد چهره اش بشاش بود این یعنی راه حل را یافته بود به دنیا گفت شاه کلیدت را بده شاه کلید هدیه تولد دنیا ست که همیشه به گردنش اویزان است در اتاق را باز کردند درست همان لحظه وضعیت قرمز سفید شد دنیا ان قدر ناراحت بود که بی هیچ حرفی اتاق را ترک کرد حتی نخواست سورنا را بمب باران شخصیتی بکند به پاس سلامتی هر سه شان اما پدربزرگ خیلی خیلی عصبی بود معرکه ایی به پا شد که هیچ کس از پس مرد پیر و جوان بر نمی امد و جرات نمی کرد به اتاق برود گاهی صدایشان ارام می شد گاهی بلند معرکه که تمام شد پدر بزرگ به دنیا گفت برو بالا وسایلت را جمع کن و همین الان به اتاقت برگرد سورنا چند روز مجبور است خر خر پدر بزرگش را تحمل کند این گونه هر دوی شما در امانید .حرف پدر بزرگ دو تا نمی شد از طرفی از خدای دنیا بود که به اتاق عزیزش برگردد سورنا دنیا را صدا زد یک نگاه سریع به دنیا انداخت و بعد مثل برق زده ها سرش را پایین انداخت دنیا هم متوجه نشد چرا سورنا مثل سیب قرمز شده از سورنا پرسید چیزی می خواهی سورنا در ان حالت معذبش گفت کتاب های درسی ،کیفم ،لباس مدرسه ،لباس راحتی و دفتر روزانه که زیر پیانوست دنیا به سفارش های بلند و بالای مو به مو عمل کرد بقچه اش را گوشه ی اتاقش گذاشت سورنا رفته بود دنیا به سرش زد یک سری به زهرا بزند زهرا دوست جدیدش به تازگی نامزدش را از دست داده بنابراین اماده شد اما پدر بزرگ موافقت نکرد دنیا به حیاط رفت تا هم نفسش تازه شود و هم پدر بزرگ که از پنجره به او و سورنا خیره شده بود شاید دلش به رحم بیاید دنیا ان طرف حوض روبروی سورنا نشست به دایره های اب نگاه کرد کمی هم به سورنا نگاه کرد و بی خیالی امروزش را به یاد اورد سورنا شخصیت عجیبی داشت همین شخصیت عجیب باعث می شد کار های عجیب و غریب بکند این دومین معذرت خواهی بود که سورنا به دنیا بدهکار بود شخصیت گاهی بی تقاوت سورنا باعث شده بود که کمی در این سالهای نوجوانی دنیا از او فاصله بگیرد او هم سعی کند بی تفاوت باشد این بار سورنا به دنیا نگاه کرد او هم به فکر رفت دقیقه چندم بود که نگاهشان به هم تلاقی پیدا کرد سورنا از دنیا تشکر کرد و بابت امروز معذرت خواست همین هم باعث شد کمی از سنگ دلی دنیا اب شود و  نظر سورنا را در مورد وحشت ناک ترین عادت پدر بزرگ بپرسد در این سالها کسی نتوانسته شب ها در اتاق پدربزرگ به خواب ناز برود خرخر های پدر بزرگ مثل زمانی ایست که در یک ناقوس بزرگ گیر کرده باشی . سورنا خندید انگار عمق فاجعه را درنیافته بود البته بودن سورنا در اتاق طبقه ی دوم در روزهایی که بمب باران شروع شده عاقلانه نیست 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
من به شما قول دادم من سوگند یاد کردم که با تمام وجودم فریاد شما باشم با تمام وجودم مجالی بر ای احساسات سرکوب شده ی شما باشم من به خاک شما قسم خوردم ...
یک گفت و گوی واقعی با ادمایی که زندگی شون مهم بود ولی این مهم رو ازشون دریغ کردن ادمایی که حق داشتن شاد باشن زندگی کنن اما چی شد که یه روز بدون این که خودشون بخوان رفتن زیر خاک فرقی نداشت جوون بودن یا پیر
هر ازگاهی صداشون می یاد از ما بگو نه تنها از ما ادمایی که زنده ان ولی با مرده ها فرقی ندارن اونا هم زندگی شون بر باد رفت
رمان نویس ماجراجو نه تنها از غم می گه بلکه از شادی هم می گه از ترس هم می گه از شجاعت هم می گه
و همون زندگی که تشکیل شده از عرش و فرش

رمان اسفند نا تمام اولین رمان این وبلاگ هست وظیفه خودم می دانم خلاصه یی از رمان را خدمت شما بازدید کننده ی عزیز بیان کنم دنیا و سورنا در استانه 18 سالگی هستند در سالهای جنگ در یک خانه با هم بزرگ شده اند به طبع جنگ باعث خیلی از ماجرا ها و اتفاق ها شده که متاسفانه بیشتر تلخ هستند سورنا پدرش را که همان عموی دنیاست در اوایل جنگ از دست می دهد در حالی که 14 سال بیشتر ندارد
شروع رمان از اسفند ماهست قبل از عید ....سورنا بی ان که بداند روز به روز دنیا را از خود دورتر می کند خودش هم از این امر بی خبر است تا این که با سر و کله نا مبارک خواستگار سمج دنیا یعنی دیوید سورنا می فهمد که دنیا را دوست دارد تمام دل خوشی سورنا این است که دنیا هیچ علاقه یی به دیوید ندارد و با او ازدواج نخواهد کرد اماهمه چیز با گذشت زمان بر خلاف انتظار سورنا پیش می رود خوشبختانه تا اینکه...
دنیا دختری 18 ساله که خودش معتقد است جنگ را نخواسته با این جنگ تحمیلی دست و پنجه نرم می کند از دست دادن عمویش ضربه مهلکی به قلب ضعیف دنیا بوده دل بستگی عجیبی به سورنا دارد اما با رفتار های عجیب سورنا که خیلی راز الود است سعی می کند این حس امیخته به عشق را در نطفه خفه کند اما بعد ها متوجه می شود که در مورد سورنا قضاوت کرده است که گاهی چه قدر دیر می فهمیم قاضی عجولی بودیم

دوستان بدون هیچ شک و تردیدی این قوت قلب را به شما می دهم که با یک رمان ابکی مواجه نیستید خود نویسنده هم تمام تلاشش بر همین است که به شعور مخاطب احترام بگذارد

Designed By Erfan Powered by Bayan