(:

کمد بد جنس اجداد ما"ق۲"

  • ۱۱:۲۳
دنیا سعی می کند بیدار بماند اما چشمانش ان قدر سنگین شده اند که بعد از مدتی بسته می شوند دنیا به کمد یاد ها تکیه داده کمدی که به تازگی به اتاقش اضافه شده زیادی جاگیر است اما زیباست دنیا دوست داشت که به جای این کمد عتیقه کمدی نو از جنس گردو داشته باشد کمدی جوان و خوش ساخت اما مبارزات دنیا جواب نداد  چند ماه  پیش کمد را از انباری در اوردند از پنج پله حیاط بالا رفتند تازه دنیا را دعوا کردند که چرا در را چهار تاق باز نمی کند دنیا با کمال بی میلی در را با ز کرد خودش هم به گوشه ای رفت کمد ان چنان سنگین وزن بود که دنیا از سر صورت خیس انها جرم عظیم کمد را احساس کرد سورنا و بابا علی باید تا اتاقی که ته سالن بود زجر می کشیدند هر چند که از در ورودی تا اتاق ته سالن زیاد فاصله ایی نبود پدر دنیا را صدا زد هر دو وزنه بر داران منتظر باز شدن در اتاق بودند دنیا در و دروازه ی گوشش را باز کرد حنجره ی چند ریشتری پدر ش کل خانه را لرزانده بود بنابراین   ان قدر عجله کرد که پایش به اولین پله گیر کرد و افتاد می دانم که از زمین مسطح ناگهان پله نمی روید اما اتاق دنیا درست کنار   صد و بیست پله است که معمار خوش ذوق انها را کمی متمایل به اتاق دنیا ساخته البته فقط کمی دنیا زیادی هول شد با سر و تن به اغوش باز پله ی اول پیوست زمین خوردنش ان چنان شدت داشت که از بینی اش خون می امد پدر هم ان چنان نگران شد یک طرف کمد را رها کرد بی ان که  به بغل دستی اش فکر کند   که به در روبرو خیره شده بود و این سر و صدا چندان برایش اهمیت نداشت شاید هم به مجازات بی توجه  اش پایش  ان گونه شکست هم زمان سورنا و دنیا  درد می کشیدند البته سورنا مانند دنیا ناارام نبود از یک بینی جراحی پلاستیک نمی ساخت و همچنین هم باید از درد پای زیر کمد  رنج می کشید هم این که بر خلاف دنیا از گریه کردنش شرمسار بود پدر بعد از ان که دنیا را ارام کرد یادش امد که بارش خیلی سبک شده و کسی هم با صدای بلند و مردانه اش گفته بود اخ به عقب برگشت به دست گلی که اب داده بود لبخندی زد و کمد را با ارامش خاطر بلند کرد   سورنا نمی توانست پای چپش  را تکان بدهد  اگر مامان گلی زودتر سر نمی رسید پدر نمی دانست چه کار کنددنیا را ارام کند یا به پای سورنا برسد  پدر بعد از مدتی توانست سورنا را بلند کند سورنا   خیلی درد داشت به اندازه ی  درد ترکش کوچکی که در پای یک رزمنده جا می ماند مامان گلی دنیا را به اشپز خانه برد بابا علی هم سورنا را تا در ورودی کشان کشان برد و بر روی صندلی عصرانه یا خوابانه بابا حاجی نشاند مامان گلی از اشپز خانه به بابا علی گفت یک وقت کم عقلی نکنی و بچه را با موتور ببری  بابا علی هم مجبور شد از اقای همتی معلم ادبیات بخواهد که وانتش را فقط برای چند ساعت قر ض بدهد اقای همتی به شدت به وانتش علاقه مند است حتی وانت را به پسرش نداد که برود  صندلی ها و ریسه های اجاره ایی عروسی اش  را بیاورد همه تقریبا نا امید بودند  به این دلیل که اقای همتی لجباز از سورنا خوشش نمی امد و همیشه سر کلاس با هم بحث داشتند سورنا چه جفا هایی که در حق این مرد نکرده بود  حال عاجزانه و بی هیچ غروری به اقای همتی به جای اخم های همیشگی لبخند می زد و با نگاه می خواست که زودتر دلش به حال دانش اموز شیطانش بسوزد کلید وانت را بدهد اقای همتی در کمال ناباوری همه گفت خودم رانندگی می کنم با کمک بابا علی سورنا سوار وانت کردند دنیا و مامان گلی هم با انها رفتند مامان گلی می دانست که دنیا فقط از ترس خون دماغ شده و خود دنیا هم گفته بود که عمل انعکاسی مغزش درست و به موقع به دستش فرمان داده که جلوی صورتش باشد ولی الان که سرد شده احساس می کند دستش  بی شک ضزب دیده مامان گلی هم با حوصله به دنیا گوش داده بود بعد یک لبخند زد دنیا را بوسید هنوز همان دختر بچه بود که حرف هایش را در هم می زد گاهی هم دوست داشت متوجه نیت نهایی او بشوند کسی جز مامان گلی حرف دلش را درک نمی کرد پشت وانت نشسته بودند کمی هم نم نم باران خیسشان کرده بود دنیا  نقش یک دست شکسته را خوب بازی نمی کرد مادرش استادانه از حرف های دست و پا شکسته فهمیده بود دخترش نگران سرنوشت پای سورناست بیشتر به خاطر عذاب وجدان کمتر به خاطر دوست داشتن از طرفی می خواهد به حساب خودش کم نیاورد بیمارستان شلوغ بود ساعت دوازده شب به خانه رسیدند  همان طور که انتظار می رفت دنیا صحیح و سالم بود پای چپ سورنا را گچ گرفته بودند و خوشبختانه پای راستش سالم بود دنیا سعی کرد هم از سورنا معذرت بخواهد هم بگوید حقش است چون موقعی که  دنیا زمین خورده بود  سورنا خندیده بود البته فکر می کند و نگاه هم نکرده که چه بلایی سرش امده تقریبا دنیا سخن رانی طولانی را جلوی همه ادا کرد   سورنا  کنار حوض اب وضو می گرفت اصلا به دنیا توجه ایی نداشت دنیا  به شدت هم فلفلی بود که می توانست ادویه ی همیشگی غذای مامان گلی باشد پدر بزرگ هم از سورنا دفاع کرد این گونه شد دنیا با گریه به سمت اتاقش رفت چرا همیشه پدر بزرگی که عادل است در این موارد رای را به نفع سورنا صادر می کند مامان گلی بعد از نیم ساعت با یک شربت بهار نارنج به پیشواز طوفان دنیا رفت دنیا خوب می دانست که این شربت برای این است که او تا زمانی که پای سورنا از گچ در بیاید باید  به اتاق طبقه ی دو م مهاجرت کند اول که مقاومت کرد اما بعدش قبول کرد اگر قبول نمی کرد پدر بزرگ اتاقش را به سورنا می داد و پیر مرد گناه داشت اگر قبول نمی کرد پدر و مادر به خاطر پدر بزرگ ایثار می کردند که مادر دیسک کمر بدی داشت ان وقت دنیا که یادش نرفته کمد او پای سورنا را شکاند مادر ان چنان منطقی و کمی مستبدانه گفت که دنیا فهمید چاره ای جز این نیست که وسایلش را در یک بقچه جمع کند به امید خدا فردا صبح به اتاق سورنا برسد  و در نهایت چهار نفری کمد را به داخل اتاق اوردند مامان گلی و بابا علی چنان موجه غر غر کردند که گویی دنیا از انها خواسته بود کمد را به اتاق عزیزش بیاورند ان شب تا به اتاق سورنا رسید بقچه را زیر سرش گذاشت بر روی زمین خوابید تا فردا صبح خواب کمدی را می دید که از چوب گردو بود سبک و راحت حمل می شد
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
من به شما قول دادم من سوگند یاد کردم که با تمام وجودم فریاد شما باشم با تمام وجودم مجالی بر ای احساسات سرکوب شده ی شما باشم من به خاک شما قسم خوردم ...
یک گفت و گوی واقعی با ادمایی که زندگی شون مهم بود ولی این مهم رو ازشون دریغ کردن ادمایی که حق داشتن شاد باشن زندگی کنن اما چی شد که یه روز بدون این که خودشون بخوان رفتن زیر خاک فرقی نداشت جوون بودن یا پیر
هر ازگاهی صداشون می یاد از ما بگو نه تنها از ما ادمایی که زنده ان ولی با مرده ها فرقی ندارن اونا هم زندگی شون بر باد رفت
رمان نویس ماجراجو نه تنها از غم می گه بلکه از شادی هم می گه از ترس هم می گه از شجاعت هم می گه
و همون زندگی که تشکیل شده از عرش و فرش

رمان اسفند نا تمام اولین رمان این وبلاگ هست وظیفه خودم می دانم خلاصه یی از رمان را خدمت شما بازدید کننده ی عزیز بیان کنم دنیا و سورنا در استانه 18 سالگی هستند در سالهای جنگ در یک خانه با هم بزرگ شده اند به طبع جنگ باعث خیلی از ماجرا ها و اتفاق ها شده که متاسفانه بیشتر تلخ هستند سورنا پدرش را که همان عموی دنیاست در اوایل جنگ از دست می دهد در حالی که 14 سال بیشتر ندارد
شروع رمان از اسفند ماهست قبل از عید ....سورنا بی ان که بداند روز به روز دنیا را از خود دورتر می کند خودش هم از این امر بی خبر است تا این که با سر و کله نا مبارک خواستگار سمج دنیا یعنی دیوید سورنا می فهمد که دنیا را دوست دارد تمام دل خوشی سورنا این است که دنیا هیچ علاقه یی به دیوید ندارد و با او ازدواج نخواهد کرد اماهمه چیز با گذشت زمان بر خلاف انتظار سورنا پیش می رود خوشبختانه تا اینکه...
دنیا دختری 18 ساله که خودش معتقد است جنگ را نخواسته با این جنگ تحمیلی دست و پنجه نرم می کند از دست دادن عمویش ضربه مهلکی به قلب ضعیف دنیا بوده دل بستگی عجیبی به سورنا دارد اما با رفتار های عجیب سورنا که خیلی راز الود است سعی می کند این حس امیخته به عشق را در نطفه خفه کند اما بعد ها متوجه می شود که در مورد سورنا قضاوت کرده است که گاهی چه قدر دیر می فهمیم قاضی عجولی بودیم

دوستان بدون هیچ شک و تردیدی این قوت قلب را به شما می دهم که با یک رمان ابکی مواجه نیستید خود نویسنده هم تمام تلاشش بر همین است که به شعور مخاطب احترام بگذارد

Designed By Erfan Powered by Bayan