(:

سرما خوردگی بدترین مجازات اوست"ق۳"

  • ۲۳:۲۲
 
سلام دوستان این هم مطلب سوم در بین شما اگر نویسنده ای هست لطفا راهنمایی بفرماید  من  هم زمان به چند رمان فکر می کنم که این یعنی سر رشته ی قلم از دست رفتن به هیچ وجه کنترلی بر روی ذهنم ندارم رمان اسفند نا تمام رابه تازگی در این جا  شروع کرده ام  بی نهایت محبت می کنید که بخش های عریض و طویلش را بخوانید یا اگر انتقادی به ذهنتان رسید بگویید  در ضمن برای این که اسم رمان یک دو سه  نشود  هر پخش رمان اسم به خصوصی داردباتشکر فاطمه ازاد

بدنش کوفته بود طول کشید تا به  پنجره ی جدید عادت کند همیشه کنجکاو بود این اتاق مرموز را ببیند چرا صاحبش دوست داشت در این اتاق دور افتاده باشد و بدتر از همه ساعت ها تنها بماند شاید گرسنه شود یا دلش بگیرد از صد و بیست پله پایین بیاید دنیا پله ها را شمرده بود پنجاه و هشت تا بودند مثل وقتی که می گویند هزار پا هزار تا کفش دارد ولی واقعا هم ندارد گلو درد بدی داشت به سختی اب دهانش را قورت می داد بزاق دهانش مانند اب روانی بود که سرش به سنگ می خورد  اگر نمی دانست سرما خوردگی چیست می پنداشت سنگ سردی از قلب ادم به گلویش می اید راه نفس کشیدن، قورت دادن یا حتی گریه کردن را می گیرد سرما خوردگی اصلا پدیده ی بدی نبود اما برای دنیا دردسر های عظیمی داشت صدای دنیا کمی مردانه می شد هنوز کسی چرایی این فاجعه را کشف نکرده بود دنیا مجبور می شد تا بهبودی حالش ساکت باشد با این سرما خوردگی به مدرسه برود یک روز تمام دیوانه اش کنند که زبانش را کجا جا گذاشته اما دنیا مقاومت می کرد کسی از این موضوع خبر نداشت تا این که معلم تاریخ مجبورش کرد درس جواب بدهد بین ابروریزی یا تنبیه شدن یکی را باید انتخاب می کرد تنبیه شدن یعنی ۱۰ بار رونویسی کردن از بند های درس جدید و درس قبلی . دنیا گفت ببخشید همه ی کلاس یک دست به سمت دنیا خیره شدند حتی معلم عینکش را به چشم زد تا دنیا را بهتر ببیند بعد از یک هفته سکوت صدای بمی را می شنیدند که کمی خش داشت کلاس اماده بود که از خنده منفجر شود دنیا هم ان قدر استرس داشت که دوستش به جای دنیا صدا شد و گفت خانم دنیا سرما خورده نمی تواند صحبت کند معلم پیرشان به  خودش حرکتی داد و به طعنه گفت پس این ببخشید را تو گفتی یا خودش ؟
  بچه ها خندیدند اما دردسر هنوز ادامه داشت دنیا باید جواب می داد اما گریه اش گرفت با همان صدا و اشک ها گفت تاریخ یعنی گذشته ی انسان . معلم تاریخ تا زمانی تا اخرین بند را جواب نداد عقب نشینی نکرد نیم نمره کم کرد چون باعث شلوغی کلاسش شده بود دنیا تا اخر کلاس سرش روی نیمکت بود به معلم توجه ای نداشت ربع ساعت اخر بود که معلم صدایش زد بچه ها بدشان نمی امد دوباره  دنیا را مسخره کنند اما خانم تاریخ خیلی جدی  به بچه ها گوش زد کرد اگر بخندند مستمر این ماه را صفر رد خواهد کرد خیلی ارام با دنیا صحبت می کرد یک حبه از یک داروی محلی پیشنهاد کرد که معجزه می کند 



ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
من به شما قول دادم من سوگند یاد کردم که با تمام وجودم فریاد شما باشم با تمام وجودم مجالی بر ای احساسات سرکوب شده ی شما باشم من به خاک شما قسم خوردم ...
یک گفت و گوی واقعی با ادمایی که زندگی شون مهم بود ولی این مهم رو ازشون دریغ کردن ادمایی که حق داشتن شاد باشن زندگی کنن اما چی شد که یه روز بدون این که خودشون بخوان رفتن زیر خاک فرقی نداشت جوون بودن یا پیر
هر ازگاهی صداشون می یاد از ما بگو نه تنها از ما ادمایی که زنده ان ولی با مرده ها فرقی ندارن اونا هم زندگی شون بر باد رفت
رمان نویس ماجراجو نه تنها از غم می گه بلکه از شادی هم می گه از ترس هم می گه از شجاعت هم می گه
و همون زندگی که تشکیل شده از عرش و فرش

رمان اسفند نا تمام اولین رمان این وبلاگ هست وظیفه خودم می دانم خلاصه یی از رمان را خدمت شما بازدید کننده ی عزیز بیان کنم دنیا و سورنا در استانه 18 سالگی هستند در سالهای جنگ در یک خانه با هم بزرگ شده اند به طبع جنگ باعث خیلی از ماجرا ها و اتفاق ها شده که متاسفانه بیشتر تلخ هستند سورنا پدرش را که همان عموی دنیاست در اوایل جنگ از دست می دهد در حالی که 14 سال بیشتر ندارد
شروع رمان از اسفند ماهست قبل از عید ....سورنا بی ان که بداند روز به روز دنیا را از خود دورتر می کند خودش هم از این امر بی خبر است تا این که با سر و کله نا مبارک خواستگار سمج دنیا یعنی دیوید سورنا می فهمد که دنیا را دوست دارد تمام دل خوشی سورنا این است که دنیا هیچ علاقه یی به دیوید ندارد و با او ازدواج نخواهد کرد اماهمه چیز با گذشت زمان بر خلاف انتظار سورنا پیش می رود خوشبختانه تا اینکه...
دنیا دختری 18 ساله که خودش معتقد است جنگ را نخواسته با این جنگ تحمیلی دست و پنجه نرم می کند از دست دادن عمویش ضربه مهلکی به قلب ضعیف دنیا بوده دل بستگی عجیبی به سورنا دارد اما با رفتار های عجیب سورنا که خیلی راز الود است سعی می کند این حس امیخته به عشق را در نطفه خفه کند اما بعد ها متوجه می شود که در مورد سورنا قضاوت کرده است که گاهی چه قدر دیر می فهمیم قاضی عجولی بودیم

دوستان بدون هیچ شک و تردیدی این قوت قلب را به شما می دهم که با یک رمان ابکی مواجه نیستید خود نویسنده هم تمام تلاشش بر همین است که به شعور مخاطب احترام بگذارد

Designed By Erfan Powered by Bayan