(:

زودتر از دیروز"ق۱"

  • ۱۹:۱۳
   اسفند زود می گذرد بی اعتنا به دنبال گذر است اسفند ماهی ایست که دوست دارند زود برود تا بهار شود البته اسفند به سخت گیری دیگر ماه های زمستان نیست می گویند بهار زیباست اما روزی می اید که اسفند رفته باشد اسفند جوان بیست و نه روزه که شود می رود تا قله ی دماوند اما این بار باید بعد ازسی روز برود اسفند نقشه کشیده که روز سی ام روز مرگش باشد و روز بیست و نه ام به دنبال اولین ماه بهار فروردین اما شکوفه ها نمی دانند که از کجا و چرا امدند  درست مثل اسفند درخت  می گوید پری رویی تن درخت  را بوسید شکوفه ها متولد شدند اسفند گفت اگر من تو را لمس کنم یا اگر ببوسمت می میری درخت در باد لرزید ارام نجوا کرد بله جانم شکوفه هایم جان می دهند تو اسفند خوبی هستی زیاد سوز نداری و البته مثل اسفند های قبل می خواهی بدانی چرا بهار را جشن می گیرندبهار عروس طبیعت است البته فروردین امسال با شجاعت ان درخت پر شکوفه ایی که بریدنش زودتر از خواب بیدار شد فروردین ما درخت ها را بوسید اما تن ان درخت را در اتش سوزانده بودند زیاد برای فروردین جوان خوب نیست که زیر نفس های تو قدم بزند نفس تو سم است دستان گرم و زیبای او برای تو خنجر است اسفند گفت برایم مهم نیست که دستانش خنجر قلبم باشد اما من زیاد نفس نمی کشم فردا  راهی ام .درخت گفت اسفند در اوج زیبایی ات می میری اسفند گفت اوج زبیایی ولی به تنهایی. باد وزید اسفند را با خودش برد اسفند با هر نفسش بوسه های فروردین را به باد می داد چرا امده بود به  شهری که اسفند را نمی خواستند اسفند اه کشید گونه ی فروردین زخم شدزیر گل همیشه بهار چشم انتظار پرستو های مهاجر بود الان وقت بیدار شدن نبود درخت قهرمان در این زمستان عجول بود به موقع بهار می شد و حال فروردین زخمی ایست خسته است کدام ظالمی شکوفه ها را بی جان زیر پای عابر ها رها کرده چرا جوانه هنوز دنیا را ندیده می میرند  گل همیشه بهار به فروردین گفت فردا می رود نگران نباش بهار گفت چه کسی فردا می رود گل همیشه بهار به دانه های ریز اشاره کرد و گفت انی که گریه هایش شده این برف اویی که از دردش گنجشک ها اواره اند زنی می میرد فروردین با عصبانیت گفت اویی که تازیانه ام می زند دلم را می شکند بی ان که  بداند گل همیشه بهار گفت شاید اری .اسفند نومید از کوه دماوند بالا می رفت غروب خورشید به قله می رسید بامداد روز بعد می مرد غروب که رسید ان قدر مریض و نا توان بود که زانو زد  به اندازه ی صد سال پیر شده بود نمی ترسید از مرگ اما دلش می خواست باز شاهد شادی های مردم باشد مردمی که نو نوار شده بودند هفت سین چیده بودند اسفند ارام گفت  ایا سال که نو شود کسی دلش برای من تنگ می شود اه نکشید ارام تر نفس می کشید   بهار باید سر و سلامت باشد رفته رفته چشمانش به خواب می رفت بهار را در خواب می دید یا حقیقت داشت فروردین  لباس سفید بر تن داشت با شکوفه های یاس  زبان هر دوی انها از حرف زدن باز مانده بود فروردین و اسفند با هم در قله ی دماوند اسفند گفت  بهتر است زودتر بروی فروردین گفت چرا و شما کیستیداسفند گفت شاید برای اولین بار اولین ماه سال اخرین ماه سال رامی بیند   در تمام این سی روز مردم چشم انتظار امدن شما هستند نباید کسالت داشته باشید طبیعت باید تازه شود فروردین برای اسفند اتش بود و درد اما خود او هم لرزش گرفته بود تب کرده بود   باید این مرد تنها را رها می کرد اما دلش یارای رفتن نداشت اسفند باز  از  فروردین  خواست زودتر برود فروردین گفت چیزی تا بامداد نمانده   اسفند ارام اشک می ریخت  از زیبایی خنجری که با امدنش بیشتر درد می کشید هر دوی انها روبروی هم به فنا می رفتند فروردین ارام زمزمه می کرد   چند گام نزدیکتر شد حال اسفند دگرگون شد به خاطر همین به اندازه ی همان چند گام عقب تر رفت اسفند به هر جان کندنی بود سر پا شد می خواست برود که فروردین ناله کرد و خواست بماند فروردین گفت می توانی به من نگاه نکنی این گونه کمتر داغ می کنم مرا ببخش که زود امدم با هرم نفس هایم با صدای قدم هایم خوابت ناارام شد تنت بیشتر لرزید و رفتنت پر از درد   خدانگه دار تان اسفند نمی توانست نگاهش نکند مردم حق داشتند  فروردین هم دوست داشت بماند اشک های زیبای اسفند را تماشا کند ولی باید می رفت ماندنش عذاب بود به دامنه ی کوه رسید تا بید مجنون دویده بود کنار بید مجنون نشست زانو هایش را به اغوش کشید ساعت ها گریست خوابش برد بیدار که شد نه تب داشت نه زخم داشت انچنان قدرت جاری بود که می توانست پرواز کند خورشید طلوع کرده بود   با گام هایش سبزه ها سر سبز می شدند شکوفه ها می رقصیدند پرستو ها پرواز می کردند به قله که رسید اسفند رفته بود و فروردین امده بود لاله ای بر روی زمین روییده بود  و او  به لاله گوش سپارد اسفند در نهایت زیبایی به تنهایی نمرد .

دنیا سعی کرد بغض نکند چه افسانه ی تلخی چه خوب که حقیقت ندارد مامان گلی پیشانی دخترش را بوسید چراغ را خاموش کرد تا دنیا بخوابد اما دنیا به فروردین فکر کرد به اسفند چه قدر خوب می شد که اسفند ناتمام می ماند ولی ان وقت  فروردین چه می شد چرا  جدایی ها  تلخ اند دنیا ارام اشک ریخت در بامداد تولدش با ماه تولدش اسفند درد دل کرد اسفند عزیزم کجایی من تو را دوست دارم و دوست دارم که بمانی ولی ساعت می گوید که هیچ زمانی ماندنی نیست اسفند جان من فروردین را دوست دارم چون در اولین روزش کسی به دنیا امده که الان بی شک در خواب است چرا مامان تعریف کرد ای کاش نمی گفت  کسی در شب قبل از تولدش و در بامداد تولدش از ناراحتی گریه نمی کند چراغ اتاقش را روشن کرد به اینه نگاه کرد چرا می ترسید چون که خودش اسفندی بود و او فروردینی چه افکار کودکانه ایی ناگهان به خودش خندید دختر در اینه مسخره شده بود روزگاری مردم چرایی دنیا را نمی دانستند به خاطر همین خیال پردازی می کردند حتما کسی به عشقش نرسیده فکر کرده رفتن اسفند و امدن فروردین به خاطر همین است اما مادرش گلی که زن ساده دلی ایست به این افسانه ها باور دارد دختری که هجیده ساله می شود این افسانه را برایش نقل می کنند البته دنیا از مادرش نپرسید چرا باید گفته شود مگر چه         تا ثیری دارد 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
من به شما قول دادم من سوگند یاد کردم که با تمام وجودم فریاد شما باشم با تمام وجودم مجالی بر ای احساسات سرکوب شده ی شما باشم من به خاک شما قسم خوردم ...
یک گفت و گوی واقعی با ادمایی که زندگی شون مهم بود ولی این مهم رو ازشون دریغ کردن ادمایی که حق داشتن شاد باشن زندگی کنن اما چی شد که یه روز بدون این که خودشون بخوان رفتن زیر خاک فرقی نداشت جوون بودن یا پیر
هر ازگاهی صداشون می یاد از ما بگو نه تنها از ما ادمایی که زنده ان ولی با مرده ها فرقی ندارن اونا هم زندگی شون بر باد رفت
رمان نویس ماجراجو نه تنها از غم می گه بلکه از شادی هم می گه از ترس هم می گه از شجاعت هم می گه
و همون زندگی که تشکیل شده از عرش و فرش

رمان اسفند نا تمام اولین رمان این وبلاگ هست وظیفه خودم می دانم خلاصه یی از رمان را خدمت شما بازدید کننده ی عزیز بیان کنم دنیا و سورنا در استانه 18 سالگی هستند در سالهای جنگ در یک خانه با هم بزرگ شده اند به طبع جنگ باعث خیلی از ماجرا ها و اتفاق ها شده که متاسفانه بیشتر تلخ هستند سورنا پدرش را که همان عموی دنیاست در اوایل جنگ از دست می دهد در حالی که 14 سال بیشتر ندارد
شروع رمان از اسفند ماهست قبل از عید ....سورنا بی ان که بداند روز به روز دنیا را از خود دورتر می کند خودش هم از این امر بی خبر است تا این که با سر و کله نا مبارک خواستگار سمج دنیا یعنی دیوید سورنا می فهمد که دنیا را دوست دارد تمام دل خوشی سورنا این است که دنیا هیچ علاقه یی به دیوید ندارد و با او ازدواج نخواهد کرد اماهمه چیز با گذشت زمان بر خلاف انتظار سورنا پیش می رود خوشبختانه تا اینکه...
دنیا دختری 18 ساله که خودش معتقد است جنگ را نخواسته با این جنگ تحمیلی دست و پنجه نرم می کند از دست دادن عمویش ضربه مهلکی به قلب ضعیف دنیا بوده دل بستگی عجیبی به سورنا دارد اما با رفتار های عجیب سورنا که خیلی راز الود است سعی می کند این حس امیخته به عشق را در نطفه خفه کند اما بعد ها متوجه می شود که در مورد سورنا قضاوت کرده است که گاهی چه قدر دیر می فهمیم قاضی عجولی بودیم

دوستان بدون هیچ شک و تردیدی این قوت قلب را به شما می دهم که با یک رمان ابکی مواجه نیستید خود نویسنده هم تمام تلاشش بر همین است که به شعور مخاطب احترام بگذارد

Designed By Erfan Powered by Bayan