(:

نقطه های هیچ"ق35"

  • ۲۱:۰۲



دنیا در تمام لحظاتی که زیر بار نگاهان مشتاق دیوید گندم های احساسش اسیاب می شد ند در تمام لحظاتی که احساس می کرد صد سال است که بر روی صندلی نرم نشسته و مو هایش در معرض سفید شدنند دیویدی را تماشا می کرد با هر واژه و نجوا باطراوت تر و جوان تر می شد دنیا عذاب وجدان بدی داشت از طرفی نمی توانست خودش را فراموش کند فقط شور و غوغای دیوید را به تماشا نشیند دیوید متوجه خمودگی و خستگی دنیا شد پیشنهاد کرد ادامه ی بحث را به وقت دیگری موکول کنند اما دنیا از هراس تماشاچیان که سایه سنگینشان را بر خودش می دید به دیوید لبخند زد و به دروغ گفت خسته نیست بیشتر در بحث شرکت خواهد کرد و تمام حواسش را جمع ...

دیوید:نه تو واقعا خسته یی فردا هم وقت داریم

دنیا:گفتم که خسته نیستم شما به صحبت کردن ادامه بدهید من با دقت بیشتری گوش می دهم

دیوید:کلمه تو این قدر گفتنش سخت است

دنیا:شاید  به نظرم هنوز خیلی زود است که به شما بگویم تو

دیوید:و سخت تر از تو گفتن تحمل کردن من است مگر غیر از این است

دنیا:در این رابطه نظری ندارم

دیوید:برادرم موفق شد دل دختری که قبلا ازان شیر دیگری بود را تصاحب کند دخترک با نگاهان مشتاقی او را نگاه می کرد من هم امیدوار شدم به فتح قلب رسوخ ناپذیر ماده شیرم

دنیا:از کجا معلوم که دخترک نگاهان مشتاقی داشت

دیوید:گاهی کلمات ان قدر کنار می کشند که ادم از احساسات سر در می اورد دخترک مردد نبود

دنیا:به هر حال خیلی خوشحالم که شما قاضی نیستید 

دیوید:کلمات در بین خود دروغ دارند من می توانم همین الان به شما بگویم از شما بیزارم اما احساساتم نمی توانند بیزار باشند چون شما می توانید از چشمانم دروغ را بفهمید

دنیا:من خیلی دوست دارم کلمات را باور کنم من از شما بیزارم

دیوید:و احساسات شما با کلمات شما یکی ایست

دنیا:صراحت خارق العاده یی دارید

دیوید:و همچنین قاضی خوبی خواهم شد

دنیا:45دقیقه سر موضوعاتی بحث   شد که به زندگی مشترک ربطی نداشت

دیوید:خوشحالم که ساعت را به مچ دستتان بستید

دنیا:مادر خیلی اصرار داشت هدیه تان کنار نبض دستم باشد وگرنه شیشه ساعتی که شکسته زیاد هم خوشحالی ندارد

دیوید:زیادی غرورم را قلقلک می دهید شاید امشب نمایش به راه انداختم تا شما را کمی ادب کنم

دنیا:خوشحالم که نقاب برداشتید وگرنه شما به عنوان یک مرد نقاب دار به من می گفتید پس من برای تو مهم هستم که نمی خواستی شیشه شکسته ساعتی را که برایت خریدم ببینم

دیوید:من به شما باید یاد بدهم که هیچ نقابی در کار نیست هر چه هست احتیاط است و بس

دنیا:خیلی دوست دارم احتیاط را کنار بگذارید به گفته ی خودتان مرا ادب کنید

دیوید:از خودم می پرسم این که رو به رو شما هستم شما این حرف را می زنید مرا به مبارزه می طلبید

دنیا:من فقط از شما یک خواهش دارم من دوست ندارم به شخصیت شما و به وقت شما توهین کنم فقط این را خوب می دانم خوشبختی شما با من نیست 

دیوید:ببخشید شما برای خوشبختی زندگی من نسخه تجویز می کنید

دنیا:من فقط حقیقت را گفتم زندگی برای ما دو نفر کنار هم حاصلی جز بدبختی ندارد

دیوید:نه شما واقعا خسته اید چون همان حرف های قدیمی را تحویل من می دهید بدون هیچ فکری

دنیا:خواهش می کنم چرا همیشه شما از در اوردن اشک های من لذت می برید

دیوید:شاید به خاطر این که ادم سر همین اشک های کودکانه اعتراف می کند

دنیا:بله شما قاضی حکم گناه مرا صادر می کنید اما من گناهی نکردم اقای قاضی که اعترافی بکنم این اشک ها نباید باشند خودم هم می دانم اما دست خودم نیست اشک هایی که بی گناه هستند بدون اجازه سرازیر می شوند

دیوید:چرا زندگی مشترک با من را درست نمی دانید

دنیا:ای کاش اشتراکی در میان بود ما در کردار و رفتار هم هیچ چیز مشترکی ندارم دوباره برای تاکید تکرار می کنم هیچ چیزی

دیوید:ناراحت نمی شوید این بار من به شما بگویم قاضی خوبی نخواهید بود چون اگر شما فرصتی بدهید اگر بیشتر با هم اشنا شویم شاید این نقطه های هیچ پیدا شدند

دنیا:خود شما و همه ی انها می گویند این پیوند خوب است ثمر دارد اما من این گونه فکر نمی کنم چرا نمی خواهید مرا درک کنید من اشتباه انتخاب شدم

دیوید:مگر شما در دل من قرار دارید که می گویید اشتباه عاشق شدم

دنیا:واقعا نشدید یک دختر هیجده ساله که با توجه به سنش نصف تجربه ها و پیراهن های پاره ی شما را نداشته یک دختر محجبه که شما پوشش او را درک نمی کنید و او گله یی ندارد اما اعتراف می کنم می ترسم شما بدون هیچ خونی مرا بکشید و من تبدیل به یک مرده متحرک بشوم همین الان التماس می کنم همین الان یک کم به خودتان فکر کنید من یک دختربچه خامم شما به زنی پخته و سنجیده نیاز دارید

دیوید:من منتظر گذشت زمانم او خلاف حرف های شما را ثابت خواهد کرد احتمالا بلال ها اماده است امیدوارم امشب خواب راحتی داشته باشی چون فردا خیلی کار داریم


دنیا:و هم چین شما من هم منتظر م زمان بگذرد اما امیدوارم تاوان بدی نداشته باشد دست زمان برای هر دوی ما خوب باشد


دیوید:قبلا گفتم چه قدر از شنیدن کلمه ما ذوق زده می شوم زمان اری اما این دیگری مخالف ماست و ان دیگری مشتاق ما شدن زمان باید به کام کدام دیگری بگردد


دنیا:شما بروید من کمی دیرتر می ایم


دیوید:حتما می خواهید تاب بازی کنید و کمی تنها باشید اما عذر می خواهم انها از من خواهند پرسید دنیا کجاست من نمی توانم بگویم شما را با خودتان تنها رها کردم


دنیا:شما می توانید در جوابشان بگویید دنیا دوست داشت تاب بازی کند و من دوست نداشتم دنیا دوست نداشت بلال بخورد و من دوست داشتم


دیوید:خوب من هم دوست دارم تاب بازی کنم مثل دنیا


دنیا:ببخشید که گفتم نیاز مبرمی دارم با خودم تنها باشم


دیوید:ببخشید که من نمی توانم تنهایتان بگذارم الان شما زانوی غم به بغل می گیرید و فکر می کنید من چه قاضی بدی هستم چه ادم ملاحظه کاری هستم من ادم خودخواهی هستم به هر حال دیوید هیچ کدام از این ها نیست

دنیا:الان فکر می کنم اگر فرصت طلایی تنها شدن پیدا کنم  به این فکر می کنم که شما خیلی شکنجه گر خوبی هستید و از عذاب کشیدن من لذت می برید


دیوید:خوب بر روی تاب بشیند تا شما را هل دهم


دنیا:نه ترجیح من بر این است که در جمع باشم مزخرف ترین میان وعده ی دنیا را مثلا نوش جان کنم


دیوید:به هر حال در دو صورت با همیم هیچ فرقی بینشان نیست لطفا روی تاب جلوس فرمایید


 دنیا:عمو میزبان محترم صدایمان می زند بی حرمتی ایست که سر سفره اش نباشیم

دنیا گام های بلند و پرش داری بر می داشت اما دیوید ارام و با حوصله از دنیا عقب می افتا د دنیا مدام باید منتظر دیوید می ماند تا به او برسد زیر لب غر غری کند و اما دیو ید زیر لب خنده یی


 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
من به شما قول دادم من سوگند یاد کردم که با تمام وجودم فریاد شما باشم با تمام وجودم مجالی بر ای احساسات سرکوب شده ی شما باشم من به خاک شما قسم خوردم ...
یک گفت و گوی واقعی با ادمایی که زندگی شون مهم بود ولی این مهم رو ازشون دریغ کردن ادمایی که حق داشتن شاد باشن زندگی کنن اما چی شد که یه روز بدون این که خودشون بخوان رفتن زیر خاک فرقی نداشت جوون بودن یا پیر
هر ازگاهی صداشون می یاد از ما بگو نه تنها از ما ادمایی که زنده ان ولی با مرده ها فرقی ندارن اونا هم زندگی شون بر باد رفت
رمان نویس ماجراجو نه تنها از غم می گه بلکه از شادی هم می گه از ترس هم می گه از شجاعت هم می گه
و همون زندگی که تشکیل شده از عرش و فرش

رمان اسفند نا تمام اولین رمان این وبلاگ هست وظیفه خودم می دانم خلاصه یی از رمان را خدمت شما بازدید کننده ی عزیز بیان کنم دنیا و سورنا در استانه 18 سالگی هستند در سالهای جنگ در یک خانه با هم بزرگ شده اند به طبع جنگ باعث خیلی از ماجرا ها و اتفاق ها شده که متاسفانه بیشتر تلخ هستند سورنا پدرش را که همان عموی دنیاست در اوایل جنگ از دست می دهد در حالی که 14 سال بیشتر ندارد
شروع رمان از اسفند ماهست قبل از عید ....سورنا بی ان که بداند روز به روز دنیا را از خود دورتر می کند خودش هم از این امر بی خبر است تا این که با سر و کله نا مبارک خواستگار سمج دنیا یعنی دیوید سورنا می فهمد که دنیا را دوست دارد تمام دل خوشی سورنا این است که دنیا هیچ علاقه یی به دیوید ندارد و با او ازدواج نخواهد کرد اماهمه چیز با گذشت زمان بر خلاف انتظار سورنا پیش می رود خوشبختانه تا اینکه...
دنیا دختری 18 ساله که خودش معتقد است جنگ را نخواسته با این جنگ تحمیلی دست و پنجه نرم می کند از دست دادن عمویش ضربه مهلکی به قلب ضعیف دنیا بوده دل بستگی عجیبی به سورنا دارد اما با رفتار های عجیب سورنا که خیلی راز الود است سعی می کند این حس امیخته به عشق را در نطفه خفه کند اما بعد ها متوجه می شود که در مورد سورنا قضاوت کرده است که گاهی چه قدر دیر می فهمیم قاضی عجولی بودیم

دوستان بدون هیچ شک و تردیدی این قوت قلب را به شما می دهم که با یک رمان ابکی مواجه نیستید خود نویسنده هم تمام تلاشش بر همین است که به شعور مخاطب احترام بگذارد

Designed By Erfan Powered by Bayan