(:

حلزون بر لبه تیغ از ترس قالب تهی نمی کند "ق34"

  • ۱۶:۰۵

 

دنیا چشم هایش را بست  شاید می توانست بخوابد شاید خواب تنها فرصتی بود که او خود را داشت دنیایی ازاد و فارغ از مسئولیت اصولا دنیا دختری نبود که این حجم از ناباوری را یک تنه تحمل کند اما باید می کرد عقل حکم می کرد دنیا بچه بازی هایش را کنار بگذارد درست و منطقی تصمیم بگیرد اگر دیوید فرد مناسبی برای دنیا بود او نمی توانست به خاطر دختر بچه درونش زندگی اش را اینده اش را به خطر بیندازد دیوید شاد و سر خوش عقب ماشین دایی می راند او چگونه توانسته بود خانواده اش را قانع کند که دنیا را به همسری برگزیند در حالی که هر کس از خارج از گود به جمع خانوادگی  انها نگاه کوتاهی می کرد گمان می کرد که دختر بزرگ دایی همسر خوبی برای دیوید خواهد بود یعنی نظر خانواده دیوید بر همین منوال بود انها هیچ سر نخ سنخیتی بین دیوید و دنیا پیدا نمی کردند اما دیوید نظر دیگری داشت دنیا همان رود شوق زندگی بود که مدت ها در پی ان سرش به سنگ می خورد

خانواده دیوید سعی می کردند اکراه خود را از دیوید پنهان کنند اما دیوید می فهمید که انها با هدف و قصد به این سفر تن داده بودند شاید دیوید نظرش در مورد  سولماز عوض می شد در ضمن دیوید تنها ده سال از سولماز بزرگ تر بود طی رفت و امد های خانوادگی پی به این برده بودند که سولماز همان نیمه گمشده ی دیوید است که دیوید به عمد نمی خواهد باور کند نیمه خالی اش همانا سولماز است

دنیا از رسیدن وحشت داشت همین که جاده ها را پشت سر هم می گذاشتند و دایی مثل ساعت شنی لحظه رسیدن را به سر ارامش دنیا می کوفت خوش به حال حلزون ها انها حتی بر روی لبه تیغ هم ارامش خود را حفظ  می کنند چه دیر برسند و چه زود برایشان مهم نیست اما اول این که دایی با سرعت افزون تری از حلزون می راند دوم این که چه زود می رسیدند و چه دیر برای دنیا اهمیت داشت صرفا ترجیح می داد دیر برسند و ان قدر خسته باشند که کسی اصرار نکند دو جوان دم بخت برای امر اشنایی تنها باشند دنیا با همین تنها ماندن هم مشکل داشت احساس می کرد شانه هایش در کنار دیوید در اماج وحشت ناک ترین طوفان هاست انگار شانه های دیوید تکیه گاه خوبی برای موج گیسوان دنیا نیست دنیا دوست داشت حتی صدای قلبش از چنگال این هراس ها خفه شود می ترسید دیوید پی ببرد او می ترسد اما دیوید به طرز عجیبی افکار دنیا را می خواند

شاید هم چین توانایی از پختگی و تجاربی این 38 سال بود اما دنیا از طریق دو چشمانش همه چیز را فاش می کرد هر کسی حتی با کوچک ترین سر سوزن مهارت می فهمید  دنیا  رودی ایست که از پشت ان می توان پی به سنگ هایش پی به جاندار هایش پی به امواج نا رامش برد اگر سالها می گذشت باز دنیا نمی توانست ملاحظه کاری باشد که تظاهر کند دوست داشتن را می داند در حالی که اگر هفت تیر بدهند نفرتش را خالی خواهد کرد

هنگام غروب رسیدند باور کردنی نبود عمارتی بزرگ و مجلل که دنیا در قصه های هزار و یک شب نظیر ان را شنیده بود در حیاط عمارت تکاپو بود بین عمارت عمو و ساختمان سه طبقه که صاحبش عمه فلی بود دیوار می کشیدند دختری در عمارت عمو به درخت تکیه داده بود با لذت تمام سر هم شدن اجر ها را می دید گویی شمش بودند اما صدای فریاد می امد فریاد اعتراضی که از این دیوار جدایی جیگرش زلیخا و چشم هایش یعقوب

به نوعی دل دنیا از این خوش امد گویی خنک شد تا دایی باشد یک غریبه بی مقدمه ان با خانواده دعوت نکند اما باید نیش خندش را جمع و جور می کرد چون که همچین پیشوازی برای بقیه هم سفران زیاد جذاب نبود دایی رسول و اهل خانواده زودتر از انها رسیده بودند پس به خاطر حال نزار عموی پیر که فکر نمی کرد دنیا این قدر بزرگ شده باشد همه به نوعی دور از چشم عمو از دایی رسول جریان را پرسیدند البته غریبه ها برای حفظ ابرو اصلا وارد حریم خصوصی خانوادگی نشدند

جریان اختلاف خانوادگی بود پسر کوچکتر عمو فلی خاطر همان دختری شده بود که اجر را با شمش اشتباه گرفته بود تا این جای قضیه اصلا اشکال نداشت خوب خاطر خواه شده چرا دیوار می کشند بله طبق تجربه تاریخی اختلاف خانوادگی که دایی رسول زیاد زخمش را ریش نکرد عامل جدایی دو خانواده شده که سال ها بدون دیوار در کمال صلح و ارامش زندگی کرده اند

دایی وکیل مدافع دنیا بدون هیچ رودرواسی به غریبه ها خاطر نشان کرد به خاطر اختلاف موقت خانوادگی مرزی ایجاد شده که به امید خدا بر طرف می شود مادر و خواهر شوهر اجباری دنیا  خیلی در پیرامون سولماز گردش می کردند این اصلا برای دنیا هیچ سو ظن دل نشینی را حاصل نمی کرد 

از هر چه دوری کنیم زودتر از تصور خودش را نزدیک می کند اینه ها دوری را نزدیک می کنند مثلا ندیدن زگیل بر روی دماغ به هر حال اینه نشان می دهد که زگیل هست و چاره یی نیست

بابا علی خاطرات محرمانه دوران نامزدی خود و مامان گلی را از کشو در اورد هر چند که به نیشگون ها ی یواشکی و سرخی خجالت مامان گلی  فایده نداشت دنیا و دیوید را روی همان تابی نشاندند که سال ها پیش به گفته بابا علی ماه از پشت ابر ها در امده بود پشت قامت بلند سپیدار ها به صورت نیلی طوری می درخشید باد بادبان هایش را جمع کرده بود در طوفان شکوفه های البالو ان دو فهمیدند که مناسب یک عمر زندگی اند فقط ان دو فهمیدند نه کس دیگری .

زمانی که همه ی افراد فامیل به حساب تنها گذاشتن دو جوان بساط بلال را در نقطه یی نه چندان دور پادشاهانه پهن کردند دنیا به احترام پدر و مادرش که روزگاری عشقی بر روی تاب داشتند از دیوید خواهش کرد که دور یک میز رو در رو هم نه کنار هم قرار بگیرند

دیوید عطری داشت که می توانست روح و روان هر انسانی را حتی شده به مدت ده دقیقه از کار بیندازد دنیا نیز استثنا نبود برای ده دقیقه ساکت در عطر گران قیمت و فرانسوی دیوید غرق بود طول کشید به خودش بیاید و اثر سحر عطر باطل شود

دیوید در تمام ده دقیقه دلش را از طراوت بچگانه چهره دنیا سیر کرد دنیا سرخی صنعتی نداشت ابرو هایش باریک و ملیح نبود لب هایش گل گون نبود چهره ی بی روح دنیا  پر از گل های شقایق بود گل مورد علاقه دیوید به خصوص که خورشید کم کم رنگ نارنجی به خود می گرفت فضای دل انگیزی که با وجود دنیا باز دل دیوید را بیشتر تنگش می کرد

دنیا تنها همان ثانیه اول رنگ چشمان دیوید را سبز یافت و مو هایش که دیوید بخشی از جذابیت های مردانه اش را مدیون ان بود اما محو تماشای دیوید نشد یعنی به نظر عقلش سلاح می دید دیوید را در عرصه های دیگر بیازاماید در همان ثانیه های اول مغلوب نشود شاید دنیا دیوید را شقایقی می دید که باید چیده می شد اما نه برای زیبایی اش بلکه برای فایده اش اما مگر زیبایی یک فایده نیست دنیا دنبال چه بود

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
من به شما قول دادم من سوگند یاد کردم که با تمام وجودم فریاد شما باشم با تمام وجودم مجالی بر ای احساسات سرکوب شده ی شما باشم من به خاک شما قسم خوردم ...
یک گفت و گوی واقعی با ادمایی که زندگی شون مهم بود ولی این مهم رو ازشون دریغ کردن ادمایی که حق داشتن شاد باشن زندگی کنن اما چی شد که یه روز بدون این که خودشون بخوان رفتن زیر خاک فرقی نداشت جوون بودن یا پیر
هر ازگاهی صداشون می یاد از ما بگو نه تنها از ما ادمایی که زنده ان ولی با مرده ها فرقی ندارن اونا هم زندگی شون بر باد رفت
رمان نویس ماجراجو نه تنها از غم می گه بلکه از شادی هم می گه از ترس هم می گه از شجاعت هم می گه
و همون زندگی که تشکیل شده از عرش و فرش

رمان اسفند نا تمام اولین رمان این وبلاگ هست وظیفه خودم می دانم خلاصه یی از رمان را خدمت شما بازدید کننده ی عزیز بیان کنم دنیا و سورنا در استانه 18 سالگی هستند در سالهای جنگ در یک خانه با هم بزرگ شده اند به طبع جنگ باعث خیلی از ماجرا ها و اتفاق ها شده که متاسفانه بیشتر تلخ هستند سورنا پدرش را که همان عموی دنیاست در اوایل جنگ از دست می دهد در حالی که 14 سال بیشتر ندارد
شروع رمان از اسفند ماهست قبل از عید ....سورنا بی ان که بداند روز به روز دنیا را از خود دورتر می کند خودش هم از این امر بی خبر است تا این که با سر و کله نا مبارک خواستگار سمج دنیا یعنی دیوید سورنا می فهمد که دنیا را دوست دارد تمام دل خوشی سورنا این است که دنیا هیچ علاقه یی به دیوید ندارد و با او ازدواج نخواهد کرد اماهمه چیز با گذشت زمان بر خلاف انتظار سورنا پیش می رود خوشبختانه تا اینکه...
دنیا دختری 18 ساله که خودش معتقد است جنگ را نخواسته با این جنگ تحمیلی دست و پنجه نرم می کند از دست دادن عمویش ضربه مهلکی به قلب ضعیف دنیا بوده دل بستگی عجیبی به سورنا دارد اما با رفتار های عجیب سورنا که خیلی راز الود است سعی می کند این حس امیخته به عشق را در نطفه خفه کند اما بعد ها متوجه می شود که در مورد سورنا قضاوت کرده است که گاهی چه قدر دیر می فهمیم قاضی عجولی بودیم

دوستان بدون هیچ شک و تردیدی این قوت قلب را به شما می دهم که با یک رمان ابکی مواجه نیستید خود نویسنده هم تمام تلاشش بر همین است که به شعور مخاطب احترام بگذارد

Designed By Erfan Powered by Bayan