(:

اولین سال تحویل بدون او"ق33"

  • ۰۲:۵۱

دنیا بر خلاف تصورش گریه نکرد بیشتر محو مردم نیازمند و عاشقی شده بود که خودشان را به ضریح طلایی می رساندند دعاهایشان را زمزمه می کردند و می گریستند دنیا محبت واقعی شان را احساس می کرد محبتی که گویی سالهاست که هست و ذره یی از ان کم نشده دنیا از تصورات مردم سر در نمی اورد انها ارزو هایشان را به ضریح گره می کردند گویی مردی از پس انها زنده بود ارزو هایشان را می شنید مردی که توانایی بر اورده کردن ارزو هایشان را داشت اما به عقیده ی زن دایی ان مرد یعنی شاه چراغ تنها یک واسطه است بین ما و خدا... او یک نماینده است که همه ی ارزو ها را یک جا جمع می کند به نزد خدا می برد ان وقت با خداست که کدام ارزو بر اورده شود یعنی اعتقاد به روح یعنی روح یک انسان پس از مرگش به ابدیت می پیوند د اما چگونه به این ارزوی دیرینه ی انسان   جامه عمل پوشانده می شود ارزوی جاودانگی بی شک در این دنیایی که دنیا درا ن متولد شده بود جایگاه خوبی برای ابدیت نیست  شاید خدا بعد از مرگمان ما را به دنیایی   می برد که ان قدر بی عیب و خوب است که می شود تا ابد در ان زندگی کرد اما چگونه ایا همه به ان دنیا می روند برای لحظه یی دنیا فکر کرد اگر بعد از مرگ عزیزانش از بین برود خیلی ناعادلانه است دنیا یک جورایی می خواست باور کند عمویش در دنیای دیگری زنده است و انها را تماشا می کند دنیایی بهتر و زیباتر از این دنیا این گونه خیالش  راحت می شد و دل نگرانی اش کاسته . ای کاش از ان دنیا می شد نا مه فرستاد ای کاش یک راه ارتباطی به ان دنیا بود مگر خواب باشد اما نزدیک یک سال است که دیگر عمو به خوابش نمی اید دنیا تا وقتی چشمانش گرم شود در ابهام سیاه می ماند چه قدر سخت که حتی لایق ان نیستی که در خواب هایت باشد

طبق معمول طول کشید تا مرد ها را پیدا کنند یک ناهار دل چسب انتظارشان را می کشید دنیا خیلی خیره خیره نگاه کرد  اما سورنا در بین انها نبود نمی دانست چرا کمی از نبود سورنا دلش گرفت بعد از خودش نیشگون گرفت اصلا چه اهمیتی دارد سورنا  باشد اما کنجکاو بود چرا سورنا نیامده بود راستی دانه های تسبیحش چه شد او چه نذری داشت مامان گلی از بابا علی پرسید سورنا کجاست بابا علی جواب سر بالا داد سورنا درس و مشق داشت نیامد اما دنیا احساس کرد اگر هم نداشت نباید می امد

قرار بود بعد از ناهار مامان گلی و بابا علی دوباره به خانه بروند ساک سفر را مهیا کنند بابا علی همیشه در جمع و جور کردن وسایل سفر به مامان گلی متکی بود دنیا باید برای همرا ه شدن با انها بهانه یی داشت اما هر بهانه یی که اورد بی فایده بود پدر و مادرش نپذیرفتند که او بیاید دنیا زانوی غمش را به اغوش کشید حتی پدربزرگ هم موافق نبود دنیا دلش کم کم قدر یک لانه می شد ان قدر تنگ که  هیچ گنجشکی در ان جا نمی شد در همه ی ثانیه هایی که فامیل خوش می گذراندند و از دست پخت اشپز سخن می گفتند دنیا هیچ طعمی را احساس نمی کرد انها همین امروز سفر می کردند تا قبل از سال تحویل به عمارت عمو برسند به عمارت با شکوهی که دست جنگ به ان نرسیده بود دنیا با خودش رودرواسی داشت چرا دوست داشت به خانه برگردد در حالی همه ی وسایلش را در ساک کوچکش داشت ایا چیزی را در خانه جا گذاشته بود چیزی که نامش را به یاد نمی اورد چیزی که جان داشت نفس می کشید

دختر دایی ها با کمال بی پروایی از بابا علی پرسیدند که ایا سورنا هم خواهد امد بابا علی بی تامل به انها گفته بود خیر او در خانه خواهد ماند تا درس بخواند

دنیا به پدرش با حالت غریبی نگاه کرد ایا او از سورنا پرسیده بود که دوست دارد به عمارت عمو بیاید پدرش جدی و اخمالو   مامان گلی را صدا زد پدر بزرگ با گام های ارام و صبورش به سمت دنیا امد پیشاپیش عید را تبریک گفت و دنیا را بوسید این اولین بار بود که دنیا عید را بدون پدربزرگ و سورنا تحویل می کرد باز هم در اغوش این پیر مهربان اشک ریخت بازهم پدربزرگ ارامش کرد و در گوشش وردی خواند دخترک بی قرار قراری یافت

بی رحمانه بود سورنا باز هم پدربزرگ را از دنیا گرفته بود البته دنیا بیشتر خودش را مقصر می دانست از همین الان دلش تنگ پدربزرگ می شد قدم های مرددش  مو های سفیدش دل دنیا را اری بیشتر تنگ می کرد  مردی صبور و مهربان که نظیرش دیگر تکرار نمی شد

سورنا در اتاق را ارام از پشت قفل کرد گویی در مخفی گاه گرمش پتو به جهان دیگری می رفت  چشمانش را بست   نظر او را نپرسیدند شاید مهم نبود شاید هیچ به غرورش بر خورد سعی کر د خوددار باشد خود را موافق نشان دهد او درس و کنکوری دارد پدربزرگ کاسه بلوری اب را نذر مسافر ها کرد اب ریخته یی که دیگر برنمی گشت


سورنا تا ساعت هفت به خواب عمیقی فرو رفت در کمال سکوت مشغول مسائل هندسه بود درس سرسختی که باید درصد خوبی از ان کسب می کرد خوشبختانه ریاضی ارامش می کرد برای پیدا کردن جواب سوال ها باید ذهنش را ازا د و رها به قلم سیاه و دل سفید کاغذ می سپرد ساعت دوازده بود که از اتاق بیرون زد با فضای تاریک و وحشت ناک خانه رو به رو شد تنها پدربزرگ بود که به نظرش اشنا می امد وگرنه بقیه ی خانه بی رحمانه نا اشنا به نظر می رسید بعد از چهار سال این اولین دم عیدی بود که این خانه در غم فرو می رفت پدربزرگ کنار سفره ی هفت سینی که چیده بود خوابش برد

سورنا ارام سیب قرمزی را از سر سفره بر داشت و بویید وسوسه کننده بود اما موفق نشد چون پدربزرگ اجازه نداد لپ قرمز سیب خورده شود برای سورنا وعده ی بهتری در نظر داشت پدربزرگ سعی می کرد راحت تر با سورنا برخورد کند اما دل خوری از رفتارش مشهود بود سورنا هم نمی خواست زخم تنش را بیشتر ریش ریش کند پس لقمه های غذا را تند تند می بلعید و نمی فهمید که اشپزش چه مهارتی در پختنش به کار برده

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
من به شما قول دادم من سوگند یاد کردم که با تمام وجودم فریاد شما باشم با تمام وجودم مجالی بر ای احساسات سرکوب شده ی شما باشم من به خاک شما قسم خوردم ...
یک گفت و گوی واقعی با ادمایی که زندگی شون مهم بود ولی این مهم رو ازشون دریغ کردن ادمایی که حق داشتن شاد باشن زندگی کنن اما چی شد که یه روز بدون این که خودشون بخوان رفتن زیر خاک فرقی نداشت جوون بودن یا پیر
هر ازگاهی صداشون می یاد از ما بگو نه تنها از ما ادمایی که زنده ان ولی با مرده ها فرقی ندارن اونا هم زندگی شون بر باد رفت
رمان نویس ماجراجو نه تنها از غم می گه بلکه از شادی هم می گه از ترس هم می گه از شجاعت هم می گه
و همون زندگی که تشکیل شده از عرش و فرش

رمان اسفند نا تمام اولین رمان این وبلاگ هست وظیفه خودم می دانم خلاصه یی از رمان را خدمت شما بازدید کننده ی عزیز بیان کنم دنیا و سورنا در استانه 18 سالگی هستند در سالهای جنگ در یک خانه با هم بزرگ شده اند به طبع جنگ باعث خیلی از ماجرا ها و اتفاق ها شده که متاسفانه بیشتر تلخ هستند سورنا پدرش را که همان عموی دنیاست در اوایل جنگ از دست می دهد در حالی که 14 سال بیشتر ندارد
شروع رمان از اسفند ماهست قبل از عید ....سورنا بی ان که بداند روز به روز دنیا را از خود دورتر می کند خودش هم از این امر بی خبر است تا این که با سر و کله نا مبارک خواستگار سمج دنیا یعنی دیوید سورنا می فهمد که دنیا را دوست دارد تمام دل خوشی سورنا این است که دنیا هیچ علاقه یی به دیوید ندارد و با او ازدواج نخواهد کرد اماهمه چیز با گذشت زمان بر خلاف انتظار سورنا پیش می رود خوشبختانه تا اینکه...
دنیا دختری 18 ساله که خودش معتقد است جنگ را نخواسته با این جنگ تحمیلی دست و پنجه نرم می کند از دست دادن عمویش ضربه مهلکی به قلب ضعیف دنیا بوده دل بستگی عجیبی به سورنا دارد اما با رفتار های عجیب سورنا که خیلی راز الود است سعی می کند این حس امیخته به عشق را در نطفه خفه کند اما بعد ها متوجه می شود که در مورد سورنا قضاوت کرده است که گاهی چه قدر دیر می فهمیم قاضی عجولی بودیم

دوستان بدون هیچ شک و تردیدی این قوت قلب را به شما می دهم که با یک رمان ابکی مواجه نیستید خود نویسنده هم تمام تلاشش بر همین است که به شعور مخاطب احترام بگذارد

Designed By Erfan Powered by Bayan