(:

... "ق32"

  • ۲۱:۴۸


 امروز سور نا و دنیا از خواب بلند شدند باز هم زیر مشک باران ها زندگی را تجربه می کردند به راستی اگر جنگ نبود زندگی این دو نوجوان چگونه می گذشت به راستی خداوند انسان را قوی افرید که بتواند در هر شرایطی به حیات خودش ادامه دهد ایا انسان از این نیروی خارق العاده با خبر است به هر حال زندگی را چرا به کام همدیگر تلخ می کنیم چه قدر خدا را با کار های احمقانه به خنده وادار می کنیم قرار بود رازی را کشف کنیم اما وظیفه ی اصلی ما به فراموشی سپرده شد انگار باید جنگی به راه بیندازیم سلاحمان را بفروشیم در این جنگ حتما باید انسان هایی قربانی شوند حتی نوزادی شیر خوار

دنیا و سورنا تنها در یک حس مشترک بودند ان هم ترس امروز چه اتفاقی با رخ دادنش خاطره خوب یا بدی را برای انها می ساخت دنیا به خودش قول داد که منطقی تر برخورد کند در هر عمل و فکری به عقلی که می گویند بزرگترین میراث ادمی زاد قبل از عشق است مراجعه کند سورنا با خود عهد کرد دیگر گریه نکند هر چند که برای او سخت بود شاید می خواست قلبش سخت و بی رحم   شود من باید از این مرد جوان بپرسم اگر توانایی گریه در مرد ها هست پس او نیز می تواند بگرید اصلا چه کاری ایست اگر باران بارید او می تواند زیر قطرات باران یک دل سیر همراه اسمان گریه کند

مامان گلی و زن دایی محض خاطر دایی با هم اشتی کردند هر سه تا دختر دایی به بهانه های مختلف از امدن به شاه چراغ سرباز زدند اما وقتی فهمیدند که سورنا هم می اید بهانه ها را به وقت دیگری موکول کردند دایی هم برای انتقام از دخترانش ماهرانه انها را با روحیه دم مزاجی تنها گذاشت

خدا را شکر که دنیا امروز دیوید را نمی دید دنیا دوست داشت تصور کند که همین امروز حق دارد از ان ترس مهیب دور باشد اما مادرش و دایی دائما حرف از تصمیم های بزرگ می زدند و دنیا را نصیحت می کردند دنیا همش با دیوید رو به رو می شد دایی برای وسوسه کردن دنیا از رنگ چشمان دیوید هنر خالق را می ستود  که   سبز زمردی این چنینی را تا به حال در چشمان هیچ مرد دیگری ندیده بود یا مادرش برای حمایت از بحث ناشیانه برادرش از مو های جو گندمی دیوید می گفت که به چهره ی مردانه ی او جذابیت خاصی بخشیده بود همه ی این ها برای مغلوب کردن قلب جوان دختری مثل دنیا کافی بود اما دنیا ار خودش می پرسید یعنی فقط جرات داشت این سوال را از خودش بپرسد اگر این چشمان سبز روزی به هر دلیل رنگ باشکوهشان را نداشتند اگر مو های جو گندمی روز همه شان با هم از سر دیوید وداع می کردند دیوید تبدیل به مردی کچل    می شد اگر ثروت افسانه یی دیوید سرنوشت گنج قارون را داشت دنیا چی می کرد یک امضا قشنگ زیر برگه طلاق و در پی   بیوگی  رهسپار می شد حس مرموزی به دنیا می گفت اگر او را دوست داشته باشی و بخواهی اصیل ترین عادت زندگی تو باشد دیگر مهم نیست کچل باشد چرا چون  تو می پنداری او بامزه تر از قبل شده است اگر دیگر ان چشمان پر فروغ را نداشته باشد تو گمان می کنی خزان پاییز چشمانش به اندازه ی همان سر سبزی زمردی زیباست اگر ثروتی نباشد اگر در نهایت فقر باشی خوشحالی که تنها دارایی باارزش شما عشق است

دنیا لبخند گیجی بر لبانش نشست دایی و مادرش فکر کردند که حرف هایشان بر دنیا اثر گذاشته اما دنیا در فکر دیگری بود ان چه احساسی ایست که با وجود همه ی زوال ها باقی می ماند چه احساسی ایست که فارغ از هر ادابی باز هم هست اما خیلی زود اخم هایش در هم رفت او چگونه بتواند دیوید را بر اساس یک سری دلایلی که روز گارانی نه چندان دور از بین خواهند رفت دوست داشته باشد دنیا باز با یک مسئله خیلی سخت رو به رو شد همه در حل کردنش به زور و خودخواهی عجیبی دست زده اند دستانی که هر لحظه دور گردن دنیا حلقه می شود  راه یک نفس جانانه و راحت را می بنددند نه این که دنیا بخواهد بی منطق باشد اما احساس می کند اگر زندگی یک سفر باشد بی شک با دیوید به این سفر ادامه نخواهد داد سفری که هم شادی دارد و هم غم وای خدایا تنها یک گوشه ی امن برای دنیا او گریه دارد بی شک درد هایی که باید در تنهایی خودش به یاد اورد هنوز هیچ کس ان چنان زوری نگفته اما دنیا احساس می کند حق انتخاب ندارد با این که اسم او در شناسنامه دیوید نوشته می شود نه اسم پدر و مادرش به راستی دایی وکیل خوبی ایست تنها یک بار توانست مامان گلی را راضی کند ایا باید همه چیز را به زمان سپرد زهرا چه می کند تازه زهرا دیوانه ی یوسف است هیچ وقت نمی توانند یک دیوانه را از ماه محروم سازند دینا باید غم زهرا را هم به دوش بکشد چون به یاد روزهایی می افتاد که زهرا در راه مدرسه به خانه تلو تلو می خورد چون یوسف در جایی کنار سفره همان خانه یی که مشک باران شد چشم به راه زهراست    

دنیا بغضش گرفت سعی کرد ان را کنترل کند سعی کرد سد شود از سنگی که در دورنش بهمنی بزرگ راه انداخته بود مثل این که باز هم قرار بود پنجره بفهمد چرا نگاهان دنیا تب دار است همه چیز از ان روزی شروع  می شود که تو می پنداری به چه روز ساده یی در پیش دارم اما سادگی ان همین است عزیزم چنان تو را بپیچانم که نفهمی از کجا پتو پیچ شدی

به هر حال دنیا اشکش را پاک کرد گمان کرد که کسی متوجه اشکی که از گوشه ی چشمش سرخورد و در اخر غرور دنیا را منهدم کرد نشد اما مادرش دید درست همان لحظه یی که دنیا به صورتش چنگ زد تا اشک های بی گناهش گونه لطیفش را نلرزانند و  ترجیح داد دنیا در خلوت بی رحم خودش اشک هایی که درک درست از موقعیت نداشتند پشت سر هم پاک کند و هیچ دست مهربانی برای این دانه های بی تاب دراز نشود

سه تا مرد که تشکیل می شدند از سورنا و بابا علی و پدربزرگ   بعد از اذان صبح به شاه چراغ رفته بودند سورنا در گوشه یی دنج نشسته بود و دانه های تسبیح را می شمرد هنوز سه تا کم داشت سورنا چشم هایش به زور نیمه باز نگه می داشت چون تا صبح جلوی پیراهن سرمه یی دنیا مثل چوب خشکش زده بود لباسی که دنیا هیچ وقت ان را نپوشید و سورنا نمی دانست چرا دنیا و مامان گلی هر بار سر این لباس با هم بحث کرده بودند مامان گلی حتی یک بار هم موفق نشده بود دختر لج بازش را مجبور به تن کردن این لباس کند  این تنها لباسی بود که عطر دنیا را نداشت هر چند سورنا هیچ اعتقادی به عطر لباس نداشت اما تنها یک بار دستان دنیا این لباس را لمس کرده بود ان وقت می خواست به پدرش ثابت کند که قلبش به اندازه ی یک گنجشک است دستش را مشت کرد کنار گنجشکی که بالش شکسته بود قرار داد درست تخمین زده بود اما بابا علی قبول نداشت که قلب به اندازه ی مشتی باشد که می توان با ان جنگید دهان یک انسان را پر از خون کرد  مامان گلی بیچاره در تدراک رفتن به میهمانی خانواده خان دایی بود که چشمش روز بد نبیند نه شوهرش اماده شده و نه دخترش دنیا لباس مورد اصرار مامان گلی را دور از چشم مادرش مچاله کرد و در سبد لباس ها چرک انداخت

سورنا دلیل قانع کننده یی نداشت    که لباس دنیا را دزدید  و در ساکی که شاید یک روز بار سفرش باشد پنهان کرد  سورنا از خودش خجالت   کشید چرا باید لباس دنیا را ساعت ها تماشا کند لباسی که دنیا روزی مثل اشغال مچاله کرده بود شاید روزی او با تمام قدرت مردانه اش در دستان دنیا له می شد اما عجیب بود همین مردی که دنیا از او می ساخت را باز دوست می داشت مردی که دنیا دستش را مشت می کرد و مشت هایش به اندازه ی قلبش بودند به قفسه چشم انتظار سورنا حمله ور می شد
 
 سورنا دردی دیگری نیز داشت دردی که یارای تحملش را نداشت   او را به خانه می فرستادند تا با دنیا رو به رو نشود پدربزرگ و بابا علی خودشان را هر چه زودتر به محل قرار می رساندند تا یک ناهار دل چسب خانوادگی بر بدن بزنند برای نیامدن سورنا هم دلیل خوبی داشتند او نیامد چون درس و مشق داشت سورنا هم به حرف پدربزرگ گوش داد خودش تنها راهی خانه یی شد که به این زودی ها صدای دنیا در ان نمی پیچید شاید ایام تعطیلات هم همین نقشه را داشتند مثلا پدربزرگ می ماند چون سورنا درس و مشق داشت سورنا به پشت سرش نگاه کرد دوست داشت همین ارامش چند دقیقه یی که در حرم در قلبش ایجاد شد با همین نگاه چند ثانیه یی باقی بماند به پدربزرگ گفته بود که اول به بیمارستان خواهد رفت و بعد به خانه

سورنا ان قدر گیج و بی حواس بود که به ساعت توجه نکرد وقت ملاقات سه چهار ساعت دیگر بود مثل دفعه ی قبل که او و دنیا زود رسیده بودند مجبور شدند  بیرون بیمارستان در محوطه پارک تقریبا با فاصله ی زیادی از هم قدم بزنند هر دو سر د و خاموش در تمام ان مدت دنیا سرگرم تماشای دنیای اطراف و سورنا سرگرم دنیا فارغ از دنیای اطراف چه غم بزرگی داشت ای کاش سورنا می توانست به این قلیان روحی به چشم بحران نوجوانی بنگرد که روزی شاهد به سر رسیدن ان خواهد بود

سورنا بر روی نیم کت کنار پیر مرد رفتگری نشسته بود که با ولع خاصی ناهارش را می خورد قابلمه پیرمرد شکمو سورنا را به یاد خاطره با مزه یی می انداخت روزی که دنیای سر به هوا از یاد برده بود زیر گاز را خاموش کند و سوپ خوشمزه مامان گلی ته گرفته بود اصلا زیر بار خراب کاری اش نمی رفت  برای موجه نشان دادن خودش به مادرش می گفت خوب که زندگی مان ته نگرفت سوپ که چیزی نیست مادر جانم نه شما قبول نداری ا گر ته می گرفتیم روزگار با سیم ظرف شویی تکه پاره مان می کرد

سورنا از یاد اوری خاطره حسی نزدیک به گریه و خنده داشت چرا عقربه های ساعت به کندی می گذشتند عجیب است زمان با همین عقربه ها به سرعت برق می گذرد روزی خواهد رسید که دیگر مرد جوانی نیست لحظات امروزش خاطره می شود و فقط همین

من که دانای کل داستان این دو باشم هیچ وقت نمی توانستم سر از افکار و رفتار سورنا در بیاورم حال او تمامی خودش را بر دایره ریخته ای کاش می توانستم به دنیا بگویم در زن ها گاهی قاضی بی رحمی بیدار می شود که حکم های بی رحمانه صادر می کند

سورنا به تنهایی قدمی برداشت اما پاهایش با دلش راه نمی امدند گویی وزنه 90 کیلویی به هر کدامشان وصل بود سورنا باید ان ها را می کشید  اما در خط پایان کسی در انتظار او نبود

یوسف تنها یک ملاقاتی داشت ان هم مادرش که همراهش محسوب می شد یوسف از دیدن سورنا گل از گلش شکفت چشمان ابی کم فروغش جانی گرفتند دستانش را بلند کرد و سورنا را در اغوش کشید انگار یکدیگر را سال ها می شناختند پیراهن سورنا از اشک شوق یوسف تر شد مادرش بهانه یی اورد تا اتاق را ترک کند اما تنها هدفش این بود که ان دو تنها بمانند

سورنا کمی غریبی می کرد اما نگاهان گرم یوسف یخ سکوت را اب می کرد کم کم با هم گرم گرفتند خنده هایی سر دادند که هم اشکشان را در اورد و هم دلشان را به درد
 
یوسف به دل سورنا نشسته بود شاید چون تا حدودی ان دو به یکدیگر شباهت داشتند سورنا عذاب وجدان گزنده یی رو در قلبش بار دیگر داشت چون مثل دیروز به یوسف دروغ گفته بود به یوسف نگفته بود که دیشب زهرا را در کنار پنجره با لبانی خندان و چشمانی شاد دیده وقتی که خواستگار خوش تیپ و خانواده اش جلوی در خانه یی که به تازگی به ان نقل مکان کرده بودند چاق سلامتی های نهایی را به کمال خود می رساندند ایا یک روز کافی ایست برای از بین بردن علاقه یی که سالها بوجود امده شاید سورنا قضاوت می کرد شاید زهرایی که دیروز صبح گریه اش را دید  و اصرارش را به دلیل دیگر می خندید یا انگار می کرد
یوسف هیجان زده از نیمه بیداری اش می گفت که زهرا را دیده و دستان زهرا که جلوی دهانش قفل شده اند   از ان اتاق به همان سرعتی که امده رفته یوسف گمان می کند که زهرا را تنها در رویا تماشا کرده که زهرا در خیالش  اشک شوق ریخته اخ یوسف خوش خیال زهرا را واقعا دیدی زهرایی که چهره جنگ زده ات به دلش نشست مثل قبلتر ها عاشقت نشد اخ یوسف بیچاره حقیقت را نمی گویند به خوابت می خندند اما دلشان برای ساده لوحی ات می سوزد روزگاری مرد جوان بودی که از تماشایت سیر نمی شدند و حال به پیرمردی می مانی که دلشان را می زنی اخ یوسف گل پر پر شده ی جنگ چه قدر به کام زمانه تلخ امدی که زیباترین گلش را با جنگی نابرابر پر پر کرد

سورنا بال بال زدن یوسف را درک می کرد اگر او هم این چنین در وقت ملاقات اتاقش خلوت بود با یک غریبه درد و دل می گفت و از یک غریبه می خواست بیشتر بماند  از یک غریبه خواهش می کرد که اشک هایش را پاک کنند اشک هایی که بر اساس یک توهم شوق شده بودند
یوسف به ناچار به خواب رفت از اثرات دارو های ارام پخش بود سورنا ارام از اتاق بیرون رفت در بهوت عجیبی فرو رفته بود شاید کار خدا بود کاری که یک معجزه بود سورنا هنوز نفس می کشید و زنده بود اما با زخم های عمیقی که اگر کهنه می شدند اگر مدوا نمی شدند تا ابد ازارش می دادند مادر یوسف گوشه ی تر چشم هایش را پاک کرد نمی دانست با چه زبانی از سورنا تشکر کند

مادریوسف:من نمی دانستم سورنا یک دوست با معرفت مثل شما دارد دیروز خیلی از شما گفت می دانید هیچ کس از اشنا ها و حتی دوستانش به پسرم سر نزده اند به حساب خود دورا دور دوستی می کنند

سورنا:من مدیون یوسفم باید دوباره می امدم

مادریوسف:یوسف واقعا به این ملاقات نیاز داشت نمی دانید این اتاق بغلی چه قدر هر روز وقت ملاقات شلوغ می شود دل پسرکم می گیرد شما را خدا فرستاد

سورنا:پس باید بگویم من به تازگی یوسف شما را پیدا کردم هر روز سر و کله بی ریختم پیدا می شود ببخشید که باید مزاحم شوم

مادریوسف:مراحمی همین که یوسف خندید دلم جلا پیدا کرد مدت ها بود جز صورت پژمرده و غمگینش همه خنده هایش را از یاد برده بودم

سورنا:پس خوشحالم که پس از مدتها قشنگ ترین خنده ی دنیا را به یاد اورده اید

مادریوسف:بشین پسرم خسته می شوم قرار است خیلی پرچانگی کنم نمی دانم شاید چون احساس می کنم تو همانی هستی که می توانی با دل پر از خمپاره و مشکمان هم دردی کنی ای یوسف من قبل از رفتنش چه خنده هایی داشت لپ هایش گل می انداخت چشمان ابی اش برق می زد مو های گندم رنگش خورشیدم بودند گفتم نرود جنگ که محصور زیبایی یوسف من نمی شود او را از من می گیرد خدا را شکر نگرفت اما یوسفم دیگر ان یوسف  قبل از رفتنش نمی شود زود غریب شدیم کسی خوش ندارد یوسف چرا رفت نمی خواهم ادعا کنم مگر برای دفاع از وطن نرفته بود اخ پسرم خسته ام  شب ها نیستند ببینند که یوسف چه سرفه هایی دارد یل دستان هم باشی کم می اوری از این حجم سرفه هر روز در اینه همین مو های کم پشت را شانه می کند به تو بگویم که هنوز با قیافه ی جدیدش کنار نیامده این هم از بدشانسی پسرم  است بعضی ها هر چهار سال در جبهه بودند یک زخم هم برنداشتند ان وقت پسر من همان ماه های اول   هی بی خیال

سورنا:واقعا متاسفم این حق یوسف نبود 

مادر یوسف:حقش زهرا بود نامزدش را می گویم

سورنا:نامزدش یوسف را با این حال  دیده

مادریوسف:دیروز زهرا و پدرش امدند خوشحال شدم که پدرش بالاخره بعد از ماهها به زهرا قضیه  یوسف را گفته  خیالم خوش بود بچه ام زهرا را می بیند رو در رو  اما زهرا اصرار داشت یوسف را در خواب ببیند بعد از تزریق دارو های ارام پخش که فیل را می خواباند خانم بالای سر بچه ام رفت به من که چیزی نگفتند اما از سنگین بودن پدرش فهمیدم مخالف است زهرا بنده خدا هم نای سخن نداشت

سورنا:خود یوسف چه طور او هنوز می خواهد ببخشید من خیلی فضولی کردم

مادریوسف:چشم های تو صداقت و دوستی ات را نشان می دهد چرا یک غریبه باشی دیروز با وجود درد ها یوسف با امدن شما تا ساعت ها حالش از نظر روحی خوب بود  متاسفانه یوسف بین خواستن و نخواستن درگیر است روزی با کوچک ترین نیم نگاهی دل زهرا برایش قنج می رفت اما دیروز همان حس و حال را از چشمانش نخواندم یوسف دیگر دل ربا نبود همان دلبری خوش قد و بالا زهرا به ان می نازید

سورنا:شاید هنوز زهرا خانم خاطر یوسف را بخواهد

مادریوسف:کدام خاطر پدرش وجود لرزان دخترش را در بر گرفت  بعضی  حرف ها را نمی گویند اما تو خودت باید بفهمی من فهمیدم این اخرین بار است که زهرا یوسف را می بیند

سورنا:چرا مادر جان باید خوش بین باشیم شاید هنوزی امیدی باشد

مادریوسف:پسرم خوش بینی جوانی یوسف نمی شود خوش بینی زیبایی یوسف را به او بر نمی گرداند باید واقع بین باشیم این مرد روزی به دلبری و زیبایی پسرم افتخار می کرد که تن به این وصلت داد برایش مهم نبود یوسفم چه قدر نجیب و اقاست الان هم   برایش مهم نیست که همچنان ان نجابت و پاکی را دارد حق دارد پسرم یوسف ماندنی نیست همین روز هاست که بال هایش را باز کند و مادرش عروجش را تماشا کند

مادر یوسف به بغضش اجازه داد باران شود چه باران بدی بود مادری که داغ فرزند را می چشید چه قدر تلخ اما سورنا   بغضش را فرو خورد با تمام قلبش مادر یوسف را درک می کرد جنگ پدر و مادرش را از او گرفته بود بر روی سینه ستبر جنگ پر از مدال های افتخار است او به خوبی توانسته انسان ها را از هم جدا کند او لعنتی است می فهمی لعنتی و نحس که وظیفه اش به گند کشیدن زلال زندگی هاست

سورنا با کمال میل سیب سرخ را از مادر یوسف پذیرفت قول داد که فردا هم به دیدارشان بیاید سورنا از ته دل اهی کشید چه قدر ناراحت کننده بود که مادر بیچاره می پنداشت او دلیل این شادی های زیبا یوسف است در حالی که یوسف به سورنا به چشم باد صبایی می نگرد که از جانب زهرا امده حیف باد صبا باید فتنه کند و دروغ بوزد یوسف نباید بداند مگر چند وقت یوسف زنده است نباید این لحظات پایانی عمرش تلخ و بی روح باشد اما سورنا حس بدی داشت او خودش را برای یک نیرنگ مصلحتی اماده می کرد مثلا زهرا دیشب در حال تماشای قد بالای خواستگار جدیدش نبود و به او لبخند نمی زد مثلا سورنا هیچ وقت از کنار دیوار در ان تاریکی شاهد پر کشیدن عشق قدیمی زهرا نبود 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
من به شما قول دادم من سوگند یاد کردم که با تمام وجودم فریاد شما باشم با تمام وجودم مجالی بر ای احساسات سرکوب شده ی شما باشم من به خاک شما قسم خوردم ...
یک گفت و گوی واقعی با ادمایی که زندگی شون مهم بود ولی این مهم رو ازشون دریغ کردن ادمایی که حق داشتن شاد باشن زندگی کنن اما چی شد که یه روز بدون این که خودشون بخوان رفتن زیر خاک فرقی نداشت جوون بودن یا پیر
هر ازگاهی صداشون می یاد از ما بگو نه تنها از ما ادمایی که زنده ان ولی با مرده ها فرقی ندارن اونا هم زندگی شون بر باد رفت
رمان نویس ماجراجو نه تنها از غم می گه بلکه از شادی هم می گه از ترس هم می گه از شجاعت هم می گه
و همون زندگی که تشکیل شده از عرش و فرش

رمان اسفند نا تمام اولین رمان این وبلاگ هست وظیفه خودم می دانم خلاصه یی از رمان را خدمت شما بازدید کننده ی عزیز بیان کنم دنیا و سورنا در استانه 18 سالگی هستند در سالهای جنگ در یک خانه با هم بزرگ شده اند به طبع جنگ باعث خیلی از ماجرا ها و اتفاق ها شده که متاسفانه بیشتر تلخ هستند سورنا پدرش را که همان عموی دنیاست در اوایل جنگ از دست می دهد در حالی که 14 سال بیشتر ندارد
شروع رمان از اسفند ماهست قبل از عید ....سورنا بی ان که بداند روز به روز دنیا را از خود دورتر می کند خودش هم از این امر بی خبر است تا این که با سر و کله نا مبارک خواستگار سمج دنیا یعنی دیوید سورنا می فهمد که دنیا را دوست دارد تمام دل خوشی سورنا این است که دنیا هیچ علاقه یی به دیوید ندارد و با او ازدواج نخواهد کرد اماهمه چیز با گذشت زمان بر خلاف انتظار سورنا پیش می رود خوشبختانه تا اینکه...
دنیا دختری 18 ساله که خودش معتقد است جنگ را نخواسته با این جنگ تحمیلی دست و پنجه نرم می کند از دست دادن عمویش ضربه مهلکی به قلب ضعیف دنیا بوده دل بستگی عجیبی به سورنا دارد اما با رفتار های عجیب سورنا که خیلی راز الود است سعی می کند این حس امیخته به عشق را در نطفه خفه کند اما بعد ها متوجه می شود که در مورد سورنا قضاوت کرده است که گاهی چه قدر دیر می فهمیم قاضی عجولی بودیم

دوستان بدون هیچ شک و تردیدی این قوت قلب را به شما می دهم که با یک رمان ابکی مواجه نیستید خود نویسنده هم تمام تلاشش بر همین است که به شعور مخاطب احترام بگذارد

Designed By Erfan Powered by Bayan