(:

اسونی ها و سختی ها "ق31"

  • ۱۵:۳۴
 

(روز نوشت
سورنا)

باورم نمی شه همه ی این اتفاقات توی یه روز باشه تو چه طور چرا الان دوست دارم توی اتاقت بودی روبروی پنجره ات می دونی درسته من صاحب چشمای ماورایی نیستم که تو رو از پشت دیوار تماشا کنم راستی اگه بودم این کار رو نمی کردم تنها کافیه حس کنم توی اتاقت حضور داری من گریه کردم اعتراف خوبی نیست اما طاقتم به سر رسید شاید دوباره به دیدن یوسف رفتم تو رو نمی دونم اما من اگه جای یوسف بودم هیچ وقت مایل نبودم با زهرا ازدواج کنم شاید یوسف هم همین تصمیم رو داشته باشه دنیا وقتی چشمم به عکس یوسف و زهرا افتاد از خودم خجالت کشیدم من نمی تونم تموم داشته هامو برای دفاع در برابر یه جنگ نابرابر از دست بدم چه قدر دنیا بی رحمه تورو نمی گم دنیا منظورم همون کره ی خاکیه که توش زندگی می کنیم وگرنه دل رحم تر از تو ندیدم می دونم ازم متنفری ولی دلم قرصه که هر بلایی سرم اومد تو اولین نفری هستی که پشتم بهش گرمه نمی ذاره زمین بخورم دنیا غم تو رو چه کنم تو دیوید رو دوست نداری من می شناسمت البته ببخشید که خوشحالم اونو دوست نداری ولی اگه بهش علاقه مند بشی من می تونم تحمل کنم خودمو کنار بکشم برای همیشه فراموشت کنم من نمی دونم چرا ادما می خوان پخشی از عمرشون رو فراموش کنن وقتی بهم نمی رسن تو بخشی از عمر منی تنها دنیایی که می شناسم اومدن دیوید برام یه تلنگر بود چون از قلعه تنهایی بیرون اومدم اما بلد نیستم محبتم رو ابراز کنم امروز فهمیدم حتی این حق رو ندارم یادته زانو هام شل شد فهمیدم من تنها نسبتی که می تونم با تو داشته باشم پسر عمو بودنه نه عشق فهمیدم باید برگردم به همون قلعه تاریک تنها بمونم فرض کن توی عمرم  با هزار  زن باشم اما وقتی با تو نباشم با تموم وجودم تنهام باز یه اعتراف دیگه تو تنها زن بعد از مادرمی که احساس می کنم بهش نیاز دارم با تموم خودخواهی هام خسته ام این حجم ماجرا رو باور ندارم گاهی حبس می شم توی اخرین سفره تون به خرمشهر فارغ از بودن همه کنار هم همش لبخند می یاد سراغم که برای کم کردن روی تو از بلند ترین نخل بالا رفتم و دیگه نتونستم بیام پایین کلی گریه کردم التماست کردم تا کمک بیاری البته بگذریم روز بعد من تلافی کردم در زیر زمین رو از پشت قفل کردم با این که تنها نیم ساعت اون داخل بودی ولی برای همیشه از در های بسته که قفل بودن باز نمی شدن ترسیدی در مقابل من هم دیگه از درخت بالا نرفتم و برای همیشه از ارتفاع ترسیدم دنیا ای کاش به من قول می دادی که بیشتر حواست به خودت باشه خودمو مقصر می دونم  اگه سرت اسیب می دید ای کاش نامه رو لای کتابت نمی ذاشتم لای کتابی که تو هیچ وقت نمی خوندیش و ازش بیزار بودی ای کاش زودتر از لای اون کتاب برش می داشتم اه لعنتی سرمو برگردونم نامه توی دستای لرزونت بود روبروی دایی ببخشید که توی دردسر افتادی نفهمیدم چرا دایی سمتم حمله ور نشد یا نگاه مامان گلی همچنان مهربون بود فکر کنم به خاطر من از پله ها افتادی منو ببخش بعد از رفتنت حالم اصلا خوب نبود این که اون سه تا تصمیم گرفتن تا اتفاقی پیش نیومده به نوعی مارو از هم دور نگه دارن اولین اقدام به جا به نظر پدرت شوهر دادن تو بود اخه مگه من نمی تونم هی هیچی فعلا که در مقایسه دیوید هر مردی یه بازنده اس نمی دونم باید چی داشته باشم دنیا چرا احساس ضعف می کنم احساس ضعفی که می تونه توی وجودم قدر تانک صدام خطر ناک باشه پدربزرگ چند دقیقه پیش روبروم نشست ازم پرسید بهم دروغ نگو ایا تو دنیا رو دوست داری یا نه بهتره بگم عاشقشی چی می تونستم بهش بگم سکو ت کردم هیچی نگفتم تنها به نصیحت پدربزرگ گوش دادم بهتره این اتفاق نیفته و اشتباه کردی شانس اوردی کسی نفهمید سورنا پسرم حواست رو جمع کن
دنیا باید برگردم به همون روال سابق یه مرد بی تفاوت نمی تونه ساده باشه اما تنها راه حل تماشا کردن توئه بودن درکنارت هر چند دور دنیا من مرد قوی هستم به نظرت وقتی اون قدر برای داشتنت خودخواه باشم اما روزی حتما دوباره تو رو با لباس سفید ببینم باز هم مثل یه فرشته بشی اما این بار نمی تونم جلوی در اتفاقی بایستم تو به عقب پرت بشی بعد زود به اتاقت پناه ببری تا کسی تو رو با این لباس نببینه اون روز تو واقعا یه عروس می شی اون روز همه باید بفهمن همه خوشحال باشن جز من چون تو هیچی چرا این قدر الکی خودمو اذیت می کنم حتما سرنوشتی در این بین هست که همه چیز رو درست کنه مگه نه امیدوارم قضیه ما دو تا مثل یوسف و زهرا نشه دنیا امروز فکر کردم از همون بچگی دوستت داشتم به خاطر این که همیشه منتظر تعطیلی ها مخصوصا عید بودم شما بیان خرمشهر به خاطر این که نمی ذاشتم با بقیه پسر بچه ها بازی کنی به خاطر این که بعد از پدر و مادرم تو شدی همه ی من 




(روزنوشت دنیا)

 چرا زندگی شبیه میهمان ناخوانده است گاهی هیچ اتفاقی نمی افته اما گاهی هر چی اتفاقه سرت می یاد چرا به صورت گردشی عمل می کنن این سختی و اسون گرفتن ها
مامان و زن دایی هنوز با هم بحث می کنن که چرا زن دایی مرض قلب دایی رو پنهون کرده اون قدر تنش بینشون زیاد شد که منو به دنبال نخود سیاه فرستادن   الان روی تاب نشستم سعی می کنم زیاد تکونش ندم و اینارو می نویسم فکر کنم درست همون جایی نشستم که سورنا نشسته بود وقتی قراره دو هفته عید برای امر اشنایی باشه چه فایده یی داره که من الان به دیوید فکر کنم ای کاش می شد با مامان حرف زد ای کاش می شد جادو دیوید رو کنار زد اگه همین طوری مصمم و احساسی پیش بره ممکنه تسلیم بشم الان تقریبا  از اون حالت تدافعی فاصله گرفتم
اما نمی دونم پس نامه سورنا چی می شه اون هم دوستم داره البته با کم تخفیف می شه اینو گفت غزل عاشقانه که نمی شه دلیل وای خدا چرا این همه مسئله سخت توی یه روز باید همشون رو حل کنم هنوز سرم درد داره همیشه عجله کردن کار دستم داده باید زیاد عجله نکنم مثل همین فکر ها هنوز زمان پیش نرفته من اگه دستم به اونی که زمان رو به جلو هل می ده برسه همش روزای بد پشت سر هم می یاد ای کاش از اینده خبر داشتم اگه می دونستم جنگی می شه عمو ی خوبمو از دست می دم هیچ وقت نمی ذاشتم زمان جلو بره توی همون سن 14سالگی باقی می موندم برای همیشه شاید به همین دلیل ما تنها اجازه داریم از گذشته با خبر باشیم گاهی زمان حال رو حتی فراموش کنیم من نمی دونم سورنا چه طور تونست با مرگ خانواده اش کنار بیاد فکر نکنم با فراموشی چون این طور که من با  فراموشی با قضیه نبود عمو پیش رفتم هنوز کابوس عدم وجودش بعد از چهار سال ازارم می ده  هنوز فکر می کنم تعطیلی که بشه همگی می ریم خرمشهر تا برسم اون جا  خودمو توی اغوش عمو جا  بدم نذارم سورنا هم بیاد باباشو یهویی صاحب بشم  در مورد تموم اتفاق خوب و بد برای عمو توضیح  بدم عمو موهامو  بکشه دردم بگیره به شوخی بگم ای عموی بدجنس عمو منو به خودش نزدیکتر   بکنه صدای قلبش رو  بشنوم که تند تر می تپه شیرین ترین لحظات عمرم وقتایی بود که با عمو مسابقه دو می ذاشتم همیشه اون می برد شیرین ترین لحظه وقتی بود که عمو رو در حال خواب تماشا می کردم رابطه ی عجیبی بین من و عمو بود همه تعجب می کردند چرا من این همه به عمو علاقه داشتم با این که از هم خیلی  دور بودیم کم همو می دیدیم شاید می فهمیدم عمو از ته ته دلش یه دونه دختر برادرش رو دوست داره شاید اون روز که عمو شیریجه زد توی اب نجاتم داد اون روز که در زیر زمین رو باز کرد و نجاتم داد از اون حال خفگی تصمیم گرفتم خیلی خیلی دوستش داشته باشم   وای عمو ای کاش بودی در کنارم تو حتما مثل بقیه برخورد نمی کردی درکم می کردی که هنوز برای این تصمیم های بی رحمانه خیلی بچه ام می دونم 18 عدد کمی نیست اما واقعا بی چاره گی رو از اعماق قلبم درک می کنم از خودم خوشم نمی یاد وای نمی تونم به راحتی نفس بکشم ببخش عمو که اینو در مورد پسرت می گم زیاد خاصه نتونستم درکش کنم از یه جایی به بعد برام غریبه شد یادته اون روز با کله رفتم توی راه پله البته بعدش خوب اون کمد ازش انتقام گرفت و پاش شکست یادته اون روز که تصادف کردم بگذریم که بین جمعیت نبود ولی وقتی مامان منو با حال گریه و درد خونه اورد اقا هیچ عکس عملی نشون نداد تازه با اون پای لنگ رفتم در رو باز کردم یادته کیکم رو از شیرینی فروشی نگرفته بود یادته اون روز که توی بغل بابا بزرگ از ترس می لرزیدم اقا مسخره بازیش گرفت یادته گفت من زیادی متوقعم با این که هر کس جای من بود به من حق می داد من از سورنا انتظار نداشتم دردم و گریه ام براش کم اهمیت باشه عمو من فکر می کنم شما ها که فوت شدین مارو از بهشت تماشا می کنین خوب پس باید اینو بدونی که از یاد اوری اوری دوباره اش  خیلی زورم می گیره مثلا قراره مراقب من باشه وقتی بین حصار اون دو تا پسر لات گیر افتادم هر چی صداش کردم نیومد اقا عجله امتحان فیزیکشون رو داشتن شانس اوردم مش حسن منو از معرکه نجات داد معلوم نبود چه اتفاقی می افتاد  هزار تا دلیل برای بی توجهی و بی تفاوتی سورنا دارم خودش فکر می کنه چیزی نیست دلیل قانع کننده یی هم نداره من تنها فکر می کنم سورنا یه مرد دلقکه که به هیچ چیز جز خودش اهمیت نمی ده اما امروز نگرانم شد دنبالم کرد توی یه کار غیر قانونی همراهی ایم کرد یعنی دیدن یوسف بعد الان یه نامه ازش دارم که پر از حرفای عاشقانه است یه نگاه غیور روی چهره سورنا شکل گرفت وقتی فهمید دیوید بهم یه ساعت هدیه داده راستی روزای خواستگار سورنا بد جوری بهم می خورد یا نه روزی که لباس عروسی پوشیدم جلوم سبز شد به هیچ کس چیزی نگفت فکر کردم سورنا بدجنسی می کنه به همه می گه اما این راز رو پیش خودش نگه داشت از طرفی ازش خوشم نمی یاد چون اخلاق و درس خوبش یه بهونه اس برای مقایسه کردن من و اون که مامان این کار رو خیلی دوست داره به تازگی پدر هم این لذت حال کم کنی رو به برنامه هاش اضافه کرده دنیا سورنا رو ببین چه قدر درس می خونه چه قدر همه ازش راضی ان وای خدا نمی خوام همه ی اون حرف ها و مقایسه ها که مثل تیر زهر اگینن رو به یاد بیارم الان دنبال یه مقصر می گردم سورنا اون قربانیه حتی بی گناه باشه امروز دردسر شد برام دیوید از کجا می دونه دوستش داشتم یعنی اره از فعل گذشته استفاده می کنم واقعا همچین چیزی بوده ولی الان راستش نمی دونم خیلی احساساتم بهم ریخته اخه من چه زور باید داشته باشم

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
من به شما قول دادم من سوگند یاد کردم که با تمام وجودم فریاد شما باشم با تمام وجودم مجالی بر ای احساسات سرکوب شده ی شما باشم من به خاک شما قسم خوردم ...
یک گفت و گوی واقعی با ادمایی که زندگی شون مهم بود ولی این مهم رو ازشون دریغ کردن ادمایی که حق داشتن شاد باشن زندگی کنن اما چی شد که یه روز بدون این که خودشون بخوان رفتن زیر خاک فرقی نداشت جوون بودن یا پیر
هر ازگاهی صداشون می یاد از ما بگو نه تنها از ما ادمایی که زنده ان ولی با مرده ها فرقی ندارن اونا هم زندگی شون بر باد رفت
رمان نویس ماجراجو نه تنها از غم می گه بلکه از شادی هم می گه از ترس هم می گه از شجاعت هم می گه
و همون زندگی که تشکیل شده از عرش و فرش

رمان اسفند نا تمام اولین رمان این وبلاگ هست وظیفه خودم می دانم خلاصه یی از رمان را خدمت شما بازدید کننده ی عزیز بیان کنم دنیا و سورنا در استانه 18 سالگی هستند در سالهای جنگ در یک خانه با هم بزرگ شده اند به طبع جنگ باعث خیلی از ماجرا ها و اتفاق ها شده که متاسفانه بیشتر تلخ هستند سورنا پدرش را که همان عموی دنیاست در اوایل جنگ از دست می دهد در حالی که 14 سال بیشتر ندارد
شروع رمان از اسفند ماهست قبل از عید ....سورنا بی ان که بداند روز به روز دنیا را از خود دورتر می کند خودش هم از این امر بی خبر است تا این که با سر و کله نا مبارک خواستگار سمج دنیا یعنی دیوید سورنا می فهمد که دنیا را دوست دارد تمام دل خوشی سورنا این است که دنیا هیچ علاقه یی به دیوید ندارد و با او ازدواج نخواهد کرد اماهمه چیز با گذشت زمان بر خلاف انتظار سورنا پیش می رود خوشبختانه تا اینکه...
دنیا دختری 18 ساله که خودش معتقد است جنگ را نخواسته با این جنگ تحمیلی دست و پنجه نرم می کند از دست دادن عمویش ضربه مهلکی به قلب ضعیف دنیا بوده دل بستگی عجیبی به سورنا دارد اما با رفتار های عجیب سورنا که خیلی راز الود است سعی می کند این حس امیخته به عشق را در نطفه خفه کند اما بعد ها متوجه می شود که در مورد سورنا قضاوت کرده است که گاهی چه قدر دیر می فهمیم قاضی عجولی بودیم

دوستان بدون هیچ شک و تردیدی این قوت قلب را به شما می دهم که با یک رمان ابکی مواجه نیستید خود نویسنده هم تمام تلاشش بر همین است که به شعور مخاطب احترام بگذارد

Designed By Erfan Powered by Bayan