- جمعه ۲۲ ارديبهشت ۹۶
- ۲۱:۴۱
وسورنا کتاب ها را روی میز کنار صندلی خالی دایی قرار داد پدربزرگ که ان طرف سالن کنار پیانو ایستاده بود سورنا را صدا زد سورنا با بیچارگی خاصی به طرف پدربزرگ رفت انگار می دانست که چه می شود پدربزرگ او را به اجبار پشت پیانو نشاند دنیا مات و مبهوت از استعداد تازه سورنا بی اختیار روی مبل زرد قناری دایی نشست هیچوقت از اتاق بالا صدای پیانو نشنیده بود دلنوازی اهنگ نشان دهنده ی مهارتی بود که در طی سالها بدست می امد هر سه دختر دایی با نهایت شیفتگی به نوازنده جوان و هنرش چشم دوخته بودند
دنیا همه ی دانه ها را در جیب مانتو اش ریخت هر نوت اهنگ قدم های دنیا را به سمت
منشا موسیقایی سست می کرد که روحش را به پرواز در اورده بود اما دایی جان که به تازگی با صندلی چوبی اش تاب می خورد محض تنها نبودن از دنیا خواست که یک بحث دوستانه داشته باشند برای شروع کتاب عروض دنیا را ورق می زد و از خاطرات دبیرستانش می گفت
دایی:دبیرستان که بودم با عمویت هم کلاس بودم هر دو سودای وکالت داشتیم که تنها من وکیل شدم عمویت معلم شد با این که می توانست وکالت بخواند رتبه اش دو رقمی بود
دنیا:عروض را با نفرت خاصی سر سری رد می کنید
دایی:مایل نیستی از عموت خاطره بگویم بحث را عوض نکن مستقیما بگو
دنیا:مرور خاطرات عمو حتی بعد از چهار سال در من ایجاد وهم می کند که شاید او زنده است اما نیست
دایی:حالا چرا بغض می کنی نگاه کن چه دست خط قشنگی همچین گنجی بین دست خط خرچنگ قورباغه تو
دنیا کاغذ سفیدی را دیدکه به دست خط سیاه درونش می بالید عمو کاغذ را دور و نزدیک می کرد انگار تداعی گر خاطره یی در دور دست ها بود
دایی:شبیه دست خط عموی مرحوم جناب عالی ایست اگر ناراحت نمی شوی ان حافظ را بیاور تا نشانت یدهم
بیت ها از جوهر خطاطی سورنا بر روی کاغذ خوش رقصی می کرد ند اما دنیا چگونه بر روی طغیان اتش این مصیبت قبل از وقوع اب خلاصی می ریخت
دنیا حافط را پیدا کرد و قبل از این که به دایی بدهد کمی در باطنش فضولی کرد
دایی:چه قدر دیر کردی از این جا تا کتاب خانه دختر سر به هوا گلی راهی نبود
دنیا:ببخشید بفرمایید
دایی:بله درست حدس زدم با دست خط عمویت مو نمی زند دختر جان خطاط این اشعار انژری بخش و روح افزار کیست
دنیا:عمو خدا بیامرز
عمو:جوهر خودکار تازه است شاید عمویت زنده شده باشد
دنیا:اگر می گفتم خودم نوشتم باور می کردید
دایی:نه این نمی تواند کار تو باشد دست خط خودت را ببین
دنیا:خوب سر حوصله این اشعار را با خط خوش نوشتم
دایی:دروغ نگو اصلا چرا باید سر یک سوال ساده هول کنی
دنیا در دلش به سورنا ناسزا می گفت اگر معلوم می شد که این کاغذ مال سورناست که حالا با هر دلیلی لای کتاب دنیا جا مانده سورنا که گناه کار بود دنیا بی گناه مجازات می شد دایی کمر وکالتش بعد از مدت ها بازنشستگی راست شده بود و مصر بود که خطاط هنرمند را بیابد خطاطی که اگر پیدا می شد مورد بازجویی قرار می گرفت نه تحسین
خوب اگر لو می رفتند دنیا می توانست یک دروغ بسازد اما مامان گلی و دایی با یک نکا ه می فهمید ند که دروغ و مهمل است
دنیا:دایی قهوه میل می کنید که برایتان بریزم
دایی :بیا کاغذ ت را بگیر می دانم کار خودت نیست حالا مال هر کس که باشد به او بگو روی عینش بیشتر کار کند
دنیا؛ چشم حتما به دوستم می گویم
دایی: دیدی کشف کردم پس کار دوستت بوده
دنیا:دایی جان شما بردید من دروغ گو خوبی نمی شوم
دایی:از خطش بگذریم این دوست شما تب لطیفی دارد خیلی عاشقانه نوشته
دنیا:خودم خواستم این شعر را یا خط خوبش بنویسد وگرنه دوست من همیشه نمره اش در درس ادبیات سیزده است کارخودش نیست این غزل اگر اشتباه نکنم از اه یادم نیست
دایی:از اشعار حافظ است بگمانم
دنیا:فکر نکنم
دایی:چرا هست
دنیا:هر طور که شما صلاح می دانید با اجازه من بروم
در س بخوانم
دایی:امیدوارم
دختر دایی ها سورنا را محاصره کرده بودند هیچ کدامشان مجال نفس کشیدن به سورنا نمی دادند پدربزرگ از معرکه فرار کرد و به دایی پناه برد دنیا با عصبانیت به سورنا اخم کرد سورنا از همه جا بی خبر فقط به دنیا لبخند زد دنیا جوابش همان اخم بود و از سورنا رو برگرداند اوردن کتاب ها و نوشتن غزل عاشقانه یی که برای دنیا شاعرانه نبود دردسری اعصاب خوردن بود راستی اگر مامان گلی متوجه غزلی عاشقانه با دست خط سورنا می شد ان هم بعد از مذاکره صبح که در گرفت حتما مغز دنیا را منفجر می کرد و نقل قول ها یا اشد مجازات ها مو را بر تن لرزان دنیا سیخ می کرد
اما چرا دنیا از کاه کوه می ساخت شاید ماه ها قبل از سورنا خواسته بود که برایش شعر دلخواهش را خوش نویسی کند و از یاد برده بود که شعر را در لابلای کتابش گذاشته
دنیا در اتاق را بست و از پشت ان نفس عمیق کشید یک بار دیگر خواست شعر را بخواند که کاغذ را پیدا نکر د شاید کاغذ را همان پایین جا گذاشته و اصلا نیاورده بود پله ها را یکی دو تا کرد قلبش هر لحظه از درون قفسه سینه اش بیرون می جهید انگار در دلش طوفان بود بر اثر عجله ی زیاد ناگهان به جای پایین رفتن با دو پایش بیشتر موج سواری می کرد و به سمت پایین سرازیر بود
هیچ تسلطی بر روند نجاتش نداشت هر لحظه ممکن بود با گلدان بلند قامت دایی تصادف کند که خدا را شکر پله یی که تا چند دقیقه پیش جان داشت و یک قطار وحشت مهیج هم برای دنیا و هم برای بقیه راه انداخته بود ساکت شد و دنیا در اغوش مادر ش رها شد در جا قندش افتاد و از حال رفت