(:

وقتی سر درون فاش می شود"ق۲۵"

  • ۰۰:۰۹

دنیا سرگرم تماشا کاخ دایی بود به رویا بیشتر شباهت داشت یک پیاده روی طولانی تا کتاب خانه ،دایی احضارش کرده بود به نظر دنیا بیشتر به احضار روح بیشتر شباهت داشت باز نصیحت و اندرز دیکتاتور منشانه ی دایی 

هر سه دختر دایی مطیع او نیستند بنابراین دنیا با احترام و فروتنی اش رعیت خوبی برای فرمانروایی ایست در کتابخانه همهمه بود 

باز هم اقای دیوید و حضور ناگهانی اش دنیا کم کم باور کرده بود که شاید در درون یکی از رمان های جین اوستن مثلا غرور و تعصبش به دام افتاده چون دقیقا دیوید قیافه و منش اقای دارسی را داشت یعنی اگر اقای دارسی کمی خوش بر خوردتر و اجتماعی تر می شد شبیه دیوید بود

دنیا تقه یی به در زد دایی اجازه ی ورود داد مامان گلی به اقای دیوید لبخند می زد چه اتفاق دردناکی دنیا تنها حامی نجاتش اسیر نیش مار خوش و خط خال شده بودچون بیش از اینها فقط به دیوید اخم ترش نشان می داد

به هر حال دنیا باید بر خودش مسلط می بود اقای دیوید بی هیچ پروایی دنیا را تماشا می کرد دنیا تابلوی زیبای شرقی او محسوب می شد 

دنیا خودش را باخت ناخوداگاه ذهنش به سورنا خطور کرد ای کاش او این جا بود ولی چه می کرد شاید وجودش شجاعت دنیا را مضاعف می کرد 

دایی جوری صحبت کرد و دنیا را قانع کرد که چند دقیقه بعد در کنار اقا دیوید قدم می زد دنیا سعی می کرد بیشتر شنونده باشد

دیوید دنیا و مامان گلی را به صرف بستنی در کافه اش دعوت کرد مامان گلی غیر مستقیم دنیا را تشویق به رفتن کرد دنیا  جلوی ماشین اخرین مدل نشست اقا دیوید چند دقیقه ایی طول کشید که بیاید بنابراین فرصت خوبی بود که دنیا مامان گلی را سین جین کند 

دنیا:مامان نمی خواهم باور کنم که شما در جبهه ی بابا هستید 

مامان گلی:دخترم زن دایی ات کاخ دیوید را نشان داد از املاکش گفت  از بر خورد خوبش گفت که همه دوستش دارند دنیا هر دختری عروس این خانواده شود شاهزادگی می کند 

دنیا :مامان من خیلی خوشبختم که شاهزاده افریده نشدم علاقه یی هم ندارم اخر عمری شاهزاده شوم 

مامان گلی  :دختر بی عقلی اخر عمری کجا بود تازه اول جوانی و خوشی ات شروع شده در دریای پول  شنا کن و خوشی پارو کن 

دنیا:مامان شما که گفتید پول مهم نیست 

مامان گلی:عشق هم هم وزن پول است مثل پول سه حرف دارد هیچ فرقی با هم ندارند البته کفه ی پول سنگین تر است 

دنیا:طمع چه طور با پول هم وزن نیست و سه حرف ندارد

مامان گلی:زیاد از خان دایی ات دور نیستیم ادم باش 

در طول نیم ساعت راه مامان گلی با دیوید صحبت گرم و پر هیجانی داشت اما دنیا تنها  به ساعت خیره شد و دقایق خسته کننده را می شمارد 

دیوید:خانم شما چرا غرق زمان شده اید هر چه قدر هم خیره شوید زمان متوقف نمی شود و قصد ندارد به عقب برگردد 

دنیا:زمان با همین سماجتش دوست داشتنی ایست 

دیوید:خسته و بی حوصله اید یک قهوه پر شکر حالتان را به جا می اورد

مامان گلی:پسرم این مغازه شماست 

دیوید:نه مادر جان بغل دستی مغازه ماست 

دنیا سعی می کرد نگاهش به غلظت نگاه مادرش نباشد مغازه ی شیک و دل بازی بود و پر از ادم های حسابی شهر 

دیوید و دنیا سر یک میز نشستند و مامان گلی هم ترجیح داد به نظر خودش مزاحم دو کفتر عاشق نباشد چند میز ان طرف تر ساکن شد 

دیوید:با پدر ت حرف زدم گفتند که مخالف هستید به خاطر گل روی پدرتان بیشتر  فکر می کنید 

دنیا:بله صد و بیست درصد مخالفم و جوابم منفی ایست 

دیوید:از ان پسر بچه های لوس نیستم که تحمل نه را نداشته باشد من زیاد نه شنیدم به همان اندازه که بله گفته اند اما شما تنها دوشیزه ایی هستید که تاب جواب منفی اش را ندارم 

دنیا:مجبورم بگویم با سی و هشت سال سن این همه صبر و حوصله قابل تقدیر است 

دیوید:شما که اهل ادبیات هستید باید بهتر از من بدانید که نیروی ذاتی ما عشق ثبت  احوال ندارد پس من ازادم عاشق یک دختر هیجده ساله شوم  

من:احساس می کنم که برای چنگال شما زیادی بزرگم بقیه از من می خواهند کنار شما در مجلس ها به عنوان همسر معرفی شوم چون شما عالی جناب صاحب ثروت زیادی هستید

دیوید:به خاطر همین تارک دنیا بودن انگشت اشاره همچنان سمت شما پهن شده 

دنیا:شما خیلی پشت کار دارید من یک بچه ی سر به هوام ارزش ندارم که شما حرف مردم را به خاطرم به جان بخرید 

دیوید:من دوست دارم دوباره بچه سر هوایی باشم که بادبادک هوا می کرد 

دنیا:کاخ شما شاید زندان خوبی برای من باشد اما قلبم در زندانی قفسه ی سینه برای کس دیگری می تپد 

دیوید:یک بهانه ی جدید من تجربه اش را دارم من که می دانم ان کس خوش بخت پسر عمویت است 

دنیا کمی هل شد مردمک چشمش گشادتر شد و قلبش با هیجان بیشتری می تپید او چه گفته بود چه حرف نا به جایی یعنی جز دیوید بقیه هم می دانستند او که همیشه حتی در برابر سورنا محتاط برخورد می کرد از این حرف منظوری نداشت تنها یک طفره بود که به سوظن رسید 

دیوید:نیاز به انکار ندارم من در تمام این سالها  از نگاه ها یا سخنان متوجه سر درون می شوم نگران نباشید یک انسان دهان قرص هستم که نظیر ندارم 

دنیا:پس از حرکات من باید متوجه ی یک نوع بی تفاوتی و کم کم نفرت شده باشید 

دیوید:خیلی پافشاری می کنید که نسبت به کشف من به راحتی رد شوید اما چشمان صادقتان گویای قلبتان است 

دنیا:سوظن بی جایی دارید که من بر اثر فروتنی از کنارش به راحتی رد شدم نه انکار و ترس

دیوید:گفتم که من به کسی نمی گویم 





ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
من به شما قول دادم من سوگند یاد کردم که با تمام وجودم فریاد شما باشم با تمام وجودم مجالی بر ای احساسات سرکوب شده ی شما باشم من به خاک شما قسم خوردم ...
یک گفت و گوی واقعی با ادمایی که زندگی شون مهم بود ولی این مهم رو ازشون دریغ کردن ادمایی که حق داشتن شاد باشن زندگی کنن اما چی شد که یه روز بدون این که خودشون بخوان رفتن زیر خاک فرقی نداشت جوون بودن یا پیر
هر ازگاهی صداشون می یاد از ما بگو نه تنها از ما ادمایی که زنده ان ولی با مرده ها فرقی ندارن اونا هم زندگی شون بر باد رفت
رمان نویس ماجراجو نه تنها از غم می گه بلکه از شادی هم می گه از ترس هم می گه از شجاعت هم می گه
و همون زندگی که تشکیل شده از عرش و فرش

رمان اسفند نا تمام اولین رمان این وبلاگ هست وظیفه خودم می دانم خلاصه یی از رمان را خدمت شما بازدید کننده ی عزیز بیان کنم دنیا و سورنا در استانه 18 سالگی هستند در سالهای جنگ در یک خانه با هم بزرگ شده اند به طبع جنگ باعث خیلی از ماجرا ها و اتفاق ها شده که متاسفانه بیشتر تلخ هستند سورنا پدرش را که همان عموی دنیاست در اوایل جنگ از دست می دهد در حالی که 14 سال بیشتر ندارد
شروع رمان از اسفند ماهست قبل از عید ....سورنا بی ان که بداند روز به روز دنیا را از خود دورتر می کند خودش هم از این امر بی خبر است تا این که با سر و کله نا مبارک خواستگار سمج دنیا یعنی دیوید سورنا می فهمد که دنیا را دوست دارد تمام دل خوشی سورنا این است که دنیا هیچ علاقه یی به دیوید ندارد و با او ازدواج نخواهد کرد اماهمه چیز با گذشت زمان بر خلاف انتظار سورنا پیش می رود خوشبختانه تا اینکه...
دنیا دختری 18 ساله که خودش معتقد است جنگ را نخواسته با این جنگ تحمیلی دست و پنجه نرم می کند از دست دادن عمویش ضربه مهلکی به قلب ضعیف دنیا بوده دل بستگی عجیبی به سورنا دارد اما با رفتار های عجیب سورنا که خیلی راز الود است سعی می کند این حس امیخته به عشق را در نطفه خفه کند اما بعد ها متوجه می شود که در مورد سورنا قضاوت کرده است که گاهی چه قدر دیر می فهمیم قاضی عجولی بودیم

دوستان بدون هیچ شک و تردیدی این قوت قلب را به شما می دهم که با یک رمان ابکی مواجه نیستید خود نویسنده هم تمام تلاشش بر همین است که به شعور مخاطب احترام بگذارد

Designed By Erfan Powered by Bayan