- چهارشنبه ۳۰ فروردين ۹۶
- ۱۹:۴۰
مامان گلی دست به دامان نداشته ی بابا علی شد ولی حتی دنیا به بابا علی هم روی خوش نشان نمی داد در نهایت با سلاحی امدند که دنیا هیچ گاه توان سکوت در برابر او نداشت پدر بزرگ تنها دنیا را صدا زد همین کافی ایست که دنیا در زندانش را رو به پدربزرگ باز کند و بقیه را راه ندهد سورنا هم خانه نبود که شاید به خاطر شکوه و جبروت بابا علی پرده از این راز وحشت ناک بردارد نیم ساعت پیش سورنا با کتاب هایش از دست داد و بی داد های مامان گلی فرار کرد و بی شک الان در سکوت کتابخانه درس می خواند
دنیا زانوی غم به بغل گرفته و مو هایش را باز کرده و لباس بیرونش را عوض نکرده بود پدر بزرگ هیچ نگفت تنها کنار دنیا نشست مثل گذشته مثل کودکی ها دنیا سرش را بر روی شانه ی پدربزرگ گذاشت چشمانش را بست پدر بزرگ را ارام ارام بویید در دلش دعا کرد که این پناهگاه پیر در طوفان های بی امانش سایه ی غم هایش باشد دنیا ترسید از نداشتن های بی رحمی که تقدیر جیره بندی می کند به راستی دنیا برای داشتن پدربزرگ چه چیزی را فدا می کند تقدیر به دندان گردی اش مشهور است
پدربزرگ همچنان صبور به گریه ها و حرف های در هم دنیا گوش داد دنیا جلوی پنجره ایستاد بی مهبا پرده را کشید در ذهنش به کلمات نظم بخشید به انها دستور داد که پشت سر هم از دهانش بیرون بیایند اما قلبش را نسوزانند قصه همین جاست می خواهیم بگوییم اما سیب خبیث گلو سد می شود و کلمات پشت ان اوار
دنیا بغضش را نخورد با صدای هر چه بیش تر بیرون داد و سعی کرد با حالت گریه الودش جریان را توضیح دهد
دنیا:پدربزرگ دیشب توی مسجد زهرا را دیدم برای امروز صبح قرار گذاشت وقت نشد که توضیح دهد که چرا باید همدیگر را ببینیم امروز صبح با سورنا مدرسه رفتم با این که تعطیل بودم سورنا هم نگرانم شد و دنبالمان کرد یوسف برگشته در یکی از بیمارستان های شیراز بستری ایست ولی امشب زهرا خواستگار دارد پدر زهرا هم نمی گذارد یوسف را ببیند
پدربزرگ:زهرا عقده کرده ی یوسف بود ؟
دنیا:نه متاسفانه با هم نامزد بودند
پدربزرگ:چرا نمی گذارند یوسف که فقط یک جراحت کوچک برداشته
دنیا:پدربزرگ شما خیلی خوش بین هستید من و سورنا امروز به ملاقات یوسف رفتیم وای اصلا در کلمه نمی گنجد زهرا اگر یوسف را ببیند در جا می میرد ان هم زهرا که عاشق یوسف است
پدربزرگ:امروز تو و سورنا تنهایی خیلی پیش روی کردید
دنیا:پدربزرگ من اگر به شما می گفتم قبول نمی کردید راستی مامان و بابا نفهمند من و سورنا کجا رفتیم
پدربزرگ:دخترم من که به سورنا اطمینان دارم اما پدر و مادرت حد و مرز ایجاد کردند شما دو تا امروز زیاد روی کردید الان هم مادرت و هم پدرت نگران هستند خدای نکرده قضاوت هم می کنند صلاح هردوی شما این است که قضیه را بفهمند
دنیا:اول به سورنا ربط نداشت که جاسوسی من را بکند بعد خوب که با من امروز امد چون من جایی را بلد نبودم
پدربزرگ:این وسط چیزی هست که به من نمی گویی
دنیا:دایی زهرا هم دنبالمان می کرد سورنا نمی دانست که دایی زهراست
پدربزرگ:دنیا کار خطرناکی کردی عزیزم باید به من می گفتی
دنیا:ببخشید پدربزرگ حق باشماست
پدربزرگ:من ماجرا را برای پدر و مادرت توضیح می دهم هر حکمی هم کردند اطاعت می کنی
دنیا:معلوم است هر رابطه ای با زهرا قدغن است چون پدر و مادرش از خیر و شر دخترشان با خبرند
پدربزرگ:دنیا حتما پدر و مادر زهرا از وضعیت یوسف با خبرندتو خودت او را دیده ایی به انها حق می دهی
دنیا:پدربزرگ همین سردرگمی ها اشکم را در می اورد نمی توانم نگاه مشتاق یوسف برای تماشا کردن زهرا را فراموش کنم پدربزرگ باورت نمی شود که چگونه عکس زهرا را در دستان نحیفش گرفت و می بوسید
پدربزرگ:یوسف می تواند همان یوسف سابق باشد چه از نظر قیافه و چه از نظر روحیه
دنیا:هیچ وقت مگر زمان به عقب برگردد یوسف به این جنگ تحمیلی نرود
پدربزرگ:شاید زهرا با دیدن یوسف بهم بریزد شاید دیگر نخواهد با یوسف ازدواج کند
دنیا:بر عکس این قضیه هم هست شاید بخواهد با یوسف باشد چرا مجبورش می کنند که با کسی ازدواج کند که دوستش ندارد
پدربزرگ:دنیا اگر زهرا یوسف را نخواست می دانی شاید بهتر است همدیگر را نبینند