(:

جاسوس بازی ناشیانه"ق۲۱"

  • ۰۱:۲۳


دنیا نمی تونم تمرکز کنم حالم از این حالم بهم می خوره گاهی می گم خوش به حالت که بلدی دردات رو با گریه بیرون کنی درد ها توی دل من  حکاکی می شن دنیا انگار یه کوه افتاده روی من ای کاش کنکور نداشتم وگرنه الان می زدم به دل خیابونای شیراز این وقفه ی کوتاه بین درسم به خاطر اینه که اون قدر اشوبم کلمات از مغزم فرار می کنن

نمی خوام حداقل این جا توی کاغذ بهت دروغ بگم ولی اگه چهل ساله هم بشم باز با تو توی کاغذ درد دل می کنم دنیا می خوام به امروز فکر نکنم اما نمی شه نباید دنبالت می کردم ولی تو هم جای من بودی این کار   رو می کردی شر ترین پسر محله دنبال تو و زهرا راه افتاده بود و من از کجا بدونم که دایی رهرا دوستته از دوز  مراقبتونه یا بهتره بگم جاسوسی تون رو می کنه دنیا توی پارک زهرا هلت می داد یه حسی وادارم می کرد نگات کنم نمی دونم چرا این بار این جوری شده بودم اون تاب باعث شده بود که دوباره بخندی   شما که تعطیل شدین چراصبح دوباره لباس مدرسه رو تنت کردی تا با هم به مدرسه بریم تو راه اصلا فرصت نشد که ازت بپرسم دیشب توی مسجد زهرا بهت چی گفت این صبح زود از خونه بیرون زدن باید به اون رار ربط داشت 

  دنیا با این که امروز درس های مهمی داشتم قید مدرسه رو زدم تو منتظر موندی تا من برم مدرسه من هم بر خلاف میلم بهت کلک زدم  از راه میون بر دنبالتون کردم زهرا لباس مدرسه تنش نبود به پارک رفتین با این که ازم دور بودین با هنر لب خونی وبه لطف مختصاتی که ایستاده بودم متوجه ی حرف هاتون شدم تا این که دایی زهرا از پشت غافل گیرم کرد البته هر دومون باید جوری بر خورد می کردیم که شما نفهمین محکم یقه مو گرفته بود و به سمت شما می یومد ارزو کردم که یه رحمی به دلش بیاد و ولم کنه غرورم بهم اجازه نمی داد که التماسش کنم اما به خاطر این که با تو روبرو نشم درست مثل خودش که برای تجدیدنشدنش عاجزانه التماس معلما رو می کرد وقتی نزدیکتون شدیم فهمیدم تو نمی خندیدی گریه می کردی 

دایی:این کیه ؟

زهرا:نمی شناسمش 

دنیا:اول بفرمایین شما کی هستید که یقه ی پسر عموم را دو دستی جر می دین 


زهرا:دایی رسولمه

دایی رسول:زهرا تو این جا چی کاز می کنی اقات بفهمه کلاه هر دوتایمون پس معرکه اس ببخشید دوست زهرا پسر عموت پشت درختا چی کار می کرد 

زهرا:دایی خود شما این جا چی کار می کنین 

دایی رسول:پاشو بریم خونه امشب اصل  کاری تویی نباید در به داغون باشی  

زهرا:یوسف پیدا شده اگه یادتون باشه نامزدمه 

دایی رسول:زشته جلوی دو تا غریبه 

زهرا:دنیا دوستمه 

دایی رسول :چشمت رو درویش کن پسره ی پر رو من نمی دونم چه غلطی کردم به اقات گفتم یوسف زنده است این هم ادرسش حالا خان بابا ت به این فکر نمی کنه که تو ی بی چشم رو گوش وایستادی 

نفهمیدم زهرا دوستت چی گفت نپرس چرا 

توی پارک تنها شدیم هر دوتایمون برای زهرا ناراحت بودیم 

دنیا:غافل کیر شدم که به جای مدرسه دنبالمون کردی ولی اومدنت اصلا من عصبانی نکرد اصلا خیلی هم خوشحالم می تونیم بریم به ملاقات یو سف تو که می دونی من جایی رو بلد نیستم خودم تنها نمی تونم برم ملاقات 

تک تک کلماتت یادمه نمی دونم ولی بدم نیومد که با هم بریم ملاقات یوسفی که تموم هستی ایش رو تو راه دفاع از عقایدش گذاشته بود





 

 

 



ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
من به شما قول دادم من سوگند یاد کردم که با تمام وجودم فریاد شما باشم با تمام وجودم مجالی بر ای احساسات سرکوب شده ی شما باشم من به خاک شما قسم خوردم ...
یک گفت و گوی واقعی با ادمایی که زندگی شون مهم بود ولی این مهم رو ازشون دریغ کردن ادمایی که حق داشتن شاد باشن زندگی کنن اما چی شد که یه روز بدون این که خودشون بخوان رفتن زیر خاک فرقی نداشت جوون بودن یا پیر
هر ازگاهی صداشون می یاد از ما بگو نه تنها از ما ادمایی که زنده ان ولی با مرده ها فرقی ندارن اونا هم زندگی شون بر باد رفت
رمان نویس ماجراجو نه تنها از غم می گه بلکه از شادی هم می گه از ترس هم می گه از شجاعت هم می گه
و همون زندگی که تشکیل شده از عرش و فرش

رمان اسفند نا تمام اولین رمان این وبلاگ هست وظیفه خودم می دانم خلاصه یی از رمان را خدمت شما بازدید کننده ی عزیز بیان کنم دنیا و سورنا در استانه 18 سالگی هستند در سالهای جنگ در یک خانه با هم بزرگ شده اند به طبع جنگ باعث خیلی از ماجرا ها و اتفاق ها شده که متاسفانه بیشتر تلخ هستند سورنا پدرش را که همان عموی دنیاست در اوایل جنگ از دست می دهد در حالی که 14 سال بیشتر ندارد
شروع رمان از اسفند ماهست قبل از عید ....سورنا بی ان که بداند روز به روز دنیا را از خود دورتر می کند خودش هم از این امر بی خبر است تا این که با سر و کله نا مبارک خواستگار سمج دنیا یعنی دیوید سورنا می فهمد که دنیا را دوست دارد تمام دل خوشی سورنا این است که دنیا هیچ علاقه یی به دیوید ندارد و با او ازدواج نخواهد کرد اماهمه چیز با گذشت زمان بر خلاف انتظار سورنا پیش می رود خوشبختانه تا اینکه...
دنیا دختری 18 ساله که خودش معتقد است جنگ را نخواسته با این جنگ تحمیلی دست و پنجه نرم می کند از دست دادن عمویش ضربه مهلکی به قلب ضعیف دنیا بوده دل بستگی عجیبی به سورنا دارد اما با رفتار های عجیب سورنا که خیلی راز الود است سعی می کند این حس امیخته به عشق را در نطفه خفه کند اما بعد ها متوجه می شود که در مورد سورنا قضاوت کرده است که گاهی چه قدر دیر می فهمیم قاضی عجولی بودیم

دوستان بدون هیچ شک و تردیدی این قوت قلب را به شما می دهم که با یک رمان ابکی مواجه نیستید خود نویسنده هم تمام تلاشش بر همین است که به شعور مخاطب احترام بگذارد

Designed By Erfan Powered by Bayan