(:

تن بی روان و جان بی توان"ق۱۹"

  • ۲۰:۰۹



به راه انداختن یک آش نذری خوشمزه ان هم در این شرایط بیانگر دل نگرانی مامان گلی از شور بختی احتمالی دخترش بوداما بابا علی با خیالی اسوده

 آش را هم می زد افق پدرانه اش روشن تر از دل نگرانی مادرانه مامان گلی بود دنیا را در بهترین ویلاهای المان با لباس عیانی تصور می کرد  

گویی سیر کردن همسایه ها مخصوصا انهایی که بضاعت مالی ندارند که یک نان خشک داشته باشند ضامن رسیدن به چنین ارزویی بود دنیا بر خلاف پدرش به کتی خانم می اندیشید که دیگر حداقل امشب زیر سنگینی نگاه اقا ی رسولی برای پس مانده های رستورانش نیست 

یعنی دنیا نذری را دوست داشت به خاطر روشن کردن سفره ی یک بینوای لنگ خمیر گندیده ی نان به خاطر این که ایام محرم پدربزرگ حاتم طایی انهایی می شد که می دانست بیشتر از همسایه ی شکم گنده شان با وضعیت مالی متوسط نیازمند همین یک بشقاب نذری هر ساله هستند پدربزرگ متنفر بود از ادم هایی که یخچالشان پر از مرغ و گوشت ولی به بهانه ی قداست نذری بینوایی را به جیب پر رونقشان می زدند که یخچالش هوای سرد زمستان و متحویات یخچالش ان قدر نا چیز که بی خیال تا بوده دیگر نباید این باشد 


تازه همین که نذری را به در همه ی خانه ها می برند باعث می شود که کسی شرمسار نداری اش نباشد حداقل یک بار هم شده با ثروت مندی برابری کند سورنا حتی با شلوغی سر سام اور خانه درس و کنکور را رها نکرده بود پدر بزرگ سر میز صبحانه با افتخار از هدیه سورنا رونمایی کرد دو بیت حافظ با خط خوش نوشته شده بود اگر خطاطش سورنا نبود اگر پدربزرگ که دنیا دوست ندارد حتی ذره ایی از محبتش را  کس دیگری داشته باشد صاحب هدیه نبود دنیا حتما با صدای بلند این هنر بی نظیر را می ستود 

درآ که در دل خسته توان آید بیاز  بیا که در تن مرده روان اید باز 

به پیش آینه دل هرانچه میدارم    بجز خیال جمالت نمی نماید باز 

 آش های خوشمزه و خوش رنگ مامان گلی را سورنا می برد دنیا باید در اتاق حبس می ماند یعنی فکر کردن دنیا در مورد ازدواج مهمتر از کنکور سورنا بود که به زور کفش مجلسی مامان گلی و مهربانی های باباعلی سورنا سینی به دست راهی کوچه شد و دنیا راهی اتاق .

هنوز چند تا کاسه مانده بود که سورنا باید بر می گشت و می برد دنیا به بهانه ی ان که این کاسه ها سهم دوستانش است سورنا ادرس انها را بلد نیست تازه اگر بلد باشد بشری نیست که در دختران دم بخت را بزند و آش بدهد خوبیت ندارد  دنیا با سورنا برود از صبح تا الان که روبروی انهاست به جان خودش به چیزی جز جواب فکر نکرده البته دنیا ان قدر مشتاق هوای بیرون بود که به عزیز بودن جانش فکر نکرد

لباسش را پوشید که همگی به نا چار در عمل انجام شده قرار بگیرند تا دنیا چند قطره اشک تمساح نریخت مجوز خروج نگرفت

در بین راه حتی یک کلمه بین سورنا و دنیا رد و بدل نشد  تا این که دنیا زنگ بلبلی دوستش زد اتفاقا دوستش در را باز کرد  احوال پرسی گرمی با دنیا داشت دنیا کاسه ی  آش را از سینی برداشت به دوستش داد چند دقیقه ایی معطل ماندند دوست دنیا با کاسه ی اش و گل سرخی در ان برگشت   شیطنت کرد و کاسه ی آش را با عشوه ی دخترانه ایی به  سمت سورنا دراز کرد دنیا لبخندی زد کاسه ی اش را از دوستش گرفت و تشکر کرد   سورنا احساس کرد که باید چند دقیقه ایی دنیا و دوستش را تنها بگذارد

دنیا:واقعا که باید به تو گفت خانم لوسه

خانم لوسه: کاری نکردم که

دنیا:بله ممنون از بابت گل و حرکات خاص

خانم لوسه:چه غیرتی

دنیا:خداحافظ پیشاپیش سال نو مبارک

خانم لوسه :و هم چنین

 سورنا و دنیا آش ها را بذل و بخشش کردند سورنا دو تا از هم کلاسی های دنیا    گل سرخ  دریافت کرده بود

دنیا:چه گل های قشنگی

 اما سورنا نه از این تعریف خوشحال شد نه عصبانی خجالت تمام وجودش را فرا گرفت 


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
من به شما قول دادم من سوگند یاد کردم که با تمام وجودم فریاد شما باشم با تمام وجودم مجالی بر ای احساسات سرکوب شده ی شما باشم من به خاک شما قسم خوردم ...
یک گفت و گوی واقعی با ادمایی که زندگی شون مهم بود ولی این مهم رو ازشون دریغ کردن ادمایی که حق داشتن شاد باشن زندگی کنن اما چی شد که یه روز بدون این که خودشون بخوان رفتن زیر خاک فرقی نداشت جوون بودن یا پیر
هر ازگاهی صداشون می یاد از ما بگو نه تنها از ما ادمایی که زنده ان ولی با مرده ها فرقی ندارن اونا هم زندگی شون بر باد رفت
رمان نویس ماجراجو نه تنها از غم می گه بلکه از شادی هم می گه از ترس هم می گه از شجاعت هم می گه
و همون زندگی که تشکیل شده از عرش و فرش

رمان اسفند نا تمام اولین رمان این وبلاگ هست وظیفه خودم می دانم خلاصه یی از رمان را خدمت شما بازدید کننده ی عزیز بیان کنم دنیا و سورنا در استانه 18 سالگی هستند در سالهای جنگ در یک خانه با هم بزرگ شده اند به طبع جنگ باعث خیلی از ماجرا ها و اتفاق ها شده که متاسفانه بیشتر تلخ هستند سورنا پدرش را که همان عموی دنیاست در اوایل جنگ از دست می دهد در حالی که 14 سال بیشتر ندارد
شروع رمان از اسفند ماهست قبل از عید ....سورنا بی ان که بداند روز به روز دنیا را از خود دورتر می کند خودش هم از این امر بی خبر است تا این که با سر و کله نا مبارک خواستگار سمج دنیا یعنی دیوید سورنا می فهمد که دنیا را دوست دارد تمام دل خوشی سورنا این است که دنیا هیچ علاقه یی به دیوید ندارد و با او ازدواج نخواهد کرد اماهمه چیز با گذشت زمان بر خلاف انتظار سورنا پیش می رود خوشبختانه تا اینکه...
دنیا دختری 18 ساله که خودش معتقد است جنگ را نخواسته با این جنگ تحمیلی دست و پنجه نرم می کند از دست دادن عمویش ضربه مهلکی به قلب ضعیف دنیا بوده دل بستگی عجیبی به سورنا دارد اما با رفتار های عجیب سورنا که خیلی راز الود است سعی می کند این حس امیخته به عشق را در نطفه خفه کند اما بعد ها متوجه می شود که در مورد سورنا قضاوت کرده است که گاهی چه قدر دیر می فهمیم قاضی عجولی بودیم

دوستان بدون هیچ شک و تردیدی این قوت قلب را به شما می دهم که با یک رمان ابکی مواجه نیستید خود نویسنده هم تمام تلاشش بر همین است که به شعور مخاطب احترام بگذارد

Designed By Erfan Powered by Bayan