(:

دل سپردن تجارت نیست"ق۱۷"

  • ۲۰:۴۴



دنیا بی ان که بخواهد خواب سوی چشمانش را ربود خواب قشنگی بود در دل یک روستای سر سبز در باغی بزرگ رها شده بود لباس سفیدی در تن داشت می دوید و با صدای بلند گریه می کرد با صدای بلند می خندید مو هایش لخت و برهنه در باد پریشان بودند نه مردی بود برای نگاه کردن یا نه عاشقی برای دل بردن تنها دنیا بود که به موسیقی دل نشین طبیعت گوش می سپرد اما به

در ختی رسید ‌که مردی به ان اویزان بود حلقه ی دار خفه اش کرده بود مرد غریبه به دنیا پشت کرده بود دنیا نمی توانست او را ببیند بی ان که خودش بخواهد به سمت مرد رفت و روبروی او ایستاد او را دید با ترس از خواب پرید همه ی خواب را به یاد داشت به جز چهره ی آن مرد .

خیس عرق بود قلب کوچکش تند می تپید گویی گنجشکی در قلب دنیا زندانی بود خود را به حصار خونی قلب دنیا می کوبید دنیا به اینه کمد نگاه کرد پر از ترس و لرز بود خوابش که به خوبی پیش رفت او یک لباس سفید داشت مو هاش یک دسته گل صورتی داشت مثل این می ماند که اخر ابنبات نوشابه ایی مزه ی شربت سرما خوردگی بدهد دنیا تا پنجاه شمرد چشمانش را باز کرد کودکانه به دور خود چرخید مو هایش را باز کرد گوشه ی پرده را کشید سورنا به صورتش اب می زد از سورنا بر می امد که تا اخر اسفند به مدرسه برود ولی خوب مطمئنا امروز تعطیل می شدند در صورت بچه گانه اش غمی موج می زد که حتی اب خنک و دلنشین حوض از بین نبرده بود 

دنیا به دیروز فکر کرد به راستی روز جالبی بود عروس خودش با لباس عروسی به سمت مجلس خواستگاری بدود واقعا چه خوب که تنها سورنا او را دیده بود از سورنا انتظار می رفت که با شیطنت پسرانه اش خراب کاری مضحک دنیا را برای همه فاش کند بلایی به سر دنیا بیاورد که دنیا نتواند سر راست کند یا حتی شب عروسی اش لباس عروسی بپوشد 

همه بار ها به دنیا گفته اند که با تصمیم امروزش اینده اش ساخته می شود مسئله خیلی ساده  اما کمی ترسناک است دنیا دلش برای بچگی اش تنگ شده ای کاش دوباره دل نگرانی اش یک عدد بیست بود دل نگران است چرا چون اگر بگوید بله یک دردسر و اگر بگوید نه یک دردسر دارد ای کاش بابا علی و مامان گلی درکش می کردند لای منگنه نمی گذاشتنش

ایا می توانست خیلی چیز ها را در زندگی مشترک با خواستگار سمج کنار بگذارد ایا از دست دادن انها برای دنیا راحت بود پر از ایا های ازار دهنده ی بی شعور. 

مامان گلی ناگهان در اتاق  را باز کرد حباب شیشه ای ترس دنیا ترکید کمی به عقب مایل شد مامان گلی اصلا به روی مبارک نیاورد که صبح به این زودی در را به این شدت باز کردن هر دختر نو جوانی را که در خیال ازدواجش غرق است می ترساند 

با سینی صبحانه امده بود که دختر ش برای این تصمیم فیثاقورسی شکمش خالی نباشد مهره ها را سنجیده بچیند دنیا با حرص و ولع خاصی شروع کرد که مامان گلی توصیه کرد چون که دم بخت است باید حواسش به تناسب اندامش باشد دنیا دیگر ان اشتیاق سابق را داشت مادر ها مهربان ترین موجودات همچنین جز کسانی هستند که رگ خواب بلدند و از همه عجیب تر که در سست کرد ن عزم راسخ فرزند جوانشان حرف اول را در دنیا می زنند 

دنیا کل دفتر  خاطره اش  را سیاه کرده بود نقاشی کشیده بود داستان نوشته بود تمام حالت های ممکن را  تصور کرده بود که دنیا و خواستگار سمج با هم زیر یک سقف چگونه اند مامان گلی ساعت دوازده به دخترش سر زد خیلی هم حرص خورد که دنیا اصلا او را به بازی راه نمی داد 

دنیا حتی ناهار هم نخورد ساعت سه بود که به خواب رفت کل اتاق پر شده بود از کاغذ .دنیا بین دریایی از کاغذ شناور بود یک بار در دادگاه طلاق بودند و یک بار دیگر خوشبخت و خوشحال در قایقی در دریا .

این بار بابا علی با سینی ناهار سر و کله اش پیدا شد گونه های دنیا را نوازش کرد پیشانی دنیا را بوسید اما دنیا بیدار نمی شد تا این که بابا علی از روش پر سر و صدا تری برای بیدار کردن دنیا استفاده کرد دنیا با یک حرکت چریکی از خواب پرید هم بابا علی و هم دنیا جوری زهره شان ترکید که در تاریخ بشر نمونه نداشت بعد از دقایقی هر دو ارام شدند بقیه  اعضای خانواده بعد از اطمینان حاصل کردن دوباره به سرشان به کارشان گرم شد 

بابا علی کاغذ ها را ورانداز می کرد و از تفکرات دخترش خنده اش می گرفت دنیا هم جوری غذا می خورد گویی تازه از خواب صد ساله بیدار شده در حالی که تنها نیم ساعت چرت زده بود

باباعلی:کاریکاتوریست خوبی می شوی بنده خدا اقا دیوید چنان هم زشت نیست و این چنین مسخره 

دنیا:خوب بابایی من چه طور می توانم فکر کنم 

باباعلی:مثل یک خانم ۱۸ ساله 

دنیا:مثل یک خانم بابا من برای اولین بار با یکی از خطر ناک ترین اتفاق زندگی ایم روبرو هستم هم حوصله ام سر می رود هم می ترسم 

بابا علی:چرا خطر یکی از زیباترین اتفاقات زندگی ات در حال وقوع است

دنیا:شما خودتان را به جای من بگذارید که دنیا بیا با خواستگار حرف بزن 

باباعلی:امادگی نداشتی 

دنیا:بله نداشتم

مامان گلی:ببین من که می دانم می خواهی مغز بچه را گمراه کنی از صبح من خانه بودم دنیا یک بار امده ام گفتم به ضررت است دخترم عاقل باش

باباعلی:دنیا من چیزی گفتم ؟

دنیا:وای خدا پدربزرگ کمکم کنید

مامان گلی:خیلی خوب مگر من دارت زدم 

دنیا:مامان گلی جانم من نیاز به ارامش دارم حوصله ندارم بین شما باید یک نفر را انتخاب کنم

مامان گلی:تمام این تشویش ها زیر سر بابا علی ایست من که کاری نداشتم

بابا علی:من الان می روم تا تشویش ها بخوابند 

مامان گلی:درستش همین است اقای محترم 

دنیا دوباره فکرش مشغول شد کاغذ ها را دوباره مرور کرد ماجرا های جدیدی اضافه کرد همه ی این کاغذ ها می توانستند کتاب شوند بابا علی و مامان گلی دوباره سر دنیا دعوایشان شده بود دنیا لباسش را عوض کرد بابا علی را از پشت بغل کرد و از بابا علی پول خواست 

بابا علی:بفرما دخترم کافی ایست 

دنیا:راستش برای خرید سفره ی عید کافی نیست اگر..

بابا علی :بیا دخترم خدا را شکر این ماه کار و کاسبی بهتر بود گلایول ها خوب به فروش می روند ولی صد حیف که عکس یک جوان رعنا بین گل هاست جگرم کباب می شود راستی می خواهی تنها بروی 

دنیا:بله به نظرم مشکلی پیش نمی اید

باباعلی:می خواهی دخترم من با تو بیایم که تنها نباشی 

مامان گلی:نه خیر شما جایی نمی روید نقشه داری به دنیا بگویی دخترم مرد پول دار ارامش است اگر هم خوش تیپ باشد چه بهتر تازه المان کشور خوبی ایست 

بابا علی:خانم تا شما باشید خود جوش این حرف ها را از دل من داغ داغ به تنور دنیا بچسبانید به جنباندن زبان من هیچ نیازی نیست 

مامان گلی:دنیا من خودم خرید می کنم تو ساده یی بلد نیستی جنس را با قیمت اصلی بخری 

باباعلی:خانم بچه از صبح خانه بوده خسته شده بگذار برود یاد می گیرد نا سلامتی هیجده سالش است 

مامان گلی:خوب صبر کن من اماده بشوم با هم برویم

باباعلی:نه عزیزم من اجازه ندارم بروم عدالت حکم می کند که شما هم نروید 

مامان گلی:خوب تنهایی که نمی شود 

دنیا:چرا بهانه می اورید بگویید نمی شود این قدر سر پا نباشم 

پدربزرگ:دنیا با سورنا برو 

باباعلی:نه سورنا که مثل دنیا نیست برای کنکور می خواند طفلکی گناه دارد

پدربزرگ:خودم هم حوصله ام سر رفته اصلا سه تایی با هم می رویم سورنا امروز ساعت یازده به خانه امدتا الان ۴ ساعت درس خوانده یک وقفه ی کوتاه لازم است

بابا علی:سورنا پسرم اماده شو که با پدربزرگ ودنیا بیرون بروید

بابا علی چند بار سورنا را صدا زد ولی سورنا جواب نداد تا این که پدر بزرگ خودش از پله ها با وضع وخیم کمرش بالا رفت به اصرار بابا علی گوش نکرد 

بابا علی:بی ملاحظه چه قدر صداش زدم حتما این پیرمرد این همه پله باید بالا برود 

مامان گلی:گله نکن مثل بعضی ها نیست وقتی درس می خواند حواسش به همه جا باشد به جز درس  

سورنا پدربزرگ را کول کرده بود پدربزرگ از ترس سورنا را محکم گرفته بود التماس می کرد که سورنا او را به زمین بگذارد همگی به سورنا زل زده بودند ان همه پله را با بار به ان سنگینی پایین امده اما اخ نگفت تنها نفس نفس می زد 

پدربزرگ:اتاق بالا ممنوع اتاق خودم دربست خدمتت بقیه هم باید رعایت کنند زیادی شلوغ نکنند 

باباعلی:سورنا جان پدربزرگ راست می گوید خواب تو سنگین است اگر یک وقت وضعیت قرمز شد متوجه نمی شوی همین جا دم دست تری 

دنیا:برویم دیر شد 

پدر بزرگ بین سورنا و دنیا بود دنیا دستش را دور بازو پیر پدربزرگ حلقه کرده بود اما از قیافه ی سورنا معلوم بود که چندان از این بیرون امدن زورکی راضی نیست 

سورنا:پدربزرگ ما دقیقا به کجا می رویم 

دنیا :خرید سفره ی عید 

سورنا:خانم شما باید در خانه می ماندید در مورد امر مقدس ازدواج فکر می کردید

پدربزرگ:سورنا پسرم شوخی جالبی نبود از اول راه گفته باشم تاب اتش بازی ندارم اتش بس اعلام می کنم و تمام


پدر بزرگ با مرد سمنو فروش مشغول گفت و گو شد سورنا و دنیا با هم تنها شدند سورنا خیلی دو ست داشت که با لاک پشت ها بازی کند و شش خوان بقیه را دنیا بخرد اما وقتی بی استعدادی دنیا را در امر خرید دید با او همراهی کرد جنس خوب خرید و تخفیف گرفت انگاری این کاره بود با خریدن ماهی گلی مخالف بود اما دنیا کوتاه نمی امد اخر کار دنیا پیروز شد یک جفت ماهی خریدند پدربزرگ وقتی فهمید دنیا ماهی گلی خریده خیلی ناراحت شد دنیا را سرزنش کرد البته زمانی که سورنا به دلیل یک امر شخصی غیبش زده بود گوش دنیا را پیچاند 

نزدیک های غروب بود که بعد از خرید از بازار وکیل به پیشنهاد پدر بزرگ به شاه چراغ رفتند دنیا واقعا به ارامش نیاز داشت نذر کرد اگر سورنا کنکور قبول شود در یک روز بارانی چتر بخرد به عابری دهد که زیر باران بی پناه است برای خودش نذر کرد که خدا کمکش کند که درست تصمیم بگیرد و یک چتر دیگر در روز بارانی برای عابری بخرد که از سرمای قطرات باران به خود می لرزد واقعا برای دنیا سوال بود او که از سورنا ناراحت بود چرا طبیعت خواهرانه اش گل کرده بود و برایش دعا کرده بود جواب سوال همان استخوان و خا ک بود 

سورنا:می دانستید که ماهی حافظه ی درست و حسابی ندارد 

پدربزرگ:نه چه جالب

سورنا:به نظر می رسد که زندگی برای ماهی که هیچ چیز را به خاطر نمی سپارد بی معنی ایست اصلا چرا باید زنده باشد 

دنیا:به نظرم ماهی ها عاشق می شوند محبت هیچ وقت از یادشان نمی رود دوباره هر صبح یا هر زمان دیگری از نو عاشق می شوند با ان که یادشان نمی اید کیستند ولی یک حس می گوید که همدیگر را می شناسند 

سورنا:پس چرا جفت خریدی و می خواهی در یک تنگ زندانی شان بکنی مثل سال پیش که ان قدر اب ماهی را عوض نکردیم که مرد مامان گلی هم نمی گذارد ماهی را در حوض رها کنیم هیچ فکر کرده ایی اگر یکی از جفت ها بمیرد چه بلایی بر سر ان یکی می اید وقتی که تمام یاد ها در مغز کوچک ماهی نیست در قلب کوچکش است 

دنیا: به نظر تو نباید ماهی زنده بماند چون همه چیز را چه تلخ چه شیرین زود فراموش می کند 

سورنا:من حرفم را پس می گیرم خوب شد ولی دوست ندارم روزی زجر کشیدن جفت زنده برای مرده اش را ببینی 

دنیا: من موقع خرید دقت کردم که کدام ماهی زیادی با هم جورند که از هم جدایشان نکنم مطمئن باش حواسم بهشان هست

پدربزرگ:تا حالا حبست نکردن که برای ازادی خودت را به در و دیوار بزنی ولی اسارتت را باور نکنی هر روز با مشت خونین بی صدا گریه کنی به دیوار بکوبی 

دنیا:یعنی ماهی فروش ماهی ها را پس می گیرد 

سورنا:نه دیدی که به ان بچه ی بینوا ماهی مرده انداخته بود پس نمی گرفت با خط میخی اش روی مقوا نوشته بود جنس فروخته شده پس گرفته نمی شود انگاری دل یک ادم را می فروشد که پس نمی گیرد 

پدربزرگ:دل را تجارتی نکن دل فروخته نمی شود فدا می شود پسر جان یادت باشد دلی که پای یک باور یا ادم فدا شد پس گرفتنی نیست

دنیا:حتی اگر ان ادم دل را نخواهد

پدربزرگ:دنیا جانم دل می رود خود را خاک پای ادمی می کند که او را نمی خواهد همین نخواستنش هم یعنی این که به عاشق فکر می کند اما با تنفر

سورنا: فال حافظ من جز این نمی گوید پدربزرگ ادیب من 

پدربزرگ:تو الان فال گرفتی

دنیا:تو کی حافظ خریدی

سورنا:وقتی سر خریدن سفره حنجره ی مبارک شما پاره می شد

پدربزرگ:من که حافظ داشتم

سورنا :این حافظ فرق می کند 






ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
من به شما قول دادم من سوگند یاد کردم که با تمام وجودم فریاد شما باشم با تمام وجودم مجالی بر ای احساسات سرکوب شده ی شما باشم من به خاک شما قسم خوردم ...
یک گفت و گوی واقعی با ادمایی که زندگی شون مهم بود ولی این مهم رو ازشون دریغ کردن ادمایی که حق داشتن شاد باشن زندگی کنن اما چی شد که یه روز بدون این که خودشون بخوان رفتن زیر خاک فرقی نداشت جوون بودن یا پیر
هر ازگاهی صداشون می یاد از ما بگو نه تنها از ما ادمایی که زنده ان ولی با مرده ها فرقی ندارن اونا هم زندگی شون بر باد رفت
رمان نویس ماجراجو نه تنها از غم می گه بلکه از شادی هم می گه از ترس هم می گه از شجاعت هم می گه
و همون زندگی که تشکیل شده از عرش و فرش

رمان اسفند نا تمام اولین رمان این وبلاگ هست وظیفه خودم می دانم خلاصه یی از رمان را خدمت شما بازدید کننده ی عزیز بیان کنم دنیا و سورنا در استانه 18 سالگی هستند در سالهای جنگ در یک خانه با هم بزرگ شده اند به طبع جنگ باعث خیلی از ماجرا ها و اتفاق ها شده که متاسفانه بیشتر تلخ هستند سورنا پدرش را که همان عموی دنیاست در اوایل جنگ از دست می دهد در حالی که 14 سال بیشتر ندارد
شروع رمان از اسفند ماهست قبل از عید ....سورنا بی ان که بداند روز به روز دنیا را از خود دورتر می کند خودش هم از این امر بی خبر است تا این که با سر و کله نا مبارک خواستگار سمج دنیا یعنی دیوید سورنا می فهمد که دنیا را دوست دارد تمام دل خوشی سورنا این است که دنیا هیچ علاقه یی به دیوید ندارد و با او ازدواج نخواهد کرد اماهمه چیز با گذشت زمان بر خلاف انتظار سورنا پیش می رود خوشبختانه تا اینکه...
دنیا دختری 18 ساله که خودش معتقد است جنگ را نخواسته با این جنگ تحمیلی دست و پنجه نرم می کند از دست دادن عمویش ضربه مهلکی به قلب ضعیف دنیا بوده دل بستگی عجیبی به سورنا دارد اما با رفتار های عجیب سورنا که خیلی راز الود است سعی می کند این حس امیخته به عشق را در نطفه خفه کند اما بعد ها متوجه می شود که در مورد سورنا قضاوت کرده است که گاهی چه قدر دیر می فهمیم قاضی عجولی بودیم

دوستان بدون هیچ شک و تردیدی این قوت قلب را به شما می دهم که با یک رمان ابکی مواجه نیستید خود نویسنده هم تمام تلاشش بر همین است که به شعور مخاطب احترام بگذارد

Designed By Erfan Powered by Bayan