- سه شنبه ۲۲ فروردين ۹۶
- ۰۹:۴۸
داماد:خوب هیچ چیز به شما اضافه یا کم نمی کند
دنیا:شما خودتان گفتید که در اوج جوانی و زیبایی در یک پارچه زندانی ام این یعنی با نداشتن روسری زیبا ترم ولی از چه نظر زیباترم حجاب حق زیبای هر زنی ایست
داماد:من تسلیم با این که با حجاب شما مخالفم ولی در زندگی مشترک با آن کنار می آیم
دنیا:ولی تا کی می توانید در میهمانی های خانوادگی یا در خیابان های المان با من با همین پوشش باشید بی شک روزی خسته می شوید بی شک روزی یادتان می رود که در روز خواستگاری با این حجاب کنار امدید
داماد:من حافظه ی خوبی دارم اما در مورد خستگی هیچ تضمینی نیست
دنیا:خوب ادامه ی این بحث فایده یی ندارد وقتی من و شما هم فکر نیستیم
داماد:ما شاید سر یک سری مسائل بی ارزش درگیریم ولی زندگی این نیست
دنیا:من تسلیم نمی شوم در اینده هم عقیده ی من همین است شما توقع دارید که با معجزه ی پیامبرگونه تان از من زن دلخواه خودتان را بسازید من اینم و همین می مانم شما می توانید با همین دنیا ازدواج کنید
داماد:چرا که نه
دنیا:شنیده اید می گویند داغی نمی فهمی شما فکر کنید امشب من و شما یک میهمانی داریم من لباسم را پوشیده ام اما اصلا مورد پسند شما نیست لباسی هم که شما خریده اید مورد پسند من نیست قبل از میهمانی هر دوی ما به نقل از شما سر موضوع بی ارزشی درگیریم در حالی که زندگی این نیست و در اینده از این قبیل اختلافات زیاد خواهد بود
داماد:از کجا معلوم که زندگی ما در صلح و صفا نخواهد بود من هیچ وقت دستانم به سردی الان نبوده ان قدر که بعد از ده جلسه بالاخره...
انگار سورنا ماموریت داشت نگذارد اقا داماد کلاه دنیا را بردارد و بعد عقل را از سر دنیا بپراند هر گاه احساس می کرد که اقا داماد قصد دارد با یک ترفند احساسی دنیا را کیش و مات کند به هر طریق ممکن به اقا داماد هشدار می داد اقا داماد هم حساب کار دستش می آمد بی شک اگر غضب های گاه و بی گاه سورنا نبود دنیا پیش از این دلش را می باخت
دنیا:خوب اگر یکی از مردان فامیل دست دراز فرمودند و من تنها به نشانه ی احترام دستم را روی قلبم گذاشتم و دست ندادم ایا شما مرا درک می کنید
داماد:راستش من تا حالا به این مو ضوع فکر نکرده بودم ولی موردی در ان نمی بینم باز همه چیز بر می گردد به تفکیک جنسیتی در سلوک و روش شما
دنیا:پس درست تر ان است که من دست بدهم تا با ان اقا برابر شوم
داماد:به نظرم بله
دنیا:من با شما موافق نیستم که این سلوک شما برابری بیاورد این حد و مرز داشتن بین زن و مرد برای امنیت و اسایش هر دوی ان هاست به برابری انها خدشه ای وارد نمی کند
داماد:خوب این یعنی مرد گرگ است و شما بره یا برعکس
دنیا:من از شما می پرسم که با هر بار دست دادن با یک خانم گاهی اوقات ایا در شما احساس خاصی ایجاد می شود
داماد:گاهی چرا ،منظور شما از این حرف چیست؟
دنیا:نیاز به بازگوی دوباره نیست شما خودتان متوجه ی منظور من شدید
داماد:شما طوری حرف می زنید که من احساس نفهمی می کنم
دنیا:ببینید در قران بعد از این که در مورد حد و حدود حجاب برای زن توضیح داده به مردان گفته که از هر گونه نگاه الوده بپرهیزند همین شاید به نظر بیاید که قران اقایان را از ناب ترین زیبایی ها محروم می کند ولی در واقع قران می خواهد که مرد به زن نگاه جنسیتی نداشته باشد نگاه جنسیتی همان امر ایست که به ازادی انسانی هر مرد و زنی خدشه وارد می کند مولانا معتقد است که مرد و زن مثل اب و اتشند باید برای بقا انها حد و مرزی باشد گاهی حد و مرز برای دفاع از آزادی ایست
داماد:شما سعی می کنید قانعم کنید
دنیا:نه تنها از عقایدم دفاع می کنم
داماد:شاید چون اولین تجربه ی شماست کمی بی تجربه اید
حق با او بود اما دنیا تمام تلاشش کرده بود که خراب کاری نکند اگر دنیا موافقت می کرد اصلا امکان نداشت که مامان گلی بگذارد دخترش عروس این خانواده بشود اقا داماد نگاهش باسابق فرق می کرد دنیا معنا دیگری پیدا کرده بود ان دخترک بازیگوش دبیرستانی نبود که ماه ها قبل یک سطل پر از کف بر روی سر و ریختش خالی کرده بود دنیا راهش را کشیده بود و رفته بود او هم هراسان به دنبال دنیا افتاده بود و با فارسی دست و پا شکسته معذرت خواسته بود دنیا هم سری تکان داده بود و او را بخشیده بود این تازه شروع ماجرا بود دنیا ان روز چشمانش خیلی می سوخت نتوانست قیافه اقا داماد را ببیند نزدیک بود ماشین زیرش بگیرد اقا داماد از دنیا خواهش کرد که دنیا را همراهی کند اما دنیا نپذیرفته بود خواهر شوهر گرامی به دنیا کمک کرده بود که صورتش را بشوید بعد از چند دقیقه چشمانش را باز کند چشمان دنیا خیلی سوزش داشت ولی بالاخره موفق چند قدمی اش را ببیند از ان جایی که دیرش شده بود تمام راه دویده بود و اصلا متوجه شده بود که موتور سواری در تعقیب اوست از ان روز سر و کله اولین خواستگار دنیا پیدا شد که از او سمج تر در دنیا وجود نداشت دنیا هیچ وقت نفهمید تاریخچه این خواستگاری های دنباله دار از همان میان بر به خانه ی بالاشهر خان دایی بوده
مامان گلی بچه ها را برای صرف عصرانه صدا زد این یعنی که وقت گفت و گو تمام شده اقای داماد با نگاه سرشار از عشقش به دنیا خیره شده بود و دوست نداشت از دنیا چشم بردارد تا ان که سورنا به شانه اش زد اقا داماد از عالم از خود بی خود شدگی در امد
داماد:خوب و خوب فکر کنید از الان تا سی اسفند وقت دارید هر چند که من هر لحظه به جواب بله ی شما فکر می کنم اما اگر نه بود شاید کمی بهم بریزم اما زندگی همچنان برای من ادامه دارد امیدوارم نه ی شما انچنان منطقی باشد که من تسلیم شوم
خوب بلد بود که با زبان چربش بازی کند دنیا هم کمی در نه ی مصمش مردد شد تصمیم گرفت فکر کند بوی شیرینی های خاله ریحانه همه را به اشتها انداخته بود و همگی با ولع خاصی می خوردند تا این که اقای داماد نوید داد که سی ام اسفند دنیا جواب را می دهد همه به جز مامان گلی و سورنا با دلی خوش به شیرینی خوردن ادامه دادند میهمان ها که رفتند ساعت هشت و نیم شب بود
مامان گلی نه از خنده های بعد از ظهر گله کرد نه از شکستن استکان ها دلش از بابا علی پر بود که چرا بی برنامه و بی مشورت همچین حرفی زد دنیا متفکر در جر و بحث های پر صدای مامان گلی و بابا علی رها شده بود متاسفانه خاله ریحانه و مینا نیم ساعت بعد از خواستگار ها خداحافظی کردند اگر بودند شاید این دعوا شکل ارام تری را به خود می گرفت
مامان گلی:دنیا دخترم در واقع خارج رفتن و دورشدن از تو بهانه ایی بر ای رد کردن این شازده پسر بود حتما خودت متوجه شده ایی که فرهنگشان با ما یکی نیست ایا می توانی کنار بیایی
باباعلی:شما هم شلوغ می کنید این بنده خدا ها یکی هستند مثل ما
مامان گلی:نه خیر اقا اگر دخترت را همین شکلی نخواستند چه اگر از دنیا خودت می دانی چه می گویم
دنیا:من واقعا نیاز دارم فکر کنم الان نمی توانم چیزی بگویم
مامان گلی:خان داداش این چه شری بود توی کاسه ما گذاشتی
دنیا با حال خرابش به اتاقش رفت واقعا سردرگم بود نیاز به کمک داشت نه بابا علی می توانست به خوبی راهنمایی اش کند نه مامان گلی پس سراغ پدر بزرگ رفت
پدربزرگ:چه جور ادمی بود
دنیا:بد نبود فقط یک کم با عقیده ی مذهبی مخالف بود
پدربزرگ:به تو در داشتن این عقاید ازادی عمل می داد
دنیا:نفهمیدم اما می گفت اشتباه می کنم ازدواج کردن با او دری ایست که مرا از بند این اشتباه های محض رها می کند
پدربزرگ:پس عقیده داشت که این تفاوت ها اشکالی ایجاد نمی کند چون تو پی به اشتباه بودنشان می ببری
دنیا:دقیقا، پدربزرگ من عقایدم را اشتباه نمی دانم این که او همچنان پافشاری می کند که می شود با این تفاوت کنار هم بود غیر قابل باور است
پدربزرگ:در اینده اگر تب عشقش سرد شد به نظرت این تفاوت ها اذیتش نخواهد کرد
دنیا:من هم همین فکر را می کنم
پدربزرگ:تو در مورد عقایدت توضیح دادی
دنیا:بله تا توانستم گفتم و گفتم
پدربزرگ:او قانع شد
دنیا : نمی دانم پدربزرگ واقعا عجیب بود و زیادی غریب
پدربزرگ:برای همین تا سی اسفند...
دنیا:بله پدربزرگ می خواهم خیلی خوب سبک و سنگین کنم احساس می کنم علاقه اش برایم جذاب است این که تا این حد تسلیم نشده و هنوز ادامه داده خودتان که می دانید
پدربزرگ:دنیا عزیزم مطمئنی که نمی خواهی در تصمیم به این مهمی احساسات کور کورانه را دخیل کنی¿
دنیا:پدربزرگ شما فکر می کنید ارزش فکر کردن ندارد
پدربزرگ:به من نگاه کن دنیا تو چند ساعت چند دقیقه چند ثانیه بر ای اینده ایی که هنوز نیامده وقت داری خوب فکر کن
دنیا: حجاب من برای او بی معنی ایست حتی خودش گفت که نمی خواهد باور هایم را حداقل درک کند اما خوب به خوبی سکوت کرد و دفاعیات را گوش داد
پدربزرگ :می دانی دنیا در دوستی ها این که دو نفرتمام سعی شان این باشد که مانند هم باشند زیباست اما به شرطی که زیاد روی نشود
انسانها با هم متفاوتند برای خودشان اصولی دارند که بی هیچ وجه حاظر نیستند از ان دست بکشند ایا توقع زیادی نیست که من و تو از انها بخواهیم اصولی که به جانشان بند است را کنار بگذارند و مانند ما شوند
دنیا:پدربزرگ من توقعی ندارم که مثل من باشد اما در حقیقت با بعضی از تفاوت هایش کنار نمی ایم و او هم با بعضی از تفاوت های من کنار نمی اید
پدربزرگ:دنیا من با پدر و مادرش حرف زدم متوجه شدم انها هم زیاد راضی به این وصلت نیستند در این ده بار هم به خاطر دل پسر یکی یک دانه شان امده اند
دنیا:بله پدربزرگ من هم متوجه شدم
پدربزرگ:دخترم این تو هستی که باید تصمیم بگیری اما خودت هم می دانی که قمار خطرناکی ایست
دنیا:پدر بزرگ امروز بیست و چهارم تا سی اسفند من باید تصمیم بگیرم شش روز است اما برای من باز هم کم است
پدربزرگ:دنیای کوچک من چه زود عروس می شود
دنیا:پدر بزرگ خجالت زده ام می کنید مامان و بابا خیلی ناگهانی مرا رودرروی خواستگار قرار دادند
پدربزرگ:موافقم عزیزم برو بخواب فردا هم مثل امروز دیر به مدرسه می رسی
دنیا:پدربزرگ چه خوب شد که اصلا از بادمجان زیر چشمم نپرسید
پدربزرگ:مادرت کارت را راحت کرد پیش از جلوس شما جریان تصادف با دوچرخه را توضیح داد ه بود
دنیا:شب به خیر پدر بزرگ فردا مدرسه نمی رویم همگی تعطیل رسمی اعلام کردیم
پدربزرگ:ای تنبل معاون با نظمتان سنگینی این توطئه را قبول کرد
دنیا:بله که کردالبته من که مدرسه نبودم زهرا از سیر تا پیاز برایم اسمان و ریسمان بافت
پدربزرگ:خوب من به سورنا می گویم که فردا منتظرت نماند
دنیا:پدربزرگ مگر او بلد است منتظر بماند
پدربزرگ:سورنا امروز شازده خانم را صدا کرده اند اما شما در حالت خواب و بیدار گفته اید نمی ایید من خودم صبح که می خواستم بروم ورزش شنیدم
دنیا:شاید همین یک بار حق با سورنا بوده
پدربزرگ :یک روز می فهمی که همیشه حق با سورنا بوده
دنیا:مثل همیشه به خوبی از سورنا دفاع کردید
پدربزرگ:تو هم مثل همیشه حسادت می کنی
دنیا:اصلا هم این طور نیست