(:

یک پایان نچسب برای خواستگار سمج"ق۱۳"

  • ۰۱:۴۷

 

لباس عروسی یک حس به خصوص دارد به نظر اقایان خیلی بد شانسند که هیچ وقت این احساس را تجربه نمی کنند لباس عروس با تمام سفیدی اش یک جفت بال قشنگ برای پرواز می شود یک نوعی قداست جالبی در درون این لباس است که وقتی برای اولین بار ان را می پوشی اصلا حاضر به ترک کردنش نیستی ولی خوب کدام زنی با لباس عروسش دفن می شود که دنیا اولین نفرش باشد دنیا دوست ندارد تلخ باشد اما انگار جنگ همیشه از دور دست برای دنیا دست تکان می دهد قبلا زیاد جنگ را تحویل نمی گرفت ولی از وقتی که زهرا برای اولین بار گفت که دلش هوای یوسف را دارد چشمان دنیا از جنگ ترسیدند دنیا خیال پردازی را دوست دارد ولی خوب نه در مورد جنگ گاهی فکر می کند که ای کاش روزی یوسف از جنگ بر می گشت در را خانه می زد اتفاقا زهرا در را باز می کرد اصلا چرا روزی عید امسال بهترین فرصت برای امدن است به اینه کمد نگاه می کند یعنی این همه مدت به خودش خیره نگاه کرده و متوجه گونه های قرمزش نشده مینا از پشت دنیا را بغل کرد یک شال سفید بر روی موهای سیاه و برهنه دنیا انداخت

دنیا عروس خانم خانه شده بود اما اقا داماد کجا بود شاید در جبهه ی جنگ ای وای خدا یک وقت تیر در قلبش نکارند شاید هم اقا داماد از ترس به خارج از کشور مثلا المان رفته اند و درس می خوانند شاید هم نیمه ی گم شده ی دنیا هنوز به دنیا نیامده دنیا تمام این  اوهام را بدون هیچ خجالتی برای مینا تصویرسازی کرد مینا هم به دنبال دنیا راه افتاد دنیا در اتاق را باز کرد با همان لباس به سمت اتاق میهمانی دویدند

اگر به ساعت نگاه می کردند حتما در اتاق می ماندند اما ان قدر سرگرم مسخره بازی دخترانه خود شده بودند که اصلا به یادشان نبود که ساعت چهار کاروان خواستگاری از راه می رسد ولی خوب هیچ کس فکر نمی کرد که کسی به اسم سورنا و به رسم خبیثانه ی او به سان یک فرشته ی مهربان نازل شود

سورنا با سینی چای در اتاق میهمانی را بست  دنیا که به پشت سرش نگاه می کرد یک راست با سینی چایی مامان گلی تصاف کرد تعادلش را از دست داد از پشت در اغوش مینا رها شد همه ی شرکت کنندگان درون اتاق کنجکاو شده بودند که چه اتفاقی افتاده  صدای خنده ی بلند دو دختر به سمت اتاق میهمانی و بعد صدای شکستن استکان های مامان گلی که بابا علی به هر جان کندنی شده بود از هزار سوراخ خانه پیدا کرده بود و دور از چشم مامان گلی در سینی خواستگاری گذاشته بود مامان گلی و همه در بهت بودند تا این که سورنا در را باز کرد و با سرعت از پشت در را بست لبخندی از سر شرمساری تسلیم حضار کرد سورنا در ریاضیات مخ باشد اما در دروغ گفتن نیست اول این که  اگر در مجلس خواستگاری به شما بگویند صدای خنده حاصل دهان پرشکر دو ختر همسایه بوده که اش اورده اند و شیطنت کرده اند وارد خانه شده اند ان قدر کنجکاو بوده اند که تا جلوی در اتاق میهمانی امده اند باور می کنید یا متوجه دم خروس می شوید ولی خوب سورنا در این دروغ تنها نبود بابا علی و مامان گلی به جز پدربزرگ از سورنا حمایت کردند همه چیز به ارامی پیش می رفت تا این که اقای داماد پرسیدند صدای شکستن استکان آ مد سوال اقا داماد ادامه داشت که با نگاه غضبناک سورنا دنباله اش قیچی شد گویا اقای داماد بدش نمی امد صدای خنده صدای همان دختری باشد که در این ده جلسه که امروز یازده مین ان بود سعادت دیدارش را نداشت  انقلابی از سوال در چهره ی همه نمود پیدا کرده بود سورنا از چهرهی عصبی و بامزه مامان گلی خنده اش گرفته بود اما خودش را کنترل کرد با همان ارامش سابق اعتراف کرد که حوصله ی نگه داشتن سینه را نداشته و لحظه ای ان را میان زمین و اسمان رها کرده از الان تیغ اشپز خانه در انتظار قطع  کردن گردنش بود البته بعد از رفتن میهمان ها

مامان گلی:بگذریم من داشتم می گفتم بزنم به تخته پسر شما برازنده هستند البته حسن انتخاب ایشان با دست گذاشتن بر روی دختر ما ثابت شده اما من وابستگی شدیدی به دخترم دارم یعنی همه اعضای خانواده دل بسته ی دخترم هستند این که خارج رفتن پسر شما یعنی دختر من را با خودش بردن که من اصلا نمی پذیرم

خواهر شوهر احتمالی: خانم محترم شما بالاخره باید یک روز دخترتان را عروس کنید دخترتان هم که در جوار دل شما نیست در خانه شوهر است این جا و ان جا ندارد

مامان گلی: بله دختر من  باید روزی مستقل   شود ولی خوب شما به من بگویید اگر در مملکت غریب مشکلی پیش امد بدون هیچ پشتوانه ایی خدا نکرده جوان مرگ می شود  

مادرشوهر احتمالی: اول که پسر من ان چنان مرد زندگی ایست  که قلم مشکل را خورد می کند که نزدیک دختر شما جولان دهد دوم این که پسر من ان قدر اقا تربیت شده که هر دختری در این دنیا زنش شود تا اخر عمر روزی هزار بار از بله ی سر سفره ی عقد راضی ایست و در حسرت تکرار دوباره ی ان است

مامان گلی : ببینید خانم من از اصرار بی جای شما در عجبم من که مادر باشم راضی نیستم به اقا زادگی پسر شما واقفم منتهی ایشان با کس دیگری خوشبخت می شود دختر من هم با کس دیگری به نظر من این به نفع هر دوی انهاست

پدر شوهراحتمالی: اقا علی گویا شما از این وصلت راضی هستید ولی چرا ساکت  

بابا علی: به نظر من دنیا باید خودش تصمیم بگیرد اگر هم خانم اجازه بدهند اقا پسر شما و دنیا یک صحبت مختصری با هم داشته باشند

مامان گلی: هر چند که مخالفم ولی به نظر شما احترام می گذارم و الان دنیا را صدا می زنم

 پدر و مادر ها هم واقعا عجیب هستند اصلا دنیا یک درصد هم فکر نمی کرد که اقای خواستگار را ملاقات کند اصلا هیچ پیش زمینه ایی  نداشت تازه این برای بار اول بود نمی دانست چگونه برخورد کند خدا را شکر که مینا را داشت ولی خوب مینا تنها یک چیز گفت خودت باش و حقیقت را بگو تنها اینده ی خودت مهم است دو دستی به ان بچسب

 دنیا با اظطراب خاصی به همه سلام کرد اقای داماد که اصلا بر روی زمین بند نبود باورش نمی شد چند ماه پیش دنیا را با لباس مدرسه دیده بود و حال البته با چادر سفید با گل های ریز صورتی بدترین قسمت روبوسی کردن با خواهر شوهر و مادر شوهر بود از ان بدتر تنها شدن با اقای داماد البته مامان گلی  با وجود اشاره های ابرو مخالفت بابا علی سورنا را با انها به اتاق بغلی تبعید کرد سورنا هم پرده حایل بین دنیا و اقای داماد بود این شد که اقا داماد کمی حیا فرموده اند و از نگاه هایشان کم کردند بحث را اقای داماد شروع کرد با وجود تفاوت سنی این عادی بود که اقای داماد هیچ استرسی نداشت و مسلط تر بود سوال هایش حرفه ایی تر بود

داماد: خوب برای من قیافه در اولویت بوده و هست شما همان دختر متوسط اما زیبایی بودید که من در ذهنم تصور می کردم

دنیا کاملا از این طرز صراحت عصبانی شد اما مجبور بود که ارامشش را حفظ کند

دنیا: من بر عکس شما قیافه را در در جه سوم قرار می دهم در در جه اول ایمان و بعد اخلاق یک انسان مهم است

داماد: خوب   ایمان به نظر شما همان ته ریش بچگانه, انگشتر عقیق یا جانماز اب کشیده است(طعنه به سورنا)

دنیا: نه برعکس اینها همه ظاهر هستند ایمان یک اعتقاد قلبی ایست که در قلب هر انسانی هست

داماد:باعث گرفتن تجارت در هر  دو دست حاجی و دلار های باد اورده می شود

دنیا:نه خیر اقای محترم ایمان  ارزشی ایست که نمی شود با ان تجارت کرد  

داماد: من دیده ام خوب می شود

دنیا: به حرف من توجه نکردید  

داماد: به نظر این برای شما هنوز گنگ و مبهم مانده

دنیا:دروغ چرا تا حدودی بله ولی چیزی که می دانم تنها این است که همین ایمان باعث می شود که دو نفر باور داشته باشند که از همه نظر بهم مسئولند   

داماد: دو نفر یعنی من و شما

دنیا : حرفی که من زدم کلی بود  استعاره از دو نفر به خصوص نیست  

داماد:گفتید اخلاق خوب اخلاق به نظر شما چیست

دنیا: شاید من هنوز به پختگی شما نباشم اما می دانم که ایمان باعث اخلاق می شود

داماد: معلم دینی خوبی داشتید

دنیا:بله دین در این رابطه بحث کرده اما خوب ایمان در فطرت هر انسانی در هر گوشه ایی از این دنیا هست اول از همه ایمان به یک هستی واحد و بعد ایمان در ابعاد مختلفی می گنجد مثلا ایمان به انسانیت و نوع دوستی خوب همین یک اعتقاد قلبی ایست که باعث می شود همهی اعمال ما در جهت انسان دوستی باشد 

داماد: خوب من بر اساس همان پختگی از شما می پرسم ممکن است ادم به یک امر بد ایمان داشته باشد

دنیا: حتما همین طور هست شاید شما با ادم هایی برخورد داشتید که اعتقاد انها خانمان سوز کردن یک خانواده و اباد کردن کاخ خود باشد اما در مقابل ایمان هایی هم هست که با فدا کردن قطره قطره خون یک فرد در دلها زنده شده اند و در یاد ها جاودانه اند بستگی  به ادم ها دارد که چه اعتقاد یا ایمانی برای خودشان دارند

داماد: من منظور ایمان را فهمیدم و حال همسر ایده ال شما باید چه ایمانی داشته باشد

دنیا : ایمان او باید این باشد که من و او هر دو  در برابر هم و در برابر همه مسئولیم

داماد:یعنی من در برابر همه دختر های فقیر و زیبا این شهر مسئولم

دنیا: شما خیلی بی پروا هستید

داماد :خوب بگذارید بی پروایی را به حدش برسانم که ایا این خانمها در قبال چه چیزی باید به انها کمک بشود جنسیت یا انسانیت

دنیا :انسانیت ,انسانیت و انسانیت

داماد:این را یک زن می گوید نه یک مرد که دستش به جیبش می رسد

دنیا:خوب باید ارزو کرد جیبشان مانند قلبشان تهی شود که انسانیت را به یک مشت گل می دانند نه روحی در کالبد ان زن ها دمیده شده

داماد: این ایمان شماست که هر انسانی را باید دوست داشت چون تو هم همانند او روح خدا را داری

دنیا: باید بگویم که تا به حال به این جنبه رو حانی فکر نکرده بودم

داماد : چون شاید این اتاق و منی که روبروی شما هستم اولین مکان در دنیاست که به او می گوید که اهای در مورد زندگی دو نفره ات تصمیم بگیر به نظر من شما و من باید فرصت بیشتری برای بحث داشته باشیمق

دنیا : شما به پدرو مادرم گفتید که بعد از ازدواج تصمیم دارید برای همیشه در المان زندگی کنید و چرا

داماد : چون سالها طول می کشد تا این کشور جنگ زده بر روی پاهای خودش باشد

دنیا: نمی خواهید با ثروتتان سهمی در اباد کردن این خرابی ها داشته باشید

داماد : نه من جوانی ام را دوست دارم دختر جان بهتر است به خود بیایی در این چهار سال به جز اشوب و نگرانی چه نصیبت شده 

دنیا : خیلی ها الان جوانی شان در جبهه ها حراج کرده اند برای نجات کودکان و زنان بی گناه   

داماد:اگر مرد بودی می رفتی و چرا

دنیا: شاید بله چون مطمئنا از احساسات و خاطرات حتی یک وجب خاک برای من مهم بود شاید می خواستم به جای این که قلب یک دختر بچه در تیرس باشد قلب من در تیرس باشد

 داماد: احساسی برخورد نکن قلب تنها یک واژه نیست یک حیات زنده است من قلبم را با یک سرب سوراخ نمی کنم  

دنیا:من شاید بتوانم فقط چند روز مثل شما در المان زندگی کنم اما بعد از این چند روز خاطراتم و گذشته ام مرا فرا خواهند خواند

داماد:این یک نه محترمانه از گونه ی سربسته بود

دنیا: بله چون علاوه بر این ها فکر نکنم ان قدر عشق و علاقه در من باشد که از خانواده ام دور بمانم

داماد : هنوز که عشقی بوجود نیامده

دنیا:خوب راستی من با همین روسری می توانم در خیابان های پر تجمل المان در کنار شما قدم بزنم

داماد: خانواده ی من شاید خیلی چیز ها را رعایت کنند اما من نه خیلی راحت به شما بگویم که ماهی یک بار دور از خانه مجلس می و ساقی دارم یعنی واقعا می خورم که در این موقع ها غیر قابل تحملم چون زیادروی می کنم بعد این پارچه برای من به اندازه یی که برای شما تقدس دارد,ندارد 

دنیا:خیلی با صداقت گربه را دم حجله کشتید

داماد:بله  همین طور که هست خوب تنها وجهه ی مثبت شما قیافه ی شماست و بس برای من مهم نیست که به سمت کدام قبله نماز گزارید یا ...

دنیا : خوب از اول معلوم شد هدف من و شما یکی نیست شاید من نتوانم طبق میل شما لباس بپوشم و در مجلس رقص شرکت کنم فکر کنم هم شما اذیت می شوید و هم من

داماد : بی شک

دنیا: خوب با این تایید به این نتیجه رسیدیم که من و شما در کنار هم خوشبخت نیستیم

داماد: ایمان من این هست که شما یک روز  پی به اشتباه بودن عقایدتون می برید و ما پس از چند سال اختلاف رنگ اسایش می بینیم خلاصه زندگی مشترک از یک نقطه ی جدید شروع می شود

دنیا:همان طور که می دانید این محال است مثل این می ماند که به زور شما را وادار به داشتن عقاید خودم کنم


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
من به شما قول دادم من سوگند یاد کردم که با تمام وجودم فریاد شما باشم با تمام وجودم مجالی بر ای احساسات سرکوب شده ی شما باشم من به خاک شما قسم خوردم ...
یک گفت و گوی واقعی با ادمایی که زندگی شون مهم بود ولی این مهم رو ازشون دریغ کردن ادمایی که حق داشتن شاد باشن زندگی کنن اما چی شد که یه روز بدون این که خودشون بخوان رفتن زیر خاک فرقی نداشت جوون بودن یا پیر
هر ازگاهی صداشون می یاد از ما بگو نه تنها از ما ادمایی که زنده ان ولی با مرده ها فرقی ندارن اونا هم زندگی شون بر باد رفت
رمان نویس ماجراجو نه تنها از غم می گه بلکه از شادی هم می گه از ترس هم می گه از شجاعت هم می گه
و همون زندگی که تشکیل شده از عرش و فرش

رمان اسفند نا تمام اولین رمان این وبلاگ هست وظیفه خودم می دانم خلاصه یی از رمان را خدمت شما بازدید کننده ی عزیز بیان کنم دنیا و سورنا در استانه 18 سالگی هستند در سالهای جنگ در یک خانه با هم بزرگ شده اند به طبع جنگ باعث خیلی از ماجرا ها و اتفاق ها شده که متاسفانه بیشتر تلخ هستند سورنا پدرش را که همان عموی دنیاست در اوایل جنگ از دست می دهد در حالی که 14 سال بیشتر ندارد
شروع رمان از اسفند ماهست قبل از عید ....سورنا بی ان که بداند روز به روز دنیا را از خود دورتر می کند خودش هم از این امر بی خبر است تا این که با سر و کله نا مبارک خواستگار سمج دنیا یعنی دیوید سورنا می فهمد که دنیا را دوست دارد تمام دل خوشی سورنا این است که دنیا هیچ علاقه یی به دیوید ندارد و با او ازدواج نخواهد کرد اماهمه چیز با گذشت زمان بر خلاف انتظار سورنا پیش می رود خوشبختانه تا اینکه...
دنیا دختری 18 ساله که خودش معتقد است جنگ را نخواسته با این جنگ تحمیلی دست و پنجه نرم می کند از دست دادن عمویش ضربه مهلکی به قلب ضعیف دنیا بوده دل بستگی عجیبی به سورنا دارد اما با رفتار های عجیب سورنا که خیلی راز الود است سعی می کند این حس امیخته به عشق را در نطفه خفه کند اما بعد ها متوجه می شود که در مورد سورنا قضاوت کرده است که گاهی چه قدر دیر می فهمیم قاضی عجولی بودیم

دوستان بدون هیچ شک و تردیدی این قوت قلب را به شما می دهم که با یک رمان ابکی مواجه نیستید خود نویسنده هم تمام تلاشش بر همین است که به شعور مخاطب احترام بگذارد

Designed By Erfan Powered by Bayan