(:

بهتر از این هم هست"ق۱۴"

  • ۲۱:۴۴

 


داماد:ترسیدی چون مثل خودت نیستم

دنیا:مثل  این که برای شما مهم نیست دو نفر از دو سیاره  با فرهنگ های مختلف دو نفری که با زبان های متفاوتی با هم تکلم می کننددر واقع زبان و عقاید هم را نمی فهمند اصلا کنار هم خوش حال نیستند

داماد:نه مهم نیست چون فراتر از این ها  عشق در قلبشان   در جریان است که از نگاهشان می جوشد

دنیا: یک کم ارمانی و فانتزی نیست

داماد:شاید برای مردی به سن من کمی بعید باشد ولی برای شما نه

دنیا:سوال همین جاست هر دوی ما می دانیم که   مجسمه یی هستیم که جان دارد برای شما سوال نیست که چگونه می شود به یک مجسمه علاقه مند بود

داماد: چه احساس شیرینی دارم از گفتن و شنیدن کلمه هر دو تای ما


سورنا چنان از جای خود جابه جا شد که دنیا گمان کرد که هر لحظه زیر چشمان اقا داماد بادمجانی می شود پس اقا داماد سعی کرد برای جواب دادن به سوال بی ربط و خام دنیا حاشیه نرود

داماد:عشقی که از ازل در این مجسمه دمیده شد

دنیا:بحث فلسفی شد

داماد:شاید فکر کنید که به حاشیه رفتید ولی من اتفاقا خیلی خوشحالم که بحث به این جا کشیده شد

دنیا:پس چرا گند این عشق گاهی در می اید زنی مردش را ترک می کند و مردی به زنش خیانت می کند چرا گاهی یک عاشق بار عشق یک طرفه اش را به دوش دارد

داماد:بیچاره معلم فلسفه یی که شما دانش آموزش باشی چون به عشق ایمان ندارند

دنیا :منظور شما را خوب نمی فهمم پس تکلیف عشق یک طرفه چیست

داماد:  یک طرف قضیه می لنگد یک طرف به عشق ایمان ندارد

دنیا:خوب اگر همین یک طرف عاشق کس دیگری باشد استدلال شما رد می شود

داماد:من کم اورده ام بهتر است به سراغ اصل مطلب برویم اولین سوال تو کیستی؟

دنیا:فکر می کنم با بحث هایی که با هم داشتیم متوجه شدید ولی خوب من دنیا تنها دختر این خانواده ام مثل بقیه دختر های هم سن و سالم پر از ارزو و رویا هستم ادامه اش خیلی سخت و ازار دهنده است چون واقعا نمی دانم

داماد:اشکال ندارد ادامه بدهید

دنیا:زیادی حساسم خیلی زود عصبانی می شوم کمی مرموزم یعنی گاهی می شود که حرف دلم را به کسی نگویم اگر محبت یا دردم را بروز دهم این یعنی یا برای ان فرد احترام قائلم یا دوستش دارم یا این که زیادی از او بیزارم یا احساس من به او خنثی است خیلی احساس ارامش می کنم وقتی که یک قدرت خارق العاده همیشه مراقب من است و بهترین ها را برایم رقم می زند در خانواده ی نسبتا مذهبی بزرگ شدم و پدربزرگ مهربانی داشتم که همیشه به سوالات شبهه دار و بی پایان نوه اش جواب می داد طی این سالها خیلی جنگ اذیتم کرد ولی خوب به اینده امیدوارم یعنی پدربزرگ باعث شده که دیدم به دنیا مثبت و روشن باشد ادمی نیستم که کسی را وادار کنم مثل من و با زاویه دیدمن از دنیا عکس بگیرد ولی یک سری ارزش های سفت و سخت خودم را دارم دوست دارم در باور داشتن به انها خودم تنها نباشم من ارزش هیچ زن و مردی را به تجملاتی که دارد نمی دانم من انها را بر اساس انسانیتی که دارند قضاوت می کنم شاید یک شعار دل پذیر باشد اما تمام تلاشم را می کنم  شاید متوجه شدید که من به حجابم خیلی پایبندم خیلی رک و راست می گویم که این تکه پارچه پخش جدانشدنی وجود من است


این اولین باری بود که دنیا در مورد خودش با   جنس مخالف حرف می زد        


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
من به شما قول دادم من سوگند یاد کردم که با تمام وجودم فریاد شما باشم با تمام وجودم مجالی بر ای احساسات سرکوب شده ی شما باشم من به خاک شما قسم خوردم ...
یک گفت و گوی واقعی با ادمایی که زندگی شون مهم بود ولی این مهم رو ازشون دریغ کردن ادمایی که حق داشتن شاد باشن زندگی کنن اما چی شد که یه روز بدون این که خودشون بخوان رفتن زیر خاک فرقی نداشت جوون بودن یا پیر
هر ازگاهی صداشون می یاد از ما بگو نه تنها از ما ادمایی که زنده ان ولی با مرده ها فرقی ندارن اونا هم زندگی شون بر باد رفت
رمان نویس ماجراجو نه تنها از غم می گه بلکه از شادی هم می گه از ترس هم می گه از شجاعت هم می گه
و همون زندگی که تشکیل شده از عرش و فرش

رمان اسفند نا تمام اولین رمان این وبلاگ هست وظیفه خودم می دانم خلاصه یی از رمان را خدمت شما بازدید کننده ی عزیز بیان کنم دنیا و سورنا در استانه 18 سالگی هستند در سالهای جنگ در یک خانه با هم بزرگ شده اند به طبع جنگ باعث خیلی از ماجرا ها و اتفاق ها شده که متاسفانه بیشتر تلخ هستند سورنا پدرش را که همان عموی دنیاست در اوایل جنگ از دست می دهد در حالی که 14 سال بیشتر ندارد
شروع رمان از اسفند ماهست قبل از عید ....سورنا بی ان که بداند روز به روز دنیا را از خود دورتر می کند خودش هم از این امر بی خبر است تا این که با سر و کله نا مبارک خواستگار سمج دنیا یعنی دیوید سورنا می فهمد که دنیا را دوست دارد تمام دل خوشی سورنا این است که دنیا هیچ علاقه یی به دیوید ندارد و با او ازدواج نخواهد کرد اماهمه چیز با گذشت زمان بر خلاف انتظار سورنا پیش می رود خوشبختانه تا اینکه...
دنیا دختری 18 ساله که خودش معتقد است جنگ را نخواسته با این جنگ تحمیلی دست و پنجه نرم می کند از دست دادن عمویش ضربه مهلکی به قلب ضعیف دنیا بوده دل بستگی عجیبی به سورنا دارد اما با رفتار های عجیب سورنا که خیلی راز الود است سعی می کند این حس امیخته به عشق را در نطفه خفه کند اما بعد ها متوجه می شود که در مورد سورنا قضاوت کرده است که گاهی چه قدر دیر می فهمیم قاضی عجولی بودیم

دوستان بدون هیچ شک و تردیدی این قوت قلب را به شما می دهم که با یک رمان ابکی مواجه نیستید خود نویسنده هم تمام تلاشش بر همین است که به شعور مخاطب احترام بگذارد

Designed By Erfan Powered by Bayan