(:

صندوقی از طلا و قلبی از حلب"ق۱۲"

  • ۰۰:۵۱


این که دنیا در را باز کند باورش نشود که مینا و خاله ریحانه را بعد از دو سال دوری می بیند عجیب نیست این که دنیا جیغ بکشد و از خوشحالی میهمان ها را جلوی در اغوشش نگه دارد حق دارد مامان گلی بی خبر از همه جا ترسان و سراسینه خودش به حیاط رساند اما وقتی چهره ی بشاش دنیا و میهمان ها را دید نفس عمیق کشید.

 

سورنا مثل همیشه بی خیال و فارغ از هفت دنیا جلوی تلویزیون خوابش برده بود دنیا دوست داشت از سورنا بپرسد که اگر یک نفر با صدای بلند جیغ بکشد نباید ادمی که از همه جا بی خبر باشد نگران شود اگر سورنا یک غریبه بود با وجود این همه اتفاق باید کمی از سر  نوع دوستی ترحم نشان دهد اصلا چرا دنیا از یک ربات توقع عواطف انسانی داشت حتی تفکرات منطقی  ناراحتی و دل خوری دنیا را رام نمی کردند یعنی دنیا به انها مجال بروز نمی داد و برایش مهم نبود فقط خدا را شکر می کرد وجود تلخ و مزخرف سورنا را با وجود میهمان های دوست داشتنی بهتر تحمل می کند اصلا بهتر که میهمان داشتند


مامان گلی و دنیا کلی خستگی از تنشان در رفت وقتی فهمیدند   ان جعبه ی سفید لباس عروس میناست اما مامان گلی از دست خواهر بزرگش دل خور شد که چرا در این یک هفته که در شیراز بودند به انها سر نزده اند به روی خودش نیاورد  کمی هم زیادی قضاوت می کرد چون شوهر خاله و بابا علی کارد و پنیر بودند حتما چشم شوهر خاله را امروز دور دیده اند


خاله ریحانه از دامادش گفت از دردسر های دختر  شوهر دادن اما خوب خوشحال بود که مینا عروس یک خانواده ی متشخص و با ایمان می شود از سرخ و سفید شدن های مینا معلوم بود که خاطر اقا داماد را خیلی می خواهد مامان گلی و خاله ریحانه یک سری گفت و گو های راز الود داشتند به همین خاطر دنیا و مینا را پی نخود سیاه فرستادند

مینا به دنیا قول داد یک اگر حمام برود یک دستی به سر و رویش بکشد لباس عروس را تنش کند و کاری کند کارستان که انگار امشب عروسی دنیاست خاله ریحانه و مینا به شدت از بدو ورود گوش دنیا را پیچاندند که چرا بازیگوشی کرده اخر   صورت مینا زخم شده بود و زیر چشمش کبود شده بود خوب که امشب خواستگار نداشت دنیا وقتی کلمه ی خواستگار را می شنود تنش مور مور می شود هم خوشحال می شود و هم ناراحت ..

دنیا به هر زحمتی بود اب حمام را گرم کرد تا همه چیز برای عروس شدن مهیا شود تازه خاله ریحانه با تمام وسواس بودنش به دنیا اجازه داده بود و دنیا در پوست خودش نمی گنجید


بابا علی ظهر  که از مغازه به خانه امد غافل از همه ی ماجرا های امروز گفت که خیلی شیک و مردانه  ساعت پنج عصر با خواستگار سمج دنیا قرار گذاشته البته مامان گلی که اگر وساطت های خاله ریحانه نبود حتما بابا علی را سرخ می کرد نباید یک زنگی می زد و با مامان گلی مشورت می کرد دنیا حاضر است قسم بخورد که تنها اختلاف فاجعه اور زندگی مشترک پدر و مادرش همین خواستگار است بابا علی بدش نمی اید که دختر ش عروس یک خانواده پول دار شود و تا اخر عمر تامین باشد مامان گلی هم بر اساس یک سری مجهولات اصلا اجازه نداده در این ده جلسه ایی که اقای خواستگار و خانواده محترم امده اند روی مبارک دخترش رابینند و در تمامی این روز ها دنیا در اتاقش حبس بوده


دنیا از حمام که بیرون امد خودش را به سرعت باد به اتاقش رساند از سر و صدا چیزی دست گیرش نشد اما مینا پشت در ایستاده بود جزئیات را برای دنیا تشریح کرد و معتقد بود که لباس عروسش بخت هر دختر ی را باز می کند


مینا:خوش قیافه است

دنیا: باورش شاید سخت باشد نمی دانم

مینا : خوب از پنجره نگاه می کردی

دنیا: فایده ایی ندارد من نمی دانم کی می ایند و کی می روند

مینا: بیچاره دنیا خوب تو طرفدار شوهر خاله ایی یا خاله

دنیا: طرف حق که در این جا مامان گلی برنده است

مینا: چرا

دنیا: چون   مرد زندگی را از صد قدمی بو می کشد

مینا : مسخره نکن

دنیا: راست می گویم بابا با تمام ویژگی های مثبتش در برابر ثروت ضعف دارد ارزش ادم ها را گاهی به یک اسکناس می داند و راستش گاهی هم نمی داند

مینا:الان ارزش اقای خواستگار به اسکناس های گاو صندوق است

دنیا:تنها این نیست من اگر با این اقا ازدواج کنم برای همیشه باید بروم خارجه

مینا : دنیا همه ی دختر ها در رویاهایشان یک مرد را با یک صندوق طلا و جزیره قناری می خواهند اخر چرا تو بر خلاف مسیر ابی

دنیا: چون من از مردی که صندوق طلا دارد ولی قلبش حلبی ایست بیزارم

مینا : قلب حلبی را عوض می کنند

دنیا : قلب عوض شدنی نیست یعنی من فکر می کنم اصلا اگر بحث می کنی که لباس بخت سازت را به من ندهی الکی وقت هدر نکن

مینا: دنیا شاید یک وقت مهرش به دلت نشست

دنیا: نمی دانم

مینا : دیدی شاید

دنیا:من نگفتم شاید فقط گفتم نمی دانم

مینا: بیچاره خواستگار,این طور که خاله مخالف است حتما یک بلایی به سرش می اید که  پاشنه از جا کنده شدهی درتان را جوری سر جایش بگذارد که انگار از اول نکنده

دنیا: اولا خواهرم شما بیست و چهار ساله اید این حر ف ها را تازه منی که هیجده ساله ام نمی زنم یک فکر کنید که دیگر دم بختید و باید مراعات کنید

مینا: من که به تو مشکوم تو اقای خواستگار را پسند کردی منتها می ترسی اعتراف کنی

 دنیا : اصلا حواست هست که لباست پیش من به امانت است شاید خون جلوی چشمانم را گرفت 

مینا :من تسلیم

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
من به شما قول دادم من سوگند یاد کردم که با تمام وجودم فریاد شما باشم با تمام وجودم مجالی بر ای احساسات سرکوب شده ی شما باشم من به خاک شما قسم خوردم ...
یک گفت و گوی واقعی با ادمایی که زندگی شون مهم بود ولی این مهم رو ازشون دریغ کردن ادمایی که حق داشتن شاد باشن زندگی کنن اما چی شد که یه روز بدون این که خودشون بخوان رفتن زیر خاک فرقی نداشت جوون بودن یا پیر
هر ازگاهی صداشون می یاد از ما بگو نه تنها از ما ادمایی که زنده ان ولی با مرده ها فرقی ندارن اونا هم زندگی شون بر باد رفت
رمان نویس ماجراجو نه تنها از غم می گه بلکه از شادی هم می گه از ترس هم می گه از شجاعت هم می گه
و همون زندگی که تشکیل شده از عرش و فرش

رمان اسفند نا تمام اولین رمان این وبلاگ هست وظیفه خودم می دانم خلاصه یی از رمان را خدمت شما بازدید کننده ی عزیز بیان کنم دنیا و سورنا در استانه 18 سالگی هستند در سالهای جنگ در یک خانه با هم بزرگ شده اند به طبع جنگ باعث خیلی از ماجرا ها و اتفاق ها شده که متاسفانه بیشتر تلخ هستند سورنا پدرش را که همان عموی دنیاست در اوایل جنگ از دست می دهد در حالی که 14 سال بیشتر ندارد
شروع رمان از اسفند ماهست قبل از عید ....سورنا بی ان که بداند روز به روز دنیا را از خود دورتر می کند خودش هم از این امر بی خبر است تا این که با سر و کله نا مبارک خواستگار سمج دنیا یعنی دیوید سورنا می فهمد که دنیا را دوست دارد تمام دل خوشی سورنا این است که دنیا هیچ علاقه یی به دیوید ندارد و با او ازدواج نخواهد کرد اماهمه چیز با گذشت زمان بر خلاف انتظار سورنا پیش می رود خوشبختانه تا اینکه...
دنیا دختری 18 ساله که خودش معتقد است جنگ را نخواسته با این جنگ تحمیلی دست و پنجه نرم می کند از دست دادن عمویش ضربه مهلکی به قلب ضعیف دنیا بوده دل بستگی عجیبی به سورنا دارد اما با رفتار های عجیب سورنا که خیلی راز الود است سعی می کند این حس امیخته به عشق را در نطفه خفه کند اما بعد ها متوجه می شود که در مورد سورنا قضاوت کرده است که گاهی چه قدر دیر می فهمیم قاضی عجولی بودیم

دوستان بدون هیچ شک و تردیدی این قوت قلب را به شما می دهم که با یک رمان ابکی مواجه نیستید خود نویسنده هم تمام تلاشش بر همین است که به شعور مخاطب احترام بگذارد

Designed By Erfan Powered by Bayan