(:

باید از تصادف های ناگهانی بیزار بود"ق۱۱"

  • ۰۰:۱۸


ساعت دو نصف شب است و دنیا هنوز به خواب نرفته نمی تواند به کابوس های اینده فکر نکند به هر حال روز هایی خواهند امد که دنیا هیچ وقت مشتاق امدنشان نبوده و نیست در عوض روز هایی هم هستند که همیشه می خواهد تکرار شوند زندگی عجیب است با تمام اتفاق های خوب و بدش.

دنیا در روز تولدش وقتی داشت شمع بدون کیکش را فوت می کرد ارزو کرد صبح روز بعد بهترین خبر عمرش را بشنود اما دلش برای امید  به هیچ وجه قانع نمی شد بار ها چشمانش را بست  یاس و نومیدی مانع داشتن هر گونه امیدی برای ارزو یش می شدند انگار پادشاه  بی قید قلبش بودند .

ساعت هفت و نیم صبح بود و دنیا رویا می دید غافل از ان که دیرش شده عجیب بود که مامان گلی بیدارش نکرده بود شاید او هم به خواب رفته بود ولی حداقل سورنا می توانست موقع رفتن در بزند و دنیا را صدا کند که مدرسه اش دیر نشود شاید به تلافی دیشب خودش به تنهایی به مدرسه رفت اخر صبح ها مامان گلی  شور می زند که دنیا تنها به مدرسه نرود از روزی که مدرسه ها همسایه هم شدند تا مدت نامعلومی دنیا و سورنا با هم مدرسه می روند و با هم از مدرسه برمی گردند


چنان در کوچه قدم می زنند که گویی هیچ نسبتی با هم ندارند یک کوچه مانده به مدرسه سورنا سرگرم صحبت با مش حسن می شود و در عین حال زیر چشمی هوای دنیا را دارد که اول دنیا به مدرسه برود که حرفی در کار نباشد با وجود سخت گیری های هر دو مدرسه و عملکرد خوبشان تا به حال مشکلی پیش نیامده اما بعد از عید مدرسه دخترانه یک نقل مکان دارد هنوز هیچ کدام از دختر ها نمی دانندکجا اما این امر حتمی ایست .


مامان گلی به هر زحمتی شده دنیا را از خواب بیدار می کند دنیا سربازی لباس می پوشد با عجله از خانه بیرون می زند به مامان گلی قول می دهد که حواسش را جمع کند به سرعت قهرمان دوی ماروتن به چند قدمی مدرسه می رسد و نگاهش به ساعت است که ناگهان با یک دوچرخه تصادف می کند همیشه اتفاقات ناگهانی ادم را شوکه و گیج می کنند تمام بدن دنیا درد می کند هنوز نمی داند چه اتفاقی افتاده

پسرک دوچرخه سوار مانند دنیا خواب مانده بود و با عجله باید خود را به صف صبح گاه می رساند صدای جیغ دنیا و ارتکاب جرم ان قدر بلند بود که جلوی هر دو مدرسه پر شود از دانش اموز معلم شیمی تجربی ها دنیا را به اغوش   کشبد ارامش  کرد بلندش کرد  زهرا که در ابتدا در میان جمعیت تنها یک تماشا چی فضول بود خودش را با هر ترفندی   به جلو رساند حتی یک لحظه هم به فکر ش نرسیده بود که دنیا تصادف کرده باشدو یک ریز حال دنیا را می پرسید دنیا به او اطمینان می داد که جالش خوب است

پسرک دوچرخه سوار را به مدرسه پسرانه بردند و مدام سرزنش می کردند تا این که اقای همتی به دادش رسید کمک کرد تا پسرک  به خودش بیاید و از سیر تا پیاز ماجرا توضیح دهد چیزی نمانده که پسرک جلوی همه گریه کند و دستان اقای همتی را سفت چسبیده بود از بازداشتگاه و پلیس می ترسید از ان طرف دنیا که خود را مقصر نیمی از ماجرا می دانست به خانم مدیر گفته بود شکایتی ندارد اوایل خانم مدیر پشت گوش انداخته بود اما مامان گلی هم که تازه به جمع انها اضافه شده بود شکایتی نداشت مامان گلی و خانم ناظم دنیا را  به بیمارستان برده بودند خوشبختانه اتفاقی نیفتاده بود و جراحات زیاد جدی نبود


ظهر که به خانه برگشتند سورنا بی خیال در حال تماشای تلویزیون بود و گویی از تصادف پر ماجرا ی دنیا خبر نداشت تا این که دنیا را با سر وضع داغون در اغوش مامان گلی دید و فهمید دخترک سر به هوایی که دوستش به ان زده بود دنیا بود شانه اش را کمی بالا تر انداخته و اصلا به روی مبارک نیاورد که اگر ان روز دنیا را بیدار می کرد یا این که اگر با شنیدن گریه های دنیا کمی حس انسان دوستی اش گل می کرد چیزی از او کم نمی شد

زنگ خانه به صدا در امد مامان گلی نماز می خواند و دنیا بر روی تختش دراز کشیده بود سورنا هم تصمیم نداشت در را باز کند تا این که دنیا لنگان لنگان بی هیچ در خواستی از سورنا که هر دو پایش صحیح و سالم بود فقط باید اراده می کرد و انها را تکان می داد در را باز کرد


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
من به شما قول دادم من سوگند یاد کردم که با تمام وجودم فریاد شما باشم با تمام وجودم مجالی بر ای احساسات سرکوب شده ی شما باشم من به خاک شما قسم خوردم ...
یک گفت و گوی واقعی با ادمایی که زندگی شون مهم بود ولی این مهم رو ازشون دریغ کردن ادمایی که حق داشتن شاد باشن زندگی کنن اما چی شد که یه روز بدون این که خودشون بخوان رفتن زیر خاک فرقی نداشت جوون بودن یا پیر
هر ازگاهی صداشون می یاد از ما بگو نه تنها از ما ادمایی که زنده ان ولی با مرده ها فرقی ندارن اونا هم زندگی شون بر باد رفت
رمان نویس ماجراجو نه تنها از غم می گه بلکه از شادی هم می گه از ترس هم می گه از شجاعت هم می گه
و همون زندگی که تشکیل شده از عرش و فرش

رمان اسفند نا تمام اولین رمان این وبلاگ هست وظیفه خودم می دانم خلاصه یی از رمان را خدمت شما بازدید کننده ی عزیز بیان کنم دنیا و سورنا در استانه 18 سالگی هستند در سالهای جنگ در یک خانه با هم بزرگ شده اند به طبع جنگ باعث خیلی از ماجرا ها و اتفاق ها شده که متاسفانه بیشتر تلخ هستند سورنا پدرش را که همان عموی دنیاست در اوایل جنگ از دست می دهد در حالی که 14 سال بیشتر ندارد
شروع رمان از اسفند ماهست قبل از عید ....سورنا بی ان که بداند روز به روز دنیا را از خود دورتر می کند خودش هم از این امر بی خبر است تا این که با سر و کله نا مبارک خواستگار سمج دنیا یعنی دیوید سورنا می فهمد که دنیا را دوست دارد تمام دل خوشی سورنا این است که دنیا هیچ علاقه یی به دیوید ندارد و با او ازدواج نخواهد کرد اماهمه چیز با گذشت زمان بر خلاف انتظار سورنا پیش می رود خوشبختانه تا اینکه...
دنیا دختری 18 ساله که خودش معتقد است جنگ را نخواسته با این جنگ تحمیلی دست و پنجه نرم می کند از دست دادن عمویش ضربه مهلکی به قلب ضعیف دنیا بوده دل بستگی عجیبی به سورنا دارد اما با رفتار های عجیب سورنا که خیلی راز الود است سعی می کند این حس امیخته به عشق را در نطفه خفه کند اما بعد ها متوجه می شود که در مورد سورنا قضاوت کرده است که گاهی چه قدر دیر می فهمیم قاضی عجولی بودیم

دوستان بدون هیچ شک و تردیدی این قوت قلب را به شما می دهم که با یک رمان ابکی مواجه نیستید خود نویسنده هم تمام تلاشش بر همین است که به شعور مخاطب احترام بگذارد

Designed By Erfan Powered by Bayan