- جمعه ۲۷ اسفند ۹۵
- ۱۲:۵۲

مامان گلی و بابا علی قصد داشتند دنیا را غافل گیر کنند تمام روز مشغول تدارک چیدن بودند پدر بزرگ هم ماموریت داشت دنیا را سرگرم کند تا به اتاق میهمانی نرود البته به سورنا گفته بودند که امروز تولد دنیاست اما سورنا توجه نکرده بود او هم ماموریت داشت که کیک را از قنادی بگیرد همه چیز مهیا بود به جز کیک تولد .
نفس دنیا بند آمده بود بر عکس ساعات پیش این بار اشک شوق می ریخت دنیا شیرینی هایی را که پخته بود وسط میز خالی گذاشت پدر و مادرش را در آغوش کشید پدر بزرگ از پشت دنیا را غافل گیر کرد دنیا بار دیگر پدر بزرگ را به اغوش کشید پدربزرگ بوی خوبی می داد با دستان نرمش گونه ی دنیا را نوازش می کرد مثل همیشه هدیه پدربزرگ کادو پیچ نبود یک لباس سفید با گل های سرمه ای .
سورنا همچنان زیر درخت دراز کشیده بود و چشم هایش را بر روی هم نهاده بود لبخند شیرینی بر لب داشت بی خیال به فکر فرو رفته بود انگار نه انگار که بابا علی با شور و هیجان خاصی به او گفته بود که کیک را از قنادی بگیرد و با مراسم خاصی با کیک وارد شود .
بابا علی تقریبا نعره می کشید اما سورنا همچنان ارامش خود را حفظ می کرد همگی نگران شده بودند فکر می کردند که سورنا دار فانی را وداع گفته همه به جز دنیا و پدر بزرگ بالای سر سورنا ایستاده بودند چون دنیا به اتاقش رفته بود تا لباس سفید با گل های سورمه ایی را بپوشد و به اتاق مهمانی امد تا از لباس رو نمایی کند اما هیچ کس در اتاق نبود پدر بزرگ هم معلوم نبود به کجا رفته
بابا علی و مامان گلی سورنا را صدا می زدند اما او جواب نمی داد هیچ کس جرات نمی کرد به سورنا دست بزند یا به او نزدیک بشود دنیا تازه به جمع انها پیوسته بود با صحنه ی تلخی روبه رو شده بود و ارزو می کرد که واقعیت نداشته باشد به چهره ی ترسان پدر و مادرش خیره شد متاسفانه واقعیت داشت بعد از لحظاتی پدر بزرگ جمعیت حیران را شکافت سورنا را تکان داد سورنا به هوش امد همگی نفسی سر اسودگی کشیدند .
بابا علی :چرا جواب ندادی
مامان گلی:فکر کردیم خدا نکرده مردی
دنیا: اصلا شوخی جالبی نبود اقای بی مزه
پدربزرگ: پسرم چه خواب سنگینی داری دستت را به من بده بلند شو مرد
دنیا:پدر بزرگ خواب خرس قطبی این قدر سنگین نیست
بابا علی : دنیا دخترم ارام باش خدا را شکر که فقط خواب بوده سورنا کیک را گرفتی
سورنا:کدام کیک
دنیا:کیک تولد من
سورنا: شما کی به من گفتید که کیک بگیرم
بابا علی :ساعت چهار و بیست و پنج دقیقه بعد از ظهر که هنوز بیدار بودید و زیر سایه درخت از نور خورشید لذت می بردید
سورنا :شاید خواب بودم و متوجه نشدم
باباعلی:دقیقا بیدار بودی اقای سر به هوا
سورنا:ببخشید من نفهمیدم الان کیک را می گیرم
بابا علی:لازم نیست قنادی ساعت هفت می بندد و الان ساعت هفت و بیست و پنج دقیقه است
سورنا:شرمنده مهم نیست فقط یک جشن ساده است تازه دنیا شیرینی درست کرده می توانیم شیرینی بخوریم
دنیا :این یک جشن ساده نیست
سورنا:یعنی چی که جشن ساده نیست
دنیا:فکر کنم تو از عمد اذیتم می کنی من که یک بار گفتم کیک تولد من
سورنا:اهان امروز تولد توئه ببخشید من یادم نبود
دنیا :بله این تنها یک جشن ساده است نیازی نیست که عالی جناب یادشان باشد
پدربزرگ:دنیا دخترم خواهش می کنم سورنا را درک کن امسال سال سختی ایست کنکور دارد به خاطر همین کمی فکرش مشغول است
دنیا:بله پدر بزرگ حق با شماست من زیادی انتظار دارم
سورنا :دقیقا
دنیا:واقعا هیچی بهتر است ادامه ندهم امروز سورنا به اندازه ی کافی اذیتم کرده و در این کار موفق شده بهتر است همگی همه چیز را فراموش کنیم با شیرینی ها جشن بگیریم
سورنا:شاید بهتر باشد خانم نویسنده حتی برای چند دقیقه جای من باشند تا بفهمند هندسه و حسابان شوخی نیست
دنیا:خدا را شکر که نیستم
پدربزرگ :بچه ها اتش بس
سورنا: من هم خیلی خوشحالم که شاهزاده خانم جای من نیستند
دنیا و سورنا به اصرار پدربزرگ اتش بس کردند پدربزرگ دنیا را در سمت راست اغوشش جا داد و سورنا را در سمت چپ و پیشانی هر دویشان را بوسید به اتاق میهمانی رفتند دنیا پشت میز نشست همگی دست زدند و تا حدودی از تنش کاسته شده بود تا این که سورنا به عکس تولد گند زد