(:

مرغ آمین"ق۸"

  • ۱۴:۳۶

گاهی در یک مدت کوتاه عزم انسان ان قدر قوی می شود که می خواهد تغییر کند و ناشناخته ها را امتحان کند اما خاطره ها مهارت خاصی در سست کردن عزمان دارند شاخه های در خت سایه بان خوبی بودند سفره ی مامان گلی سفید بود سبزی ریحان و قرمزی تربچه ها اما ماهی همه چیز را خراب می کرد دنیا رابطه ی خوبی با غذا های دریایی نداشت  بعد از یک روز سخت یک ناهار نچسب انسان را کمی عصبی می کند خوب دنیا هم دوست داشت یک انسان لجباز باشد ماهی را نخورد اما همه ی اعضای خانواده با علاقه تمام ماهی می خوردند دنیا با وجود قار قور شکمش به غذا لب نزده بود انگار کسی دنیا را نمی دید انگار کسی خبر نداشت که چرا دنیا هیچ وقت ماهی نمی خورد مامان گلی با غضب گفت خیلی زحمت کشیدم. 


اما هیچ گونه تاثیری در دنیا نداشت پس تصمیم گرفت فقط برنج سفید با ماست بخورد هر چند که از این کار هم بیزار بود همه به اتفاق هم این تعریف را تایید می کردند که مامان گلی جز صد اشپز برتر دنیا ست که ماهی را به بهترین نحو درست می کند حتی این تعاریف هم باعث نشد دنیا ماهی بخورد  دنیا یک  گیاه خوار متعصب نبود   اما وقتی یک دختر دوازده ساله بود با خود عهد بست که ماهی نخورد شب عید بود تازه از ماهی فروشی بر می گشتند دنیای دوازده ساله  اصلا خوشحال به نظر نمی رسید دو تا ماهی قزل الا در پلاستیک مادر بی اب رها شده بودند دو تا ماهی که دنیا چندی بیش انها را در یک اکواریوم بزرگ در حال شنا کردن دیده بود بعد اسیر دام ماهی گیر شدند و در اخر رها شدند بر روی یک تخته ی چوبی تا بمیرند این برای دنیا ناراحت کننده بود دنیا می توانست رنج و درد ماهی ها را  درک کند ماهی ها چگونه خودشان را به تخته ی چوبی می کوبند  نگاهشان به اب است دنیا نمی دانست ایا ماهی ها او را خواهند بخشید ان شب خانه پر بود از مهمان های رنگارنگ همه ماهی خوردند و دنیا مانند امروز به ماهی ها لب نزد. 


هوا افتابی بود اما باد تندی می وزید همه وسایل به دست به سمت خانه فراری شدند همگی از مامان گلی تشکر کردند با شکم سیر و راضی رفتند تا به کارشان برسند دنیا همچنان گرسنه بود ولی بروز نمی داد مامان گلی هم از اشپز خانه جم نمی خورد تا دنیا یک تخم مرغ خو ش مزه درست کند و یواشکی بخورد پدر بزرگ به شانه ی دنیا زد و گفت من هنوز گرسنه ام تخم مرغ می خوری دنیا با خوشحالی سر ش را تکان داد مامان گلی هم به احترام پدر شوهرش اشپز خانه را ترک کرد برا ی یک اشپز سخت است که غذایش را نخورند این یعنی نادیده گرفتن زحمات اشپز به هر حال پدر بزرگ و دنیا برای یک تخم مرغ اشرافی تدارکات می چیدند دنیا لبخند می زد اما   برای وقایع امروز صبح هنوز شوکه بود پدر بزرگ نیروی خارق العاده ایی در کشف ناراحتی های دنیا داشت ان قدر سکوت کرد که دنیا گفت پدر بزرگ می توانم با شما حرف بزنم و پدر بزرگ سرش به نشانه ی تایید تکان داد

دنیا: پدر بزرگ من اصلا خوب نیستم من سر سفره به شما دروغ گفتم که خوبم من می ترسم از این که یک روز صبح بیدار باشم و همه رفته باشند غیر از من  و شهری که در اتش می سوزد پدر بزرگ من خاطراتم را دوست دارم نمی خواهم زیر اسمان این شهر با بمب سوزانده شوند پدر بزرگ من از  وضعیت قرمز بیزارم من می خواهم زنده بمانم جوانی کنم پدر بزرگ من همه را دوست دارم دوست داشتن درک می اورد پس من هر روز صبح از باز کردن پنجره واهمه دارم  از این که  زیر این نقل باران های متمدن  انسانی کشته شده باشد و در سوگ ان بگریند پدر بزرگ دوست دارم جنگ بساطش را جمع کند پدر بزرگ  نزدیک بود زهرا را از دست بدهم الان دل شوره هایم خیلی زیاده شده این که  روزی دشمن در اتاقم را باز کند به من فرصت ندهند روسری سفیدم با گل های قرمز را به سر کنم  مو هایم را بکشند مثل توپ پرتم کنند مرا ببندند بی هدف تیر اندازی کنند


پدربزرگ:زیادی خیال پردازی کردی اول چرا نا امید ما دفاع می کنیم و پیروز می شویم تخم مرغ خوشمزه شده ؟


دنیا:بله پدر بزرگ من امیدوار  بودم خیلی هم خوش بین ولی  شب پیش خانه ی زهرا بمب باران شد خوش بختانه انها خانه نبودند  امروز خیلی روز بدی بود


پدربزرگ:دنیا خوش حالم که حال دوستت و خانواده اش خوب است اما  باید بدانی جنگ خیلی بی رحم تر از ان است که تو فکر می کنی  اما واقعیت این است که روز های خوبی در انتظارمان خواهد بود ما باید قوی باشیم و از خدا بخواهیم که به ما  ان قدر عمر بدهد که پایان جنگ راببینیم


دنیا : پدر بزرگ این چهارمین سالی ایست که جنگ هنوز هست  روزی که جنگ شروع شد من چهارده ساله بودم و حال هجده ساله ام 


سکوت اسرار امیزی میان دنیا و پدر بزرگ حاکم شد  در این حین دنیا به یاد اورد موقعی که داشت تخم مرغ را از یخچال در می اورد  از پنجره ی اشپز خانه یک سایه ی مرموز دیده بود پدر بزرگ دستان کوچک دنیا را گرفت به دنیا نگاه کرد دنیا کمی ارام تر شد به خوبی دنیا را می فهمید و دنیا هم مانند پتکی شده بود که خاطره ای را به پدر بزرگ یاداوری کرده بود


دنیا: پدر بزرگ من اصلا نمی خواستم خاطره  تلخ  شما را یاد اوری کنم ان قدر ناراحت بودم که متوجه نشدم نباید این حرف ها را حداقل پیش شما گفت

 

 پدر بزرگ: دنیا من با ان خاطره ی تلخ کنار امدم به هر حال زندگی می گذرد مانند قطار کوپه های زیادی دارد که من یکی از ان کوپه های دل نشین با ادم های داخلش را روزی از دست دادم  ولی حالا در کوپه ی شما هستم


دنیا : یک کوپه پر از نور یک کوپه با گل های قشنگ شب بو پدر بزرگ من احساس خوشبختی می کنم باور کنید که راست می گویم از پنجره ی کو په زندگی را می بینم اهای جنگ دم بریده دنیا از تو نمی ترسد دنیا می خواهد بروی اهای جنگ دنیا تو را نمی خواهد پدر بزرگ من خوبم


در واقع دنیا قصد داشت  از فضای غم باری که خودش باعثش شده بود دور شوند پدر بزرگ  مهره های تسبیح را می شمرد او همیشه برای نماز خواندن ایین خاص خودش را داشت لباس سفید مخصوص با عطر مخصوص حتی اتاقی در خانه بنا کرده بود که همه در ان فقط نماز می خواندند به همین دلیل ان اتاق پر بود از انرژی های مثبت و دوست داشتنی که به هر دردی تسکین می بخشید پدر بزرگ همچنان ساکت و متفکر بود دنیا در اشپز خانه    قدم می زد گویی زمین را متر می کرد دوست داشت پدر بزرگ را از این حال در اورد و او را خوشحال کند به نوعی خودش را مقصر می دانست دنیا بر خلاف بعضی ها نمک پاش زخم نمی شد زخم را یاد اوری نمی کرد دنیا سعی می کرد به نوعی همدردی باشد که هم می داند درد چیست و هم نمی داند

دنیا : پدر بزرگ من حساب کردم دویست تا نماز قضا دارم

پدر بزرگ فقط خندید در این موارد دست نصیحت یا توضیحات بسته بود او تنها محبت می کرد ارام نجوا می کرد این باعث می شد که قلب ادم نرم شود


پدر بزرگ: چه قدر دقیق  حساب کردی خوش به حال خدا نگران نباش خدا ناراحت نیست که سر دویست تا قرار دیر کردی


 دنیا: قرار یعنی  چی


پدر بزرگ : یعنی سه بار در روز در  چهار دیواری سفیدی در مجاورت اتاق شماست خدا منتظر می ماند ان وقت تنها تو باید با او سخن بگویی من امتحان کردم

 

دنیا: پدر بزرگ می توانم در دلم با خدا حرف بزنم


 پدر بزرگ: تو نخواهی او از تو می خواهد یک روز می بینی که روز قبل به خودت قول دادی که با خدا قهر باشی ولی روز بعد چشمانت خیس اشک است با او آشتی کردی


دنیا: پدربزرگ من خیلی دوست دارم که از فردا نماز صبحم قضا نشود

پدربزرگ:شب قبل به مرغ امین بگو فردا با خدا قرار دارم 

دنیا:پدربزرگ مرغ امین مثل من خواب الود نیست من بیدار می شوم ولی دوباره می خوابم 

پدربزرگ : مرغ آمین شب قبل به موقع می خوابد نوه ی دلبندم




ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
من به شما قول دادم من سوگند یاد کردم که با تمام وجودم فریاد شما باشم با تمام وجودم مجالی بر ای احساسات سرکوب شده ی شما باشم من به خاک شما قسم خوردم ...
یک گفت و گوی واقعی با ادمایی که زندگی شون مهم بود ولی این مهم رو ازشون دریغ کردن ادمایی که حق داشتن شاد باشن زندگی کنن اما چی شد که یه روز بدون این که خودشون بخوان رفتن زیر خاک فرقی نداشت جوون بودن یا پیر
هر ازگاهی صداشون می یاد از ما بگو نه تنها از ما ادمایی که زنده ان ولی با مرده ها فرقی ندارن اونا هم زندگی شون بر باد رفت
رمان نویس ماجراجو نه تنها از غم می گه بلکه از شادی هم می گه از ترس هم می گه از شجاعت هم می گه
و همون زندگی که تشکیل شده از عرش و فرش

رمان اسفند نا تمام اولین رمان این وبلاگ هست وظیفه خودم می دانم خلاصه یی از رمان را خدمت شما بازدید کننده ی عزیز بیان کنم دنیا و سورنا در استانه 18 سالگی هستند در سالهای جنگ در یک خانه با هم بزرگ شده اند به طبع جنگ باعث خیلی از ماجرا ها و اتفاق ها شده که متاسفانه بیشتر تلخ هستند سورنا پدرش را که همان عموی دنیاست در اوایل جنگ از دست می دهد در حالی که 14 سال بیشتر ندارد
شروع رمان از اسفند ماهست قبل از عید ....سورنا بی ان که بداند روز به روز دنیا را از خود دورتر می کند خودش هم از این امر بی خبر است تا این که با سر و کله نا مبارک خواستگار سمج دنیا یعنی دیوید سورنا می فهمد که دنیا را دوست دارد تمام دل خوشی سورنا این است که دنیا هیچ علاقه یی به دیوید ندارد و با او ازدواج نخواهد کرد اماهمه چیز با گذشت زمان بر خلاف انتظار سورنا پیش می رود خوشبختانه تا اینکه...
دنیا دختری 18 ساله که خودش معتقد است جنگ را نخواسته با این جنگ تحمیلی دست و پنجه نرم می کند از دست دادن عمویش ضربه مهلکی به قلب ضعیف دنیا بوده دل بستگی عجیبی به سورنا دارد اما با رفتار های عجیب سورنا که خیلی راز الود است سعی می کند این حس امیخته به عشق را در نطفه خفه کند اما بعد ها متوجه می شود که در مورد سورنا قضاوت کرده است که گاهی چه قدر دیر می فهمیم قاضی عجولی بودیم

دوستان بدون هیچ شک و تردیدی این قوت قلب را به شما می دهم که با یک رمان ابکی مواجه نیستید خود نویسنده هم تمام تلاشش بر همین است که به شعور مخاطب احترام بگذارد

Designed By Erfan Powered by Bayan