- يكشنبه ۲۲ اسفند ۹۵
- ۲۳:۵۲

زهرا بی خیال بود عقیده داشت اواره شدن راحت تر از دست دادن یک عزیز است به دستان کوچکش اشاره می کرد زهرا عزیز ترین کسش را با همین دست ها روزی بدرقه کرده بود ان دست هاقرار بود به او قوت بدهند و حال در گوشه ای از جنگ گمشده بودند زهرا ی بیچاره روزها با همه در جنگ است که صاحب ان دستان مردانه زنده است اما ته دلش قرص نیست می داند که او رفته و دیگر بر نمی گردد زهرا زیاد بلند پرواز نیست اما الان دوست دارد ان چنان قدرت داشت که اساس هر جنگی را از روی زمین ریشه کن کند او برای بیوگی زیادی جوان بود اگر یک سرباز دشمن سینه ی یک سرباز ایزانی را با تفنگ سوراخ کند روح او را از جسمش جدا می کند اما ان یک سرباز روح هزاران نفر سوراخ سوراخ می کند روح هایی که در بند جسم خاکی اند زهرا دست روی قلبش می گذارد قلبش تندتر می تپید چشمانش پر پر شده زهرا ان زهرا قبل نیست در حقش ترحم می کنند قانعش می کنند اما زهرا ثانیه های از دست رفته می خواهد لعنت بر دستان فانی ما که قادر نیستند ثانیه ای به عقب خم شوند دو چشمان خیسمان کسی را در گذشته برای ثانیه ای تماشا کند جنگ از نفرت زاده می شود یا خودخواهی اما هیچ کدام مهم نیست قرن هاست که با چهره های رنگارنگ قربانی می گیرد زهرا فکر می کند هیچ زنی نباید دلش را به مردی که قطار منتظر اوست بدهد مردی که کوله بار دارد و پر از دلایلی ایست که ان زن درک نمی کند زهرا دستان داغ دنیا را محکم گرفته او جنگ از نزدیک دیده بود هنگامی که خانه شان فقط خاک شد و خرابه زهرا هر ان چه را که از یاد برده بود دوباره به یاد اورد روزی که قران را در اغوش کشیده بود و تا سر کوچه به دنبال یوسف دویده بود صدایش زده بود که دوباره یوسفش را از زیر قران رد کند یا به قران قسمش بدهد نرود اما یوسف رفته بود چند ماه بعد خبر اوردند که ریسه های عروسی یوسف باید ریسه ی حجله اش شوند هیچ کس درست توضیح نمی داد وقتی از عملیات برگشته بودند متوجه غیاب یوسف می شوند بعد ها که یک عراقی اسیر گفته بود جوانی را با موهای بور دربین مرده ها دیده و انگشترش را دزدیده زهرا در تمام این یک سال باید منتظر می ماند خودش را برای هر چیزی الا مرگ یوسف اماده کرده .این اولین باری بود که زهرا احساساتش را بروز می داد دنیا از زهرا خداحافظی کرد تمام راه را دوید خانه ی جدید زهرا و خانواده اش زیاد راحت نبود پدرش باید بیشتر کار می کرد تا پول اجاره خانه را بدهد صاحب خانه پدر ان دخترک خبرچین مرد پول پرستی بود که خانه ای بزرگ با اتاق های زیاد داشت در ایام جنگ جز افرادی بود که کار و کاسبی اش گرفته بود دنیا دقیقا نمی دانست از روزگار چه بپرسد روزگاری دلش شاد بود از رسیدن یوسف و زهرا و حال دلش نا شاد بود از جدایی انها دنیا با تمام قلبش برای اولین بار داغ زهرا را درک کرد سخت است که کاری از دستان تو بر نمی اید سخت است که بفهمی تو باید واقعا سر جایت بنشینی و غصه بخوری در حیاط را باز کرد حیاط حال و هوای عید داشت شکوفه ها انگاری اواز می خواندند تا دنیا غمش را فراموش کند مامان گلی حیاط را اب و جارو زده بود بوی خاک خیس باعث شد دنیا سراغ حوض برود با ماهی ها بازی کند پاهایش را در اب رها کند به خل و چل بازی های امروزش بخندد یعنی باید به مامان گلی می گفت که خلبان ها دیگر با تجربه شده اند و هر لحظه ممکن است سقف خانه بر سرشان اوار شود اما همه می خواهند بروند سخت است روزی که دنیا باید از اتاق عزیزش دل بکند به جایی برود که دور از چشم اقای خلبان باشد سال اخر دبیرستان باشی و این قدر بی خیال درست است که جنگ شده ولی دنیا باید دانشگاه قبول شود قبول شدن در دانشگاه از میدان جنگ سخت تر است مامان گلی دنیا را صدا زد زیر انداز را زیر درخت تنومند سیب پهن کرده بود بوی ماهی عید می امد