(:

به وقت ساعت صفر رفت"ق۷"

  • ۲۳:۵۲

زهرا بی خیال بود عقیده داشت اواره شدن راحت تر از دست دادن یک عزیز است به دستان کوچکش اشاره می کرد زهرا عزیز ترین کسش را با همین دست ها روزی بدرقه کرده بود ان دست هاقرار بود به او قوت بدهند و حال در گوشه ای از جنگ گمشده بودند زهرا ی بیچاره روزها با همه در جنگ است که صاحب ان دستان مردانه زنده است  اما ته دلش قرص نیست می داند که او رفته و دیگر  بر نمی گردد زهرا زیاد بلند پرواز نیست اما الان دوست دارد ان چنان قدرت داشت که اساس هر جنگی را از روی زمین ریشه کن کند او برای بیوگی زیادی جوان بود اگر یک سرباز دشمن سینه ی یک سرباز ایزانی را با تفنگ سوراخ کند روح او را از جسمش جدا می کند اما ان یک سرباز روح هزاران نفر سوراخ سوراخ می کند روح هایی که در بند جسم خاکی اند زهرا دست روی قلبش می گذارد قلبش تندتر می تپید چشمانش پر پر شده زهرا ان زهرا قبل نیست در حقش ترحم می کنند قانعش می کنند اما زهرا ثانیه های از دست رفته می خواهد لعنت بر دستان فانی ما که قادر نیستند ثانیه ای به عقب خم شوند دو چشمان خیسمان کسی را در گذشته برای ثانیه ای تماشا کند جنگ از نفرت زاده می شود یا خودخواهی اما هیچ کدام مهم نیست قرن هاست که با چهره های رنگارنگ قربانی می گیرد زهرا فکر می کند هیچ زنی نباید دلش را به مردی که قطار منتظر اوست بدهد مردی که کوله بار دارد و پر از دلایلی ایست که ان زن درک نمی کند زهرا دستان داغ دنیا را محکم گرفته او جنگ از نزدیک دیده بود هنگامی که خانه شان فقط خاک شد و خرابه زهرا هر ان چه را که از یاد برده بود دوباره به یاد اورد روزی که قران را در اغوش کشیده بود و تا سر کوچه به دنبال یوسف دویده بود صدایش زده بود که دوباره یوسفش را از زیر قران رد کند یا به قران قسمش بدهد نرود اما یوسف رفته بود چند ماه بعد خبر اوردند که ریسه های عروسی یوسف باید ریسه ی حجله اش شوند هیچ کس درست توضیح نمی داد وقتی از عملیات برگشته بودند متوجه غیاب یوسف می شوند بعد ها که یک عراقی اسیر گفته بود جوانی را با موهای بور دربین مرده ها دیده و انگشترش را دزدیده زهرا در تمام این یک سال باید منتظر می ماند خودش را برای هر چیزی الا مرگ یوسف اماده کرده .این اولین باری بود که زهرا احساساتش را بروز می داد دنیا از زهرا خداحافظی کرد تمام راه را دوید خانه ی جدید زهرا و خانواده اش زیاد راحت نبود پدرش باید بیشتر کار می کرد تا پول اجاره خانه را بدهد صاحب خانه پدر ان دخترک خبرچین مرد پول پرستی بود که خانه ای بزرگ با اتاق های زیاد داشت در ایام جنگ جز افرادی بود که کار و کاسبی اش گرفته بود دنیا دقیقا نمی دانست از روزگار چه بپرسد روزگاری دلش شاد بود از رسیدن یوسف و زهرا و حال دلش نا شاد بود از جدایی انها دنیا با تمام قلبش برای اولین بار داغ زهرا را درک کرد سخت است که کاری از دستان تو بر نمی اید سخت است که بفهمی تو باید واقعا سر جایت بنشینی و غصه بخوری در حیاط را باز کرد حیاط حال و هوای عید داشت شکوفه ها انگاری اواز می خواندند تا دنیا غمش را فراموش کند مامان گلی حیاط را اب و جارو زده بود بوی خاک خیس باعث شد دنیا سراغ حوض برود با ماهی ها بازی کند پاهایش را در اب رها کند به خل و چل بازی های امروزش بخندد یعنی باید به مامان گلی می گفت که خلبان ها دیگر با تجربه شده اند و هر لحظه ممکن است سقف خانه بر سرشان اوار شود اما همه می خواهند بروند سخت است روزی که دنیا باید از اتاق عزیزش دل بکند به جایی برود که دور از چشم اقای خلبان باشد سال اخر دبیرستان باشی و این قدر بی خیال درست است که جنگ شده ولی دنیا باید دانشگاه قبول شود قبول شدن در دانشگاه از میدان جنگ سخت تر است مامان گلی دنیا را صدا زد زیر انداز را زیر درخت تنومند سیب پهن کرده بود بوی ماهی عید می امد

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
من به شما قول دادم من سوگند یاد کردم که با تمام وجودم فریاد شما باشم با تمام وجودم مجالی بر ای احساسات سرکوب شده ی شما باشم من به خاک شما قسم خوردم ...
یک گفت و گوی واقعی با ادمایی که زندگی شون مهم بود ولی این مهم رو ازشون دریغ کردن ادمایی که حق داشتن شاد باشن زندگی کنن اما چی شد که یه روز بدون این که خودشون بخوان رفتن زیر خاک فرقی نداشت جوون بودن یا پیر
هر ازگاهی صداشون می یاد از ما بگو نه تنها از ما ادمایی که زنده ان ولی با مرده ها فرقی ندارن اونا هم زندگی شون بر باد رفت
رمان نویس ماجراجو نه تنها از غم می گه بلکه از شادی هم می گه از ترس هم می گه از شجاعت هم می گه
و همون زندگی که تشکیل شده از عرش و فرش

رمان اسفند نا تمام اولین رمان این وبلاگ هست وظیفه خودم می دانم خلاصه یی از رمان را خدمت شما بازدید کننده ی عزیز بیان کنم دنیا و سورنا در استانه 18 سالگی هستند در سالهای جنگ در یک خانه با هم بزرگ شده اند به طبع جنگ باعث خیلی از ماجرا ها و اتفاق ها شده که متاسفانه بیشتر تلخ هستند سورنا پدرش را که همان عموی دنیاست در اوایل جنگ از دست می دهد در حالی که 14 سال بیشتر ندارد
شروع رمان از اسفند ماهست قبل از عید ....سورنا بی ان که بداند روز به روز دنیا را از خود دورتر می کند خودش هم از این امر بی خبر است تا این که با سر و کله نا مبارک خواستگار سمج دنیا یعنی دیوید سورنا می فهمد که دنیا را دوست دارد تمام دل خوشی سورنا این است که دنیا هیچ علاقه یی به دیوید ندارد و با او ازدواج نخواهد کرد اماهمه چیز با گذشت زمان بر خلاف انتظار سورنا پیش می رود خوشبختانه تا اینکه...
دنیا دختری 18 ساله که خودش معتقد است جنگ را نخواسته با این جنگ تحمیلی دست و پنجه نرم می کند از دست دادن عمویش ضربه مهلکی به قلب ضعیف دنیا بوده دل بستگی عجیبی به سورنا دارد اما با رفتار های عجیب سورنا که خیلی راز الود است سعی می کند این حس امیخته به عشق را در نطفه خفه کند اما بعد ها متوجه می شود که در مورد سورنا قضاوت کرده است که گاهی چه قدر دیر می فهمیم قاضی عجولی بودیم

دوستان بدون هیچ شک و تردیدی این قوت قلب را به شما می دهم که با یک رمان ابکی مواجه نیستید خود نویسنده هم تمام تلاشش بر همین است که به شعور مخاطب احترام بگذارد

Designed By Erfan Powered by Bayan