- چهارشنبه ۲۴ خرداد ۹۶
- ۱۵:۲۰
یک بار تصادف کردم اون موقع هفت سالم بود نتونستم برم مدرسه باید چند ماهی
برای بهبود حالم توی بیمارستان می موندم پدر و مادرم نوبتی مراقبم بودن شب
هایی که پدر مراقب بود برام قصه های خوب برای بچه های خوب رو می خوند
باعث می شد حوصله ام سر نره تنها بودم قصه ها تنهایی مو پر می کردن اون
موقع فهمیدم ادم برای شنیدن قصه های بقیه صبوره ازشون درس می گیره باهاشون
همدردی می کنه قصه ها باعث می شن ادم ها بهم نزدیک بشن بیشتر همدیگه رو
بشناسن این شد که من شدم نویسنده ی قصه ی زندگی ادما و عاشق این کارم تصورش
هم نمی کردم اون تصادف باعث بشه مسیر زندگی ایم عوض بشه افتخار می کنم که
یه داستان نویس و رمان نویسم این تغییر بزرگترین مهبت خدا به منه
در این جا داستان های کوتاهم را می نویسم http://trustinyourdreams.blog.ir/
- ۱۶۶